Home Blog Page 5

گفتگویی کوتاه درباره جایگاه موسیقی… شهاب الدین چیلان و کلر مکلین

0

کلر مکلین در سال ۱۹۵۸ در جزیره جنوبی نیوزیلند به دنیا آمد. او تحصیلات مقدماتی موسیقی را در نیوزیلند فراگرفت و سپس برای تحصیلات تکمیلی راهی استرالیا شد. او خود را یک مسیحی معتقد می داند، از همین رو عمده آثار آهنگسازی او حال و هوایی مذهبی دارد. او در حال حاضر مدیر گروه موسیقی دانشگاه سیدنی غربی می باشد.

چیلان
شما خود را بیشتر مدرس موسیقی می شناسید یا آهنگساز؟

مکلین
به گمانم هر دو. البته در ابتدا آهنگساز بودم به ویژه زمانی که در نیوزیلند بودم ولی پس از آمدنم به استرالیا می توانم بگویم هر دو

چیلان
عنوانی که اجتماع و نهادهای اجتماعی به ما می دهند ممکن است با آنچه ما خود را تعریف می کنیم همسان نباشد.

مکلین
دقیقا درست است. اگر بخواهم از دیدگاه اجتماعی خود را تعریف کنم باید بگویم استاد دانشگاه هستم اما از لحاظ هویت فردی به میزان برابر آهنگساز و معلم.

چیلان
در محیط های آکادمیک و دانشگاهی همیشه قوانینی وجود دارند که دنیای هنر آنرا برنمی تابد. از دید شما چطور می توان هنر را در دانشگاه تدریس کرد؟

مکلین
واقعا پرسش تامل برانگیزیست. البته اینکه شما در کدام نهاد آموزشی قرار داشته باشید تاثیر زیادی در نتیجه کار دارد. من پرسش شما را درست متوجه نشدم. وقتی از قوانین صحبت می کنید، منظورتان صرفا قوانین دانشگاه است یا قوانین خود هنر را هم شامل می شود؟

چیلان
پرسش شما پرسش من را پیچیده تر کرد. منظور من رودررو شدن قوانین نهادهای آموزشی و هنر و یا به قول شما قوانین هنر است. در هنر شما خیلی راحتتر می توانید خارج از قاعده مرسوم کار کنید ولی چنین امکانی برای یک فعالت آکادمیک چندان میسر نیست.

مکلین
بله متوجه شدم. هر چند این نقد تا اندازه ای درست است اما شرایط تحقیق در دانشگاهها در یکی دو دهه اخیر تغییرات زیادی کرده. در گذشته تحقیق تنها شامل کتاب و مقاله بود ولی امروزه هنر هم بخشی از فعالیتهای تحقیقاتی است و محقق در این بخش حق پیاده سازی خلاقیت خود را به عنوان یک فعالیت تحقیقاتی دارد. نکته ای که در اینجا در نظر گرفته می شود این است که این نوع تحقیقات عمدتا در مراحل کارشناسی ارشد یا دکتری امکان پذیر است. می توان گفت با ادامه تحصیلات محدودیتها کمتر می شود.

چیلان
به این ترتیب آیا جوان ترها بخت کمتری برای ارائه خلاقیت خود دارند؟

مکلین
حقیقت این است که من جوانان خلاق زیادی دیدم که آثار پخته ای آفریده اند با این حال نمی توان عامل تجربه را در شکوفایی هنرمند نادیده گرفت.

چیلان
یک سوال دیگر. آیا تا بحال به این مسئله اندیشیده اید که چرا موسیقی خلق می کنید یا اساسا چرا انسان به موسیقی نیاز دارد؟

مکلین
بله زیاد. تحقیقات نشان می دهند که پاره ای از حیوانات نیز به دلایل گوناگون تولید صوت می کنند اما نمی توان آنها را موسیقی نامید. همچنین می دانیم که موسیقی از گذشته های دور همراه انسان بوده و حتی پیش از پیدایش زبان. این یک مطلب؛ و نکته دیگر اینکه موسیقی برای انسان دارای معنایی الهی است. به نظرم موسیقی، در واقع بیشتر موسیقی ها توجه انسان را به معنای زندگی جلب می کنند. موسیقی و مذهب همیشه با هم رابطه نزدیکی داشته اند.

چیلان
هر چند نکته آخری که ذکر کردید بسیار پر اهمیت است اما به نظر سبک کاری شما در اینجا اثر خود را گذاشته، زیرا بر اساس آمار بیش از هشتاد در صد موسیقی تولیدی در دنیا موسیقی راک و و پاپ است که با آثار شما تفاوت ساختاری و معنایی زیادی دارند.

مکلین
بله درست است. به علت پدیده جهانی شدن ما شاهد تولیدات موسیقی در این سبکها بدون توجه به مرزها هستیم. امروزه موسیقی پاپ کره ای، ژاپنی و حتی هندی در جهان مطرح هستند. هر چند در میان آثار ساخته شده در این سبکها هم آثار ارزشمند زیادی یافت می شود.

ترجمه:شهاب الدین چیلان-سپتامبر-سیدنی

موسیقی جز فرزند استقلال یافته…معین کمالی و ارسلان حیدری

0

کمالی:
صحبت درباره موسیقی “جز” می باشد،اما بهتر است پیش از پرداختن به ماهیت و هویت این موسیقی بگویم هر چیزی در زمان دگرگونی می یابد،بر زمان مسلط می گردد و نمایی از تحول را نشان می دهد.موسیقی نیز اینچنین است که در جریان تغییراتی برخاسته از نگرش های حاضر در تاریخ پدیدار می گردد و در هر زمانه ای نمونه ای از تطور خود را بیان می دارد. جهان مغرب زمین مانند همه جریانات دیگر خود، در گذار همه دگردیسی های اش هنر و موسیقی را در این جریان سهیم کرده است…موسیقی کلاسیک اروپایی تحولات خویش را نه در ترکیبات بازارهای درهم فروشی بلکه با نگرشی خاص و ویژه دنبال کرده و قرن ها به تکامل خویش مشغول بوده است از سرودهای گرگوریایی قرون وسطی تا مکتب نوتردام،ریتم ها و ملودی های دگرگون شده در انگاره های رنسانس،سپس باروک و خلق یگانگی حالت و دینامیک های پله ای،فوگ باخ،تحول اپرا،و سپس پشت سر گذاشتن و نسخ باسو کنتیونوئو(باس شماره گذاری شده) و ظهور مکتب کلاسیک، و باز تحول دیگری که روح جامعه غرب را به آزادی کامل و بی قید احساساتش فراخوانده بود همانطور که شیلر و هلدرلین در شعر و ادبیات این آزادی را سلوک کردند اینک در موسیقی نیز شوبرت و شوپن با صدای پیانوی خود حضور دوران جدیدی به نام رمانتیسم را نمایندگی می کنند،این سیر رشد محور(چه منفی و چه مثبت) در نهایت به جایی رسید که با فراخوانی همه موسیقی های قومی و ملی تا موسیقی های کلاسه شده همه به محفلی گردآیند و با استقلال روند خویش جایگاه تک ساحتی پیشین موسیقی را به جایگاه گفتمان،هم آوردی و یا رقابت تبدیل سازند…موسیقی جز دستاورد عظیم سیر تکاملی نگرش جامعه آفریقایی و جامعه غربی می باشد آنجا که غرب و آفریقا در تنازع بقایشان آمیزه ای “مهراکین” را تجربه کردند چنین موسیقی از متن آن سربرآورد…ارسلان حیدری پژوهشگر،موسیقی دان و آهنگسازی است که چه در کشور سوئیس و چه در ایران به مدت ۳۵ سال با موسیقی پیوسته و خستگی ناپذیر همراه بوده است و امروز موسیقی جز را به عنوان تکاملی بی بدیل و منحصر به فرد باز می شناسد…

حیدری:
پیش از ورود به بحث “موسیقی جز” لازم است کمی درباره اینکه چگونه این سیر موسیقیایی برای من پیموده شد بگویم…من از کودکی موسیقی را با سبک های کلاسیک شروع کرده ام و سالها پیوسته با آن زندگی کرده ام،به نظر من موسیقی کلاسیک یک موسیقی خالص و ناب است،همه ما می دانیم که اوج آثار موسیقیایی را در موسیقی های کلاسیک می شناسیم،اما من با حضور ۳۵ساله مداوم خود در صحنه های موسیقی شامل نوازندگی،آهنگسازی و تعلیم برایم سخت است که بگویم موسیقی جز را بیشتر دوست دارم یا موسیقی کلاسیک را.هر دوی اینها برای من دارای ارزش و جایگاه خاصی هستند و دارای دو نشانه منحصر به فرد و مخصوص به خود می باشند.آشنایی من با موسیقی جز یک اتفاق جالبی بود که در هواپیما بود و در بک گراند موزیک پرواز یک موزیک جز زیبا با سولوی ساکسیفون پخش می شد (من آنموقع ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم)،اون لحظه بود که من شیفته و جذب این نوع موسیقی شدم که هم برایم جدید بود و هم بسیار تاثیرگذار.البته همین ناآشنا بودن چنین موسیقی ممکن است به بعضیها حس بیگانگی و یا بی معنا بودن را بدهد،به همین خاطر من اعتقاد دارم که ما برای درک بهتر موسیقی های جدید هم نیازمند فرهنگ ویژه ای هستیم و هم گوش های ما باید تربیت لازم را برای تشخیص و پذیرش آن داشته باشد و زندگی با موسیقی از هر نوعی می تواند این تربیت را برای ما آسان تر کند.من موسیقی جز را دنبال کردم و سالها درباره آن تحقیق،آهنگسازی و نوازندگی کرده ام…البته می دانم به خاطر عدم بها دادن ویژه به موسیقی های مختلف ممکن است بسیاری از مردم اصلا جز را نشناسند و با آن بیگانه باشند…

کمالی:
نقش و جایگاه موسیقی جز در کنار موسیقی کلاسیک اگرچه ضرورتا سیر خطی و یا طولی هم نیستند اما ظاهرا نوعی ارتباط تکاملی بین آنها برقرار است…

حیدری:
شاید برخی آکادمی های موسیقی در دنیا لازمه پرداختن به موسیقی جز را موسیقی کلاسیک بدانند اما به نظر من اینطور نیست.جز به نظر من یک موسیقی پایه است،بنیادین است،در جایگاهی مشابه موسیقی کلاسیک.یعنی کنار هم و شبیه به هم در برخی موارد هستند اما یک سیر خطی و یا لازم و ملزوم هم نیستند.عناصر بنیادین این موسیقی از مهاجران بوده،موسیقی جز به روایتی موسیقی دل بردگان و مهاجرانی بوده که از آفریقای غربی برخواسته است،آوای دلها ی این بردگان شروع خام و اولیه این موسیقی بوده است،که امروز تبدیل به موسیقی پیچیده جز شده.پس مساله ،نوعی جایگاه مشابه اما مخصوص به خود است،ریاضیاتی که موسیقی جز دارد این است که عناصر موسیقیایی جز هم مانند موسیقی کلاسیک بوده است مثلا الگوبرداری و یا کپی در آن نبوده خودش عناصر مستقلی داشته که خودش مسیر تکاملش را طی کرده مثلا ابتدا در ” نیواورلان” و سپس شیکاگو…جهانی شدن این موسیقی از ابتدای قرن ۲۰ آغاز می شود اگرچه مایه های اولیه آن خیلی قبل تر بوجود آمده بود

کمالی:
فرهنگ آفریقای باختری این نوع موسیقی که با جریانات تلخ برده داری همراه بوده نوعی فضایی را تداعی می کند که در آن جامعه ای خسته،در بند و نگران، امروز به آزادی دست پیدا کرده است و جوشش های خود را در این حس آزادگی همراه شده با سازها نمایان می سازد.مرسالیس نوازنده معروف جز در جایی می گوید:”جز ساخته و پرداخته سیاهان است و همان نجابت سیاهان که امروز به موسیقی درآمده،جز معنی زندگی مردم سالاری امروزاست”.موسیقی بلوز نیز اینچنین است که از مزارع پنبه سر برآورد و حزن آمیخته به غرور و قدرت را در قالب صدایی پدیدار کرد.این نوع موسیقی(جز) یک پدیدار جدید و بی بدیل از رنج و درد سیاهان بود که با بازآوری ریتم های بومی خود در جامعه غربی آمریکایی شکل گرفت

حیدری:
بله این پدیده شوم برده داری آغاز ساخت چنین موسیقی محسوب می شود اما این موسیقی آنقدر تنوع و وسعت پیدا می کند که از مرزها فراتر می رود و با تنوع و شکل های مختلفی ظاهر می گردد.مستقل بودن موسیقی جز همین جاست که آن را از یک خاستگاه و یک سرزمین مشخص بوجود می آورد اما با گسترش خود هویتی جهانی را ایجاد می کند،این موسیقی از نژاد سیاه فراتر می رود،در اروپا،استرالیا و تا حتی در ایران و خاورمیانه تاثیرات بسزایی دارد.نکته دیگر اینکه این موسیقی از اصالت برخوردار است درست مانند موسیقی کلاسیک. و این اصالت از این حیث است که تقلید و کپی در آن جایی ندارد و ساختار خاص خودش را داراست

کمالی:
این فراتر رفتن از مرزها منجر به گسترش و پیچیده تر شدن آن هم شد،جریان تکامل خود را بطور عظیمی پیدا کرد،سبک های مختلفی را پدید آورد از جز دیکسیلند نئواورلانی تا فیوژن ها،اسموث جز که تا حدودی به نت ها هم تکیه داشتند،و همچنین حضور دکتر میلر در ایران در سال ۱۹۶۵ که جز را با سازهای ایرانی تلفیق کرد…
حیدری:
من می خواهم مقصود شخصی و دلی خودم را برسونم،مهمترین علت پسند من از موسیقی جز هارمونی پیچیده آن بود،مسلما هم در پیشرفت هر چیزی ما شاهد پیچیده تر شدن و پرتر شدن آن هستیم،برای من این پیچیدگی ها،سرشار بودن ها،نو بودن ها جذابیت زیادی داشت،این موسیقی برای من خاص بود،همچنین با شنونده های خاص تر بود.این رو درک کردم که برای چنین موسیقی ما نیاز به یک پیش ساختار موسیقی داریم که مثلا مربوط به یک قوم و شرایط خاصی است که ما باید با آن پیش زمینه آشنا باشیم پس اگر کسی با این پیش زمینه همراه نباشد ممکن است درک درستی از این موسیقی نداشته باشد.این خیلی مهم است که باید گوش شخص آماده باشد برای شنیدن صدای هویت این موسیقی.پیشنهد من این است که اگرچه موسیقی کلاسیک و جز دو فردیت جداگانه دارند اما شاید برای ما بهتر باشد که برای آشنایی با موسیقی جز ابتدا موسیقی کلاسیک شروع بشه و کم کم در گونه های مختلف موسیقی جز راهنمایی بشویم.
مساله دیگر اینکه به غیر از موسیقی نژاد سیاه موسیقی های بومی آمریکا نیز در شکل گیری آن تاثیر بسزایی داشته است.اما تاثیر آن در خاورمیانه این بوده که جهانی شدن یک موضوع یا یک هنر زمانی صورت می گیرد که اون هنر غنی باشد.این موسیقی آنقدر غنی و عمیق و پر از هارمونی های جدید در قرن ۲۰ بوده که ما اگر بیاییم دبوسی و استراوینسکی را در ژانر موسیقی های کلاسیک در اوج پیچیدگی های هارمونیک بگذاریم،موسیقی جز بسیار فراتر از آن رفته است.از آنجایی که خاورمیانه دارای قدمت دیرینی است و به همان نحو هم دارای موسیقی ها و سازهای کهن هستند و هنوز هم همان سازها و موسیقی ها در جریان است می تواند جایی تلاقی همین سازهای بومی و یک موسیقی غنی باشد،زیرا که موسیقی مانند جز دارای “پتانسیل باز بودن “و “جای باز داشتن” است.یکی از خصوصیات مهم موسیقی جز بداهه نوازیImproviseکردن است که این باز بودن و منعطف بودنش را نشان می دهد.این باز بودن برای ارایه هنر موسیقیایی ویژگی بسیار پذیرایی است.موسیقی های خاورمیانه یک تشابهی به موسیقی جز قرن بیستم دارد و آن همون بداهه نوازی آن است،نوازنده یک الگو را می گیرد و برروی آن به قول عامیانه بازی می کند.این حسی هست که در همان زمان به او دست می دهد یعنی از قبل برای آن نتی در نظر نگرفته است،الگو را دارد و سپس خودش روی آن کار می کند،اینجاست که نوازنده ها نمی توانند مانند هم چند اجرای یکسان را داشته باشند بلکه حال منحصر به فرد نوازنده را در همان مقطع نشان می دهد…مساله دیگر این است که ما اگر بخواهیم از ابتدای قرن بیستم نگاه کنیم آنقدر رشد جز گسترده بوده که انگار هر ۵ سال تا ۱۰ سال نوازنده ها باید فرم نواختنشان را عوض می کردند،یا باید از دور خارج می شدند،یا باید تغییراتی را ایجاد می کردند و یا اینقدر باید استوار می بودند که خودشان باید یک فرم جدید را بوجود می آوردند،از ۱۹۰۰ تا دهه های ۶۰ و ۷۰ رشد همه موسیقی ها آنقدر زیاد بود که بسیاری از این موسیقی ها در هم آمیخته میشد بعد از همه فراز و نشیب ها و دگرگونی ها آنچه که امروز شاهدش هستیم احیای دوباره سبک های گذشته است مانند دیکسیلند،بیباپ،وکال جز و رگتایم …البته درباره این موسیقی،سبک ها و تحولاتش صحبت بسیار است

نقش دائره المعارف در پیشبرد دانش…پروفسور سید حسن امین و معین کمالی

0

پروفسور سید حسن امین حقوق دان،تاریخ دان،حافظ شناس،مترجم و نویسنده…
وی پروفسور بازنشسته دانشگاه گلاسکو و دارای سابقه دادستان موقت شهر گلاسکو می باشد.او داور و مشاور پایان نامه های مقطع دکتری بوده وبه تربیت بسیاری از دانشجویان و متخصصین از جمله حسن روحانی(رییس جمهور) پرداخته است.او عضو کانون وکلای دادگستری بریتانیا و ایران می باشد و دارای حق وکالت در دادگاه های عالی اروپا و دادگاه حقوق بشر اروپایی را به دست آورده است .از ایشان تالیفات بسیاری وجود دارد از جمله:حقوق بشر و کثرت گرایی دینی،دانش نامه شعر،ایران نامه،دائره المعارف خواب و رویا،دیوان امین،شاهنامه امین و همچنین ترجمه هایی مانند تاملات نابهنگام(نیچه) و ده ها مقاله و کتب مختلف که از ایشان منتشر شده است…

کمالی:
دیگر زمانش رسیده است که به قول “بدیو “دوری کنیم از حاشیه روی ها،صراحت گریزی،خرده پردازیها و نمایاندن پایان ها و محدودیت ها.ما نیازمند شهامت بیان صریح آن معارفی هستیم که قناعت علمی و ترس را از ما دور سازد و راه بینش و نوآوری را بر ما هموار کند.این صراحت نیازمند معرفت اندیشی و اندیشه گری پیوسته و پایا می باشد و هر لفظ ساده و مردم پسند را در این جریان ورودی نخواهد بود.معرفی معارف بشری توسط اندیشمندان و فرزانگان امروز بیش از پیش مورد ضرورت و نیاز واقع می شود زیرا که ترکتازیها،هزل گویی و پریشانی های هنر و اندیشه در فضای “همه می دانند و همه می توانند” نوعی زشتی را نمایان می سازد…اما اینجا نقش و حضور بزرگان اندیشه مانند پروفسور سید حسن امین و آثار و تالیفات دائره المعارفی شما نویدی است برای یافتن منظری زیباتر و قدرتمند برای تشخیص سره از ناسره…دائره المعارف جنابعالی در زمینه خواب و رویا نمونه ای است از تلاش یک انسان اندیشمند برای معرفی معارف مربوط به فضای خواب و رویا…

پروفسور امین:
من کتابی تالیف و تصنیف کردم به نام دائره المعارف خواب و رویا.دائره المعارف عبارت است از یک کتاب مرجعی که کل مباحث مرتبط با دانش بشری را یا به طور عام و یا به طور تخصصی و خاص در بر داشته باشد.بنا براین ما دایره المعارف عمومی داریم مثل ایرانیکا،بریتانیکا،آمریکانا و یا دائره المعارف ها و دانش نامه های تخصصی که در یک موضوع خاصی هستند مانند پزشکی،روانشناسی و یا چیزی زیر مجموعه آنها…این کتاب من مربوط به خواب و رویا هست و جنبه دایره المعارفی دارد برای اینکه هرچیزی که من دسترسی پیدا کردم درباره خواب و رویا در این کتاب نوشته شده است.بنابراین تاریخ،دین،روانشناسی،پزشکی،ادبیات ،جامعه شناسی،خرافه،تعبیر رویا و خیلی متون دیگر که در این زمینه ها می باشد،بزرگانی که در این زمینه ها کتاب نوشته اند،همه اینها را من یکان یکان زیر مدخل های خودش آورده ام به ترتیب حروف الفبا،البته نه حروف الفبایی که هر مدخلی خاص باشد ولی به این ترتیب که مثلا از ادبیات شروع کردم،بعد ادیان،همینطور آمده ام به تعبییر خواب،رویا،روانششناسی،پزشکی و…خیلی هم این کتاب خواندنی است، از این جهت که رویا را از جهت فلسفه،از جهت عرفان و از جهت نظری و عملی و مصادیقش بیان کرده ام

کمالی:
ما امروز با هجوم وسیعی از اطلاعات در دنیای سایبری روبرو هستیم و البته هر وقت بخواهیم می توانیم با یک جستجوی ساده مطلب مورد نظر خود را در اینترنت بیابیم.شاید نقش دایره المعارف در برابر اطلاعات عمومی و گسترده این دنیای شلوغ اطلاعاتی این باشد که دائره المعارف دارای ابعاد ژرف اندیشی و شواهد قوی علمی است و واقعا تفاوت جدی بین اطلاعات سایبری و کتب دائره المعارف وجود دارد! با تاثیر از بودریار باید بگویم که فضای مجازی نوعی تحریف واقعیت و یا واقعیت نمایشی و یا جانشینی ناحق حقیقت را نیز پدیدار می سازد

امین:
مهمترین تفاوت در این است که هنگامیکه کاری مکتوب است فرصت بازنگری،تصحیح و تجدید نظر و جدی بودن در آن بیشتر است.در فضای سایبری تفاوت چندان زیادی بین واقعیت و آنچیزی که یک نفراز قول دیگری و یا خودش القا می کند یا می نویسد نیست.بنابراین در کتابت به مراتب بیشتر جدی بودن،مستند بودن و معتبر بودن وجود دارد و من فکر می کنم که البته در فضای سایبری هم اطلاعات خیلی خوب وجود دارد اما اطلاعات دروغین و ناقص هم زیاد است . مرز در حقیقت بین واقعیت و تبلیغات یا تلقینات در فضای سایبری خیلی خاکستری شده و به هم نزدیک شدهاست ، استفاده کنندگان از فضای مجازی باید خودشان آگاه و مطلع باشند.نفس اینکه یک کتابی به وسیله شخص معتبری که established می باشد،تثبیت شده است،شناخته شده و از فیلترهای متعددی عبور کرده است،مدارک و مدارجی دارد،همان که قابل شناسایی،استناد و تحقیق هست… اما در فضای سایبری می بینید نام پروفسور فلان را می بینید که اصلا ممکن است آن نام ساختگی باشد،یا اصلا آن شخص این مطلب را نگفته باشد و فرصت اینکه بیاید و تکذیب بکند را نداشته باشد.نکته دیگر که نوعا در دایره المعارف ها وجود دارد هر مدخلی بوسیله یک متخصص “ویژه کار” آن رشته نوشته می شود مثلا در دائره المعارف خواب و رویا بخش پزشکی بوسیله یک پزشک دانشمند و یا بخش روانشناسی بوسیله روانشناس بایستی نوشته بشود منتهی به دلیل اینکه من جامعیت را برای خودم شناختم و همچنین علاقه شخصی که به بحث خواب و رویا داشته ام و همچنین چندین خواب عجیب و غریب در طول زندگی خودم دیده ام و از بابت آنها بارها سرکشیده ام به کتاب های مختلف،در تاریخ خوانده ام،هر مطلبی که نقل شده بود در طول زمان یادداشت کردم نهایتا این کار را یکنفره درآوردم که البته این عیب است و هنر،ارزش و اعتبار دایره المعارف ها بیشتر از این حیث است که هر بخشی بوسیله دانشمند معتبرباشد که صاحب کرسی است در آن رشته بخصوص که یک عمر استخوان خرد کرده در آن رشته نوشته بشود و این اعتبار را به مراتب بیشتر از زمانی می کند که یک نفر نوشته باشد.البته در طول تاریخ ما دایره المعارف هایی داریم که یک نفر نوشته باشد مثلا “شفا ” که ابن سینا نوشته است،که یک دائره المعارف علوم عقلی است تمام مطالبی را که اعم از الهیات به معنای اخص می باشد،روانشناسی یا علم انفس،منطق حتی موسیقی همه در شفا وجود دارد.یا کتاب “جامع العلوم “خوارزمی،کتاب “نفائس الفنون” شمس الدین آملی است ،همه اینها دائره المعارفی هستند که یک نفر نوشته اما ممتع و سودمند است اما اگر بخواهیم واقع نگرانه صحبت بکنیم امتیاز دائره المعارف ها برای این است که بخش ها و مدخل های خاص را متخصصان و ویژه کاران عالم و پژوهشگرانی که عمری را در آن گذرانده اند و از همه مهمتر آثار مشابهی را داشته اند بنویسند

کمالی:
شان و جایگاه دائره المعارف ها در تاریخ بشری به مراتب بسیار تاثیر گذار بوده است.مثلا در دوران روشنگری “دیدرو” با گردآوری دائره المعارف داشته تاثیر زیادی بر وضعیت آن دوران داشته…

امین:
این کاملا درست است که این circle که در اروپا ایجاد شد بسیار در روشنگری(enlightment)موثر واقع شد و همین جریان در کشورهای مختلف هم ایجاد شد. در ایران تا امروز این کار با اینکه چندین نوبت شروع شده اما هنوز سامان نیافته و در دست تار و تهیه است اولین بار که قرار شد دائره المعارفی نوشته شود در دوره رضا شاه پیش کشیده شد. از یک طرف سعید نفیسی پیش قدم شد که دائره المعارفی را راجع به ایران بنویسد و از طرفی دیگر دهخدا زحمتی را بر دوش کشید که منجر به لغت نامه شد و این امر به اندازه ای حایز اهمیت بود که یک قانون خاصی از مجلس شورای ملی آن زمان گذشت و سازمان لغت نامه دهخدا را زیر نظر مجلس شورای ملی با داشتن یک ردیف بودجه اختصاصی خاص مطرح کردند و زیر نظر شورایی تحت نظر مجلس به عنوان طرحی ملی نوشته شد اما آن جنبه دائره المعارف نداشت و اسمش هم شد “لغت نامه “.برای اینکه واژه های فارسی و عربی را یکان یکان مثل یک دیکشنری برای ما تعریف می کرد.بعد تعدادی از مفاهیم اما نه همه مفاهیم ، نه همه اصطلاحات در همه رشته ها زیرا که یک دائره المعارف بایستی حایز تمام علوم و معارف بشری به طور عام باشد.هر کشوری و هر زبانی که مدعی است که یک جامعه زنده و به روز هست باید دارای داریره المعارف باشد.مثلا می بینید که بریتانیکا داریم،آمریکانیا داریم و تا حتی ترکیه هم دایره المعارف دارد و افغانستان هم شروع کرده…در کشور خودمان در مقام آن برآمدیم که اسلامیکا را به فارسی ترجمه کنیم،این هم به مشورت و توصیه مرحوم سید حسن تقی زاده بود که از آبا مشروطیت که عده ای او را یکی از دانشمندان برجسته پس از مشروطیت دانسته اند و البته برخی هم با غلو گفته اند بعد از خواجه نصیرالدین طوسی دانشمندی مثل او نیامده است…البته من این عقیده را نسبت به ایشان ندارم اگرچه ایشان مردی بسیار دانشمندی بوده اند.به هر حال شروع کردند به ترجمه و دیدند که این کفایت نمی کند و برخی از مقالات را تالیف کردند و شد “دانشنامه ایران و اسلام ” زیر نظر دکتر احسان یارشاطر و سید حسین نصر شروع شد اما خیلی دیر در دهه ۵۰ شروع شد،و هنگامیکه انقلاب آمد فقط حرف الف و با این دانشنامه انجام شده بود و بیش از ۹۰ درصد آن ترجمه بود و تالیف محدودی داشت که سایکلوپدیا اسلامیکا چاپ دومش را ترجمه کردند و بعضی مدخل ها که برای ایران مهم بود مانند تشیع،یا سلاطین ایران را خودشان می نوشتند…بعد از انقلاب چندین دائره المعارف در ایران سرگرفت که بزرگترین آنها دائره المعارف بزرگ اسلامی است،یکی دیگر دانشنامه جهان اسلام است که همان تداوم دانشنامه ایران و اسلام است که همانطور که گفتم حرف الف و ب آن چاپ شده بود که هنگامیکه دوباره شروع کردند از حرف سوم “پ” شروع کردند…من در چندین دائره المعارف مدخل هایی را نوشته ام مثلا در همین دائره المعارف بزرگ اسلامی مدخل حقوق به قلم من هست.مدخل دیگری هم هست به نام سید ابوالحسن اصفهانی که آنهم به قلم من هست…به هر حال دائره المعارف دیگری هم هست به نام دائره المعارف تشیع،دائره المعارف های دیگری هم درآمده اند که من هم خوشحال هستم که در اکثر اینها از من یا مقاله ای هست و یا به مطالبی که من نوشته ام ارجاع داده شده…

پیکر تراشی رسمی برای شدن…جمشید مرادیان و معین کمالی

0

کمالی:
روانکاوی نوعی پیکرتراشی است.ما در اینجا کاری نداریم که چه تعاریف سلیقه ای و یا سازمانی از روانکاوی می شود چون ماهیت هر سازمانی و هر تعریف مدلول گرایی با وضعیت هوشیاری ارتباط دارد و این در حالتی است که روانکاوی با ناهوشیاری در ارتباط است و سازوکارهای برخاسته از هوشیاری را مورد افسون زدایی قرار می دهد.روانکاو تلاش می کند تا با تراشیدن زایدات زاییده شده از مکانیزم های دفاعی ایگو راهی برای دست یابی به هسته ناب تر درون هموار سازد.طرفداران نظام های رشته ای و تفکیک کننده ساحت نفس انسانی گاهی طراحان بی احساسی می شوند که فارغ از کنه و هسته درونی انسان ترسیمی بی ربط را ارایه می دهند و با انواع نام های روانشناختی و فلسفی آن را زینت می دهند.کار اینان مانند ساخت مجسمه ای است فارغ از درک ذات سنگ و یا چوب! جمشید مرادیان که امروز رهبری سمپوزیوم های بسیاری را بر عهده داشته و در فضایی بین المللی حضور هنری خود را پدیدار کرده از فراز و فرودهایی برخاسته که اشکال معرفتی خود را در آنها یافته و امروز به پیکرتراشی رسانا در میان شاگردان و دوستدارانش تبدیل گشته…

مرادیان:
صحبت شما من را به یاد “برانکوزی” مجسمه ساز رومانیایی ساکن فرانسه انداخت که ایشان زواید بیرونی پیکره انسانی را می تراشید و دست آخر از جمجمه انسان به یک بیضی می رسید و اعتقاد داشت که این مجسمه خالص ترین مجسمه از سر انسان است.متعاقبا وی را متهم کردند که مجسمه سازی را به صورت ماشینی تک سیلندر درآورده است،فکر نمی کنید ممکن است روانکاوی را هم به این اتهام محکوم کنیم!
در ابتدا می خواهم بگویم که علت اعتلای هنر یونان باستان را بسیاری اینطور قلمداد می کنند که علت این اعتلا قرابت هنرمندان و فلاسفه با یکدیگر بوده است.در امری که شما مطرح می کنید به نظر من قرابت زیادی وجود دارد بین یک پیکره تراش و یک روانکاو برای اینکه آنها از سطح قضیه عبور می کنند و به عمق و جان جامعه نفوذ می کنند و با اعتقادی که دارند به تغییر ارگانیک جامعه می پردازند.این همان تفاوتی هست که بسیاری از دیدگاه های روانشناسی با روانکاوی دارد.اگر ما بخواهیم این دو را در یک ترازو بزاریم روانکاوی بخش سخت افزاری قضیه را حمل می کند،به زیرساخت هایی توجه دارد که می تواند در طولانی مدت رهایی را به ارمغان آورد،روانکاوی چیزی است که اتفاقا هنر هم در آن دخیل است.هنر هم این بار را به دوش می کشد تا بتواند به صورت ارگانیک و عمیق تغییری را در جامعه ایجاد کند تا جایی که محرض می شود که جامعه مدنی در فقدان هنر نابود خواهد شد.یادمان باشد که شیلر با صراحت می نویسد که شرط اقامت در جامعه مدنی عبور از پل زیبایی شناسی است.ما اگر تلطیف رفتاری نشویم و اگر عقل انتزاعی رشد نکنه و اگر نهادهای مدنی ضرورت های حضور هنرمندان و روانکاوان را فراهم نکنند آنوقت خبری از باورهای عمیق در جامعه نخواهد بود.مثل گفته های نوالیس و یا هردر که می گفت که روزگار فرزانه را فلسفه ای نیست،اگر جامعه فرزانه بشود فلسفه کار خودش را انجام داده.وظیفه هنر و وظیفه روانکاوی به در آنجایی تمام می شود که افراد جامعه طوری بار آمده باشند که در حریمشان چیزی به خطر نیاافتد.اگر کربه های خیابان از شما می ترسند،اگر سگی با دیدن شما به سوراخی پناه ببره و اگر شما نمی توانید به پرنده ها نزدیک شوید اینها همه گناه شماست.هدف هنر،هدف روانشناسی و هدف همه علومی که به انسان می پردازند این است که شرایط رسیدن به این والایی روح را ایجاد کند و این تلطیف،امنیت و فرزانگی را رهبری کند

کمالی:
لازمه رشد روانی و شناختی هر جامعه ای گذر کردن از مراحل پیشین خود است.گذشتن از تعاریف خوب و بد های تحمیل شده از مجازات ها و پاداش ها،گذشتن از هماد بینی ها و دلیل تراشی ها،گذشتن از بیان ضعف ها به زبانهای توجیه گر،اعتلای شخصیت به تفکرات انتزاعی و درک کدهای وجودی و یا ادراکی کلی تر و رساتر نسبت به خود و جامعه… که همه آنها نیازمند حضور شهامت وار در صحنه زندگی است.یعنی نترسیدن از ترس ها،پیش رفتن در پذیرش سیمپتوم ها(نشانگان روانی) و داشتن منش درمان ناپذیری و راه حل ناپذیری سریع پیش از پذیرش کد وجودی خویش.این شهامت همان چیزی است که هنرمندان و فیلسوفان راستین بدنبال آن هستند.هنرمند هراسی ندارد که ترس خود را بیابد و آن را تصویر کند و فریفتارها و افسون های زندگی را مچ گیری کند…روانکاو و هنرمند همسفرانی هستند که کارشان حضور پیوسته در این شهامت است،شهامت حضور در هراس ها،حضور در حیرتها و غم ها و برپا سازی شادیها و ترویج زندگی نوردی.جامعه فرزانه جامعه کسانی نیست که از مواجهات خود ترس را یافته اند و بر ترس های خود محافظه کاری ساخته و نام آن را تجربه گذاشته اند.جامعه فرزانه جامعه انسان های با شهامت در جریان رشد اجتماعی،مدنی و فردی است…من آنچه را که دربسیاری از کارهای شما دیده و شنیده ام نوعی والایش و یا تصعید رنجهای شما بوده،گویی جایی که رنجها می توانست یک انسان را منفعل و افسرده سازد به برافراشتن پرچم هنر وادار کرده…

مرادیان:
با شما از زخمی سخن خواهم گفت برآمده از نیزه های نادانی و همه قربانی آنیم،اینجا کسی دوستدار حقیقت نیست،همه خواستار مصلحت اند(بیضایی) یادتان باشد که ما در جامعه ای بالیده ایم که همگانش دوستدار مصلحت بودند.کانت می گفت برای معاصرینتان کاری نکنید که مورد تاییدشان باشد،بلکه کاری کنید که مورد نیازشان باشد،ضرورت جامعه را معنا کنید.ماکسیم گورکی جمله ای داره که می گوید:هنر آیینه ای است که در کنار جاده زندگی حرکت می کند،هر چه که در این جاده اتفاق بیافتد در این آیینه منعکس می شود.منعکس کننده اش چه کسی است؟هنرمند.کدام هنرمند؟هنرمندی که نترسد.آزادی جزء غیر قابل تفکیک هنر است.کانت می گوید هنر دختر آزادی است،گوته می گوید اگر آزادی نباشد دسترسی به خدا هم غیر ممکن است.هنرمندی که در پی مطرح شدنه،هنرمندی که در دنیاهای مجازی پیوسته در حال معرفی خودشه،هنرمندی که به دنبال پوله،واقعا همه اینها باعث شده که هدف هنر گم بشود.من هم وزن مجسمه های خودم کتاب خوانده ام،من یقین دارم که ۵۰ سال دیگر منتقدین و مخاطبان از چیزهایی که من نساخته ام پی خواهند برد که من کجا و در چه زمان زندگی کرده ام.غیبت که عدم نیست،غیبت نبود حاضره،یک چیزی در کارهای من غایبه،یک روزی هنرمندان بعدی این غیبت را پیدا خواهند کرد.من همیشه به شاگردانم می گویم که چیزی را بسازید که بتوانید نمایش دهید و اگر نتوانستید نمایان کنید پس نسازید تا آیندگان از آنچه که نساخته ایم بدانند که ما کجا بوده ایم.شما سوابق و کارهای من را ببینید که من ۵۰ سال در جاهای مختلف ایران و جهان کار ساخته ام اما سفارت فرانسه به خاطر اینکه من پول کافی نداشته ام به من ویزا نداد…

کمالی:
این همان پلشتی های حاکمیت تک کلمه ای مانند نظام سرمایه داری است که جایگاه آدمها را با میزان سرمایه مالی آنان می سنجد،چیزی شبیه همین وضعیت است که رنج وارد شده از نبود آزادی باید تکلیف خودش را روشن کند تا یا راه یاس و تسلیم را انتخاب کند یا راه هنر را.در واقع این زخم ها که شما توصیف می کنید همان جوشش های شما برای بیان این دردها در کارهای هنریتان بود که با وجود تکرار فقدان این آزادیها اگرچه بسیاری از مجسمه هایتان را به دست غیاب سپرده اید اما به جای آن شعر و تدریس را به ساحت هنر وارد کردید،هرگز از کار دست نکشیده اید و هرگز کوه نوردی هفتگی خود را از زندگی نوردی جدا نکرده اید…روانکاوی دانش ورود به ساحت غیاب است که ناخودآگاه نام دارد و نه آنچه که مستقیما در زندگی روزمره بی واسطه دیده می شود.کشف ناخودآگاه هنر در آینده بر عهده کسانی است که نیروهای غایب واپس رانی شده و رازناک را جستجو می کنند،شاید کسانی از نمایان نبودن حضور کامل خود شکایت دارند اما حقیقتی دیگر هم وجود دارد که غیاب خود مطلعی خواهد شد برای رشدی والاتر و یا روشن تر در زمانه ای که زمانش فرا رسیده باشد.رنجهای در نبود این حضور نهفته اند که مجالی برای بروز ندارند و اینجاست که تراژدی جنین خود را آماده زندگی سازی می کند.شاید در نگاه یک انسان روزمره تفاوتی بین رنج و درک تراژدی وجود نداشته باشد،اما هنرمند است که تراژدی را بر مصیبت ترجیح داده تا موجودیتش چه به لحاظ غیاب و چه به لحاظ حضور رسم هستی شناسی دیگری گردد.مصیبت گرایان به بدبختی و فلاکت و انفعال می رسند و تراژدی اندیشان به معنای رنج ها و زخم ها در ابعاد روایت ناب تر زندگی. تراژدی می گوید:هر رنجی یک جدیت،یک قدرت نوین،یک حرکت عمیق تر را چه در زمان هستی خویش و چه در میراث خویش به جای خواهم گذاشت

مرادیان:
زمان زیادی برد تا من برای رنجم معنا پیدا کردم،زمانی که این معنا را یافتم دیگر این رنج رنجم نداد.هگل میگه تراژدی وقتی صورت واقع می گیره که حقی در برابر حق دیگر قرار می گیره.من هنرمند جامعه ای هستم که در حال گذاره و هر گذاری نسل گذار را در دامن خودش داره،این دوران گذار در جامعه من بسیار طولانی شده،در جامعه گذار انسان هایی بوجود می آیند که گذشته را قبول ندارند و برای آینده هم برنامه ای ندارند.حال ببینید هنر در این وضعیت چه دشواریهایی را پیش روی خواهد داشت .با وجود این دشواریها وجه بین المللی مجسمه کشورم را به دوش کشیدم و ۱۸ بار در کشورهای مختلف با هزینه و تلاش خودم کار ساخته ام،هیچ حمایتی شامل حال من نبوده.شما در مجله گلستانه آقای قره باغی نقد کارهای من را در چین که برگشته بودم و مدال بین المللی که گرفته بودم و در اینجا هیچ توجهی به آن نشد،در آنجا من نوشته بودم که مسیر بازگشت همیشه برایم غمبار بوده است چرا که تکه ای از جانم را در سرزمین هایی جا می گذارم که هرگز دیگر میسرم نمی آید که حتی به دیدنشان بروم…هنگام بازگشت هیچ استقبالی در انتظار من نبود چون نه توپی به دروازه وارد کرده بودم و نه آهنی بالای سرم برده بودم آخر من مجسمه سازم!من تماس گرفتم با انجمن مجسمه سازی و گفتم من برگشتم و آنان در جواب من گفتند مگر کجا بوده ای!
ما باید شهامت داشته باشیم تا این غربت را معنا کنیم،این ظرف جان می خواهد،روزی به مادرم گفتم مگر ویار کرگدن گرفته بودی! چرا اینهمه بلا به سر من آمده ! اما من هنوز راهم را باز می کنم و می روم جلو بازهم جلوتر…تراژدی اینجاست که باید صورت واقع پیدا کند.هنر راه میان بر ندارد،باید صبورانه کار کرد،باید عاشقانه از خیلی چیزهامون بگذریم…
در فضای مرده این شهر
حلقه های عشق بودند دانه های گرد باران
بر دمیدن را ندا بودند پر گشودن را صفا بودند
های های گریه هامان را صدا بودند
ریزه های مست غلتان
بوی باران

ایمانوئل لویناس در متن مشاهده…معین کمالی

0

لویناس و منظر مشاهده

هنگامیکه از مشاهده می گویم آن را مبنایی می دانم برای پرداختن به امور نفسانی،فلسفی و روانکاوی که تفاوتی بین آن سه قایل نیستم…و تز جداسازان آنها را می گذارم به حساب عدم درک تحول استعاری مقولات و مفاهیم…در اینجا هدف من توضیح یکی دانستن و یا جدایی آنها نیست و آن را به نوشته ها و مقالات دیگر و مجالی دیگر ارجاع می دهم و تا حتی هدفم توضیح مبسوط فلسفه مشاهده نیست زیرا که آن رساله ای مفصل است.در اینجا تنها مقصود من پرداختن به اندیشه های ایمانوئل لویناس بر اساس اصل مشاهده می باشد…
آنچه که خوانندگان در بیشتر نوشته های اینجانب مشاهده می کنند حضور گسترده سه نقطه در پایان بیشتر جمله هاست که دو هدف را دنبال میکند اول پایان دیکتاتوری “نقطه ” که بیان گر تعریفی کامل از چیزی است و دوم گسترش و تفسیر جمله توسط خود و یا خوانندگان متن…در اینجا لازم است که بگویم اصل مشاهده نیازمند ذهنی پیوسته در مسیر شدن هاست پس اذهانی که به بودن ها و داشتن ها دل خوش اند راهی برای ورود نخواهند یافت…
نکته اول نقدی درباره مشاهده گری دانشگاهیان:
بارها دیده ام و شنیده ام که بسیاری از کسانی که به اصطلاح تنها با داشتن مدارک دانشگاهی و یا منصبی چون عضو هیئت علمی خود را مرجع و یا صاحب نظر فلسفی و یا علوم انسانی می دانند،با خوانشی ناقص و دور از دغدغه های جدی درباره همه چیز مقاله و مطلب می نویسند و یا بر اساس سفارش و طرح موضوع توسط دیگران اقدام به گفتار و سخنرانی می کنند.اگرچه دانشگاه و به طور کل دستگاه های آکادمیک نهادهایی نظم دهنده و قوام بخش برای دانش و تفکر هستند و مزایای بسیاری در آن دیده می شود اما دلایلی هم وجود دارد که نشان می دهد این نهادها در برخی موارد نسبتی با تفکرات عمیق-دقیق و یا زایش آنچه که باید باشد ندارند…یکی آنکه دانشگاه به خاطر ایجاد تحدید زمانی دانشجو را در حصار زمان تحمیل شده قرار می دهد و با ارایه زمانی تلقین شده و بازنمایی شده طرحدانی را بنا می کند به نام فرصت گذراندن دوره…می خواهم بدانم که چگونه خارج از توجیهات و سازکارهای دفاعی بانیان و شرکت کنندگانش تفاوت آن را با نظام بردگی دانش توضیح می دهند…نکته دیگر این است که دانشگاهیان مجبور به خواندن مطالبی هستند که نظام دانشگاهی به آنها ارایه می دهد و یا دانشجویان-محققین مطالبی را باید انتخاب کنند که با قوانین آن نظام در ارتباط باشد…هر دو عامل زمان محدود بازنمایی شده و چارچوب سازی درسی پرسش های وجودی و یا تمنای دانش را دچار تعلیق کرده و از همه جالبتر اینکه برای دانشجویان هویت سازی پر پرسشی مانند دانشمند،فیلسوف و یا محقق ایجاد می کند که به قول فوکو این سوژه سازی را کامل سازد…جالبتر آنکه بسیاری از کسانی که دارای سبک زندگی مطیع و سازشکارانه هستند و تمام روزمرگی خود را با پذیرش و تایید می گذرانند در دانشگاه ها رساله و یا مقالاتی می نویسند که طرفداری از شالوده شکنی-ساختارشکنی می کنند! درست مانند یک مرد ۱۵۰کیلویی که با خوردن چیپس، لمیده بر مبل همه بازیهای فوتبال را تماشا می کند و نام همه تیم ها و بازیکنان را می داند اما با بالا رفتن از ده پله به نفس می افتد… تصور من این است که اینان به خاطر زوایای ذهنی تسلیم شده و محدوده سازیهای مطالعاتی و اندیشه گری دارای طرحواره هایی سخت و زمخت می گردند که درک اصل مشاهده را برایشان دشوار می سازد،در واقع ذهنی که به پروپوزال،امتحان و کنفرانس عادت دارد به دشواری می تواند از مسایل عمیق وجودی خود پرسش و اندیشه ای بیابد…امیدوارم ذهن تک بعدی برخی افراد باعث نگردد که این نقد را به حساب مخالفت بنده با کلیت نظام آکادمیک تلقی کنند…
نکته دوم:اصل مشاهده !
باید بگویم که مشاهده به معنای عمل دیدن و یا اعمال حواس پنجگانه نیست.مشاهده شهود درونی و یا الهامات عرفانی نیست،روشی برای تحقیق،ثبت و مطالعه هم نیست.اگرچه می تواند همه موارد فوق را دارا باشد اما مساوی با آنها نیست…مشاهده “نمایش هستندگی است،”نمایشی که بدون آن هستندگی شناختی از خود ندارد و البته این هستندگی در این نمایش فریاد می زند:”من خود مشاهده هستم زیرا که راه دیگری وجود ندارد”…
یکی از ثمرات مشاهده این است که کسی نمی تواند منظرگرایی خود را تعمیم همگانی دهد و آنچه که از “کد وجودی” او برخاسته را حقیقتی مسلم تلقی کند… و یا با برداشتی شخصی از زندگینامه شخصیتی در پی معرفی او باشد…این عدم مجوز نه قانونی هنجاری است و نه تعیین حدود و ثغور،بلکه این امر وابسته به “کثرتی عظیم” در فضای مشاهده است که تک بعدی بودن را برنمی تابد و قراردادهای وضع شده هنجارین را کامل و ضرورتا مناسب تلقی نمی کند…اینکه بگوییم لویناس فیلسوف یهودی تبار و یا بگوییم فیلسوف پساهایدگری و یا به ملیت او اشاره کنیم،هر کدام از این منظرهای روایت گر تحدید و تهدیدی برای آنچیزی خواهد بود که فیلسوف مورد نظر ما (لویناس)تحت عنوان “من مستقل ” از “دیگری ” یاد می کند…پس شایسته است که پیش از ورود مستقیم و فرافکنانه با نظر به اندیشه دیگری زاویه مشاهده ای خویش را تعیین کنیم…
آنچه در این متن می نویسم نه فقط معرفی اندیشه های لویناس بلکه نوعی پرسش گری درباره فلسفه او برای پیشبرد مفاهیمی است که مشاهده ام مرا به آن وا داشته است…
پرسش در فضای لویناس:
“مساله با ماهیت من و ماهیت دیگری پیش می رود: دو ماهیتی مستقل از هم…اما آیا ارتباطی میان آن دو وجود دارد! تلقی ما از کلمه “ارتباط” چیست؟ اگر ارتباط را پیوند دو چیز بدانیم چه مشاهده ای از برآیند آن حاصل خواهد شد؟احتمالا چیزی است که پیوند نام دارد،که می تواند هر دو مفهوم را دچار واگذاری کند و خود پیوند را به صحنه بکشاند! اما بهتر آن است که پیوندی نباشد تا ارتباط به معنای حضور دو مفهوم مستقل من و دیگری ظاهر گردد…این همان چیزی است که لویناس می گوید!
من در طی مراحلی مانند بسیاری از نظریات تبدیلی و تبدلی به دیگری گذار نمی کند و یا دیگری در فرآیند جذب و دفع به “من” تبدیل نمی گردد پس هیچ خطی نیست که من را به دیگری و یا دیگری را به من برساند…اما درباره عشق…عشق مگر آن حل شدن و یا آن یکی شدن با دیگری محبوب نیست! باز پاسخ منفی است…عشق اعلان من است،اعلام وجودی من… و دیگری رونده ای است که معطوف به خویش حراک دارد…دیگری برای من هرگز من دیگری نیست که با شرح حال خویش او را همذات خود بدانم.اینجاست که من از سرزمین خود برای معشوق ایثار می کنم نه از مبدا دیگری!…حال اگر هیچ امکانی برای این یگانگی نیست پس چه تضادی در آن نهفته است،چه تناقضی میان آنها ستیز می کند؟ باز پاسخ می گوید:نه تضادی و نه تناقضی،نه چیزی پنهان و نه ستیزی در کار است…دو مفهوم مستقل، دو تنها و…مگر هر دو چیزی در دنیا که استقلال خویش را اعلام کرده اند باید دوست یا دشمن هم باشند! این تنها یک جدایی ذاتی است و نه فعل جدا کردن…اینجاست که من تنهاست و دیگری دوای تنهایی و یا درمان آن نیست…تنهایی قاعده وجودی من است و نماینده چگونگی وجود من در جهان…پس اخلاقی که پیوسته دیگری را می خواند و از دیگری توقعات خویش را می جوید چه می شود؟ گاهی پیش می آید که اخلاق خودش اخلاقیات را فرو می گذارد…اگر به توصیف دیگری می پردازیم هرگز به توصیف من توسل نخواهیم جست…پس اگر اخلاقی بنا باشد که بر تساوی و یا تضاد ویژگی ها بنا شود هم دیگری را در غیریت خویش نادیده می انگارد وهم من را در پیکره خودبودگی ام بیگانه می سازد…حال مساله عشق،ارتباط،اخلاق و هر مقوله دیگر چگونه با این استقلال کد وجودی خویش را می یابند؟…

اخلاق

در تاریخ بسیار درباره اخلاق سخن رانده شده از اخلاق معیشت اندیشی تا اخلاق تعالی جویانه،هر ایده اخلاقی بر پایه معرفتی صورت گرفته و معرفت لویناس اخلاق به نفع دیگری است.کار فلسفه تشریح اخلاق است و اخلاق حق زندگی دیگری است.آیا حقوق انسان دیگر در اندیشه او مطرح است؟ شاید! اما عمیق تر بگوییم حمایت از دیگری، زیرا که حق گاهی تعریف پذیری بی از درک موجودیت تام دیگری است.پس حقوق انسان به نفع موجودیت انسان ورود کمتری به ساحت اخلاق دارد.اخلاق بسوی خداوند نیز اینچنین است که نه اساس حق خداوندی بلکه به معنای بسوی او به عنوان دیگری مطلق حرکت کردن است.حرکت بسوی او بی پایان است اما تجربه ای مطلق گرا است انجا که من از خویش بسوی دیگری در راه است در اولین قدم های خویش او را در سیمای دیگری می یابد.ما به دیگری زنده ایم و نه با دیگری! ما تا زمانیکه مسئولیت خویش را ” در سوی دیگری” داریم در حیاتی اخلاقی زندگی می کنیم…جنگ ها،خیانت ها،نژاد ستیزیها همه برگرفته از نبود اخلاق در راه دیگری است…
اما آیا فردیت مبتلا به کژی است و تنها ره پویی دیگری است که اصالت اخلاق را می نمایاند! اگر بگوییم فردیتی وجود ندارد سخنی باطل گفته ایم…ما مشاهده گر دیگری هستیم اما من دیگری نیستم…من موجودی تنها هستم اما “بودن ” رسم منزوی کردن خود است بی هیچ درکی از دیگری و “داشتن” نیز مبادله ای است خودخواهانه بدون هیچ حمایتی از جوهره دیگری…پس “شدن” می ماند که صیرورت و تحول خویش را در چراغ دیگری می یابد…اما در اینجا دیگری آیینه من نیست،نور خودافزایی من نیست،دیگری سویی است که من بر پدیدار خودآگاهی ام در می یابم که این شکاف همیشگی است اما اصل با دیگری است، زیرا که هویت من نه در پیوند با او بلکه از آن دیگری است!

غلامحسین زمردی و معین کمالی:جایگاه عشق و صبر در هنر

0

کمالی:
اگر چنین فرضی وجود داشته باشد که مشاهده هر اثر هنری به “وضعیت مشاهده گر” بستگی دارد.و البته این وضعیت صرفا یک وضعیت شخصی نیست بلکه ظاهرا وضعیتی با یک ساختار یا به نقل از آلن بدیو یک چندگانگی ساختارمند است این وضعیت بیان گر همه چیزهایی است که مشاهده گر با آن هستی خود را احساس می کند و یا تمام محصولات کنشی و واکنشی خود را از آن ها می گیرد.پس برداشت هر فرد نسبت به یک اثر هنری همبستگی دارد با آنچه وضعیت چندگانه نام دارد

زمردی:
مسلما درباره هر اثری هر کسی به گونه خاص خودش برداشت می کند بعضی ها برداشت نزدیک تری دارن و بعضی ها هم تلفیق می کنند با ذهنیت خودشان.آنچه که برای من هست اینه که من هیچوقت با یک پیش فرض کاری رو انجام ندادم،همیشه اعتقاد داشتم که چیزی باید درون انسان پخته بشود که وقتی ظهور می کند زمان ظهورش فرا رسیده باشه.من بیشتر کارهایم به همین شکل بوده،گاهی می بینید که نیمه های شب از خواب بلند می شدم و روی کاری متمرکز می شدم.اما می بینیم خیلی از این کارهای هنری که آدمها انجام می دهند با پیشفرض های ذهنی انجام می شود چه از نظر کامپوزیسیون و چه از نظر موضوعی اما کارهای من به این روال نبوده بلکه حسم هرچیز که گفته همان را انجام می دادم
کمالی:شما اشاره فرمودید به نوعی پختگی یعنی هر چیزی پیش از ظهورش باید به پختگی برسد.طی الطریق چنین پختگی چگونه پیش خواهد رفت.این طور بگویم که اگر بینش را روشنی یا بصیرت ناگهانی بر اثر جستجوی مداوم چیزی در درون خود بدانیم آیا این پختگی نوعی بینش حکمت مدار است؟ شما پیش تر درباره حکمت پیوسته امور نیز بیاناتی داشته اید
زمردی:خداوند در هر مرحله ای جلوی شما یک معلم قرار می دهد.فقط شما باید آن معلم را بشناسید.بعد وقتی خداوند شما را اینجا حمایت می کند آنچه که جوابگوی همه این حکمت ها باشه بدون تفسیر فقط یک کلمه است:عشق.هیچ چیز نمی تواند جای عشق را بگیرد چون اگر شما عشق داشته باشید بدی و خوبی ها را تحمل می کنید و در آن هدف حرکت می کنید.من شاید توضیحی برای عشق نداشته باشم اما احساس می کنم عشق یک ودیعه الهی است که هر انسانی می تواند آن را داشته باشد

کمالی:
ظاهرا نیروی عشق چیزی است که سر سودا با کسی یا چیزی نداره پس اینجاست که عشق می تواند صبورانه فراتر از خوبی ها وبدی ها پیش بره…

زمردی:
صلح کامله

کمالی:
و البته عشق به سادگی تعریف قراردادی را برنمی تابه و ظاهرا همش احساس سرشار،عمل و سرسپاری است!

زمردی:
و صبر که تعیین کننده است در عشق ،و خداوند هم دوستدار صابرین است

کمالی:
تفاوت آشکاری بین صبر و تحمل وجود دارد.آنکس که تحمل می کند موجودی منفعل و ناتوان است که چون چاره ای ندارد به غیر از تسلیم و برده گی،تحمل خود را به ده زبان والاگرایانه توجیه می کند اما صبوری پیشه کسانی است که هدفمند در پی خودسازی و پیشروی هستند آنگاه حاضرند برای وصال به اهدافشان پذیرنده همه رنج ها باشند

زمردی:
و تواضع در همه روابط ما نیز قوام بخش این صبر و عشق است

کمالی :
نکته جالبی نظرم را جلب کرد درباره تواضع و عشق که در برخی کارهای شما حضورشان احساس میشه،انسان های کوچک در فضایی نامتناهی

زمردی:
انسان به اندازه کوچکی اش نیز بزرگی دارد

کمالی:
به قول هوگو بی نهایت کوچک در برابر بی نهایت بزرگ!

زمردی:
انسان با وجود فیزیک کوچک یعنی عالم صغیر در بزرگی جای دارد

کمالی:
طی مسیر کوچکی به بزرگی که نوعی رفتن یا رحلت درست بر خلاف مرگ…

زمردی:
این مردن را هیچوقت نباید فراموش کنیم چون وقتی فراموش می کنیم دور می شویم از آن همتی که خدا ما را برایش فرستاده.این زیبایی است که ما درکش نکرده ایم…من همیشه کنجکاو رفتن بودم آن لحظه را خیلی دوست دارم،کنجکاو هستم،کاش آن لحظه رفتنم را می توانستم نقاشی کنم.وقتی تولدی رو می پذیری یعنی جشن مردن را برپا کردی.این یک حقیقتی است که وقتی به دنیا می آییم حرکت بسوی مرگ آغاز میشود

کمالی:
به تعبیری مرگ “آنجا “نیست بلکه همیشه با ما همراه است و البته شاید هر تولدی نه در تضا د با آن بلکه با حضور پیوسته آن ارتباط دارد
زمردی:
این مرگ همیشه همراه ماست.اگر انسان با حکمت الهی زندگی کند،مشیت الهی رو قبول کند، لذتبخش خواهد بود و به وصال خواهد رسید.یک هنرمند وظیفه عالم سازی دارد یک اثر هنری به منصه ظهور نمی رسد مگرهنرمند شناخت خود را نسبت به هستی بیشتر کند
کمالی: برداشت من از گفته های شما این است که هر هنرمندی زندگی در مسیر کمال را انتخاب می کند وگرنه آن هنر بی ارزش خواهد بود!

زمردی:
یک پیامی دارم برای کسانی که کارهای هنری می کنند که اگر هنرمند قلبش پاک نباشه هنرش هم پاک نیست

شهاب الدین چیلان:موسیقی درمانی

0

موسیقی درمانی از گذشته تا امروز

میرشهاب الدین چیلان، عضو انجمن موسیقی درمانی استرالیا

تاریخچه موسیقی درمانی
هیچ فرهنگ و تمدنی چه در گذشته و چه در زمان حال پیدا نشده است که به نحوی موسیقی (یا عناصر تشکیل دهنده آن) در میان مردمانش وجود نداشته باشد و می¬توان گفت که در بسیاری از شرایط، موسیقی بخشی جدانشدنی از زندگی مردم بوده است. محمدرضا درویشی، پژوهشگر مطرح موسیقی نواحی کشورمان در این باره گفته است: “موسیقی نزد قبایل بدوی و فرهنگ¬های نیمه توسعه یافته مربوط به تمام زندگی روزمره آنها می¬شود. هیچ واقعه مهم در اینجا نمی¬تواند بدون همراهی با ساز و آواز عملی گردد… موسیقی در اصل مهمترین عاملی است که شامل کلید فونکسیونها، چه مادی چه معنوی است” (درویشی، ۱۳۸۱،۱۷). از میان کارکردهای گوناگون موسیقی و صدا در قالب¬هایی چون رقص، ساز و آواز می¬توان به جنبه درمانی آن نیز اشاره کرد که ردپای آن را در بسیاری از فرهنگ¬های کهن و نیز متاخر می¬بینیم.
در دوران معاصر و به ویژه با گسترش مفاهیمی چون آزادی، دموکراسی و حق انتخاب، بسیاری از مردم موسیقی را به عنوان کالای مصرفی می¬شناسند که در نتیجه دارای تاریخ مصرف نیز می¬باشد. انسان مدرن آزاد است تا هر کجا و هر زمان به کنسرت برود یا حتی پشت کامپیوترش بنشیند و موسیقی دلخواهش را دانلود کند. اما در گذشته ای نه چندان دور، موسیقی و سلامت بین مردم ارتباط نزدیک داشت و انسان پیش- مدرن موسیقی، جسم، ذهن و روان را در ارتباط با یکدیگر می¬دانست. بسیاری از محققانی که در این زمینه تحقیق کرده¬اند به این نوع ارتباط درهم تنیده اشاره کرده¬اند. برای مثال کمپبل در این باره نوشته است:”موسیقی برای قرن¬های زیاد به عنوان واسطه¬ای برای شفا بوده است و در فرهنگ¬های مختلف در طول تاریخ مثال¬هایی برای قدرت شفادهی و درمان موسیقی ذکر شده است” (ویگرام,۲۰۰۲,۱۱). همچنین می¬توان به نوشته-ای از گوک در این باره اشاره کرد: “از دیرباز موسیقی ابزاری برای درمان بوده است و آیین¬های شفادهی باستانی که در آنها از موسیقی و صوت استفاده شده تا به امروز نیز بقا یافته¬اند” (گوک ۲۰۰۰، ۳۷۸-۳۷۹).
امروزه آیینهای گوناگونی که به شیوه کهن و سنتی خود کم و بیش اجرا می¬شوند در سراسر کره زمین به حیات خود ادامه می¬دهند. به عنوان مثال، می¬توان به آیین شمن¬ها در آسیای میانه اشاره کرد که در آن شفاگر-جادوگر به وسیله آوا، رقص، ساز، مواد محرک ذهن و برخی عناصر موجود در طبیعت به اجرای مراسم درمان می¬پردازد. مراسم دیگری که خود شاهد آن بودم، آیینی است که بومیان استرالیا (ابورجینال¬ها) به وسیله آوا و سازی بادی که از درخت اکالیبتوس ساخته می¬شود به نام دیجیری¬دو برگزارمی¬کنند که قدمت چند هزار ساله دارد. همچنین در ایران، شیوه¬ه¬ای که اشعار آهنگین زرتشتی (گاتها) از گذشته تا به امروز خوانده می¬شود، می¬توان در دسته موسیقی¬های آرام بخش قرار داد. همچنین مراسم شفا به وسیله موسیقی در اقوام مختلف ایران نیز دیده می¬شود، مانند مراسم پرخوانی یا ذکر خنجر در میان ترکمن¬ها و مراسم زار که در بسیاری از مناطق جنوب کشور اجرا می¬شود. در واقع، انسان کهن در سراسر کره زمین، بدون دانش امروزی و با تکیه بربینش خود به این مهم دست یافت که موسیقی را در امور مختلف زندگیش از جمله شفا جاری کند.
فعالیتهای موسیقایی با نیت درمان افراد به صورت نظامند در ایران دارای قدمت زیادیست. در این خصوص دکتر سجاد امینی این طور می¬نویسد: “نخستین سیستم نظام یافته آکادمیک موسیقی درمانی در ایران باستان بنا گردید. بر اساس کتیبه-هایی که در سال ۱۳۴۹ یافته شده است، در دانشگاه جندی شاپور اهواز، دانش موسیقی و درمان با موسیقی از دپارتمان¬هایی بوده است که دانشجوی پزشکی آن زمان (۱۵۰۰ تا ۱۳۹۰ سال پیش) ملزم به گذراندن آن بود. نکته جالب اینست که پرستارهایی که برای بیمارستان¬های آن زمان پرورش می¬یافتند می¬بایست در نواختن چند ساز اصلی تبحر داشته باشند و بر این اساس موسیقی تجویز شده از پزشک را ارائه می¬کردند” (امینی، ۱۳۹۲). همچنین، از نخستین کسانی که درباره موسیقی و تاثیر آن بر جسم انسان مطلب نوشته است دانشمند سرشناس ایرانی، ابوعلی سینا (وفات. ۴۱۶ ه. ش.) است. او در کتاب معروف خود به نام شفا نوشته است: “علم موسیقی جزوی است از بدن انسان که میگردد از دل و سینه تا ناف گاه بالا می-رود و گاه پایین دل آید و از اول هر ماه تا سلخ، هر روزی در عضوی باشد از اعضای رئیسه …”
در غرب نیز افلاطون از پیشگامان ارائه دهنده نقش موسیقی بر روی انسان است. او در کتاب تیمائوس خود عنوان کرده است که هارمونی موجود در طبیعت و هارمونی موجود در موسیقی در ارتباط با یکدیگر هستند، لیکن موسیقی که توسط انسان تولید می¬شود در رده پایین¬¬تری نسبت به موسیقی کیهانی قرار دارد (عالم مُثل و عالم حقیقیت). افلاطون درباره نقش موسیقی در پروش انسان مطالب زیادی از خود به جا گذاشته است، برای مثال او دو نوع آموزش را برای سنین پایین لازم می¬دانست، یکی ژیمناستیک برای تقویت بدن ودیگری موسیقی برای تقویت ذهن. بعدها شاگردان او توسط افلاطون (نئوافلاطونی¬ها) دیدگاه¬های او را در زمینه¬های گوناگون گسترش دادند و گفتند که نظام ارتعاشات در موسیقی به عنوان “جهان کوچک” تعبیری است از ارتعاشاتی که در “جهان بزرگ” یافت می¬شود. بر اساس مدارک موجود می¬توان با قطعیت گفت در فرهنگ یونان باستان، موسیقی و سلامتی با یکدیگر مرتبط بودند. این دیدگاه را در فعالیت¬های فیلسوف مشهور، فیثاغورث (وفات.۵۰۰ پیش از میلاد) می¬بینیم که تا حدود قرن هجدهم که مصادف با پیدایش ایده¬های نوین پزشکی است ادامه داشت. هرچند که به دلیل نوپایی دیدگاه¬های آکادمیک در غرب در قرن هجدهم و نوزدهم شکافی بین رشته¬های گوناگون ایجاد گردید، امروزه با گذشت بیش از دو قرن با نزدیکی رشته¬های پزشکی، روان¬شناسی و پیدایش رشته¬های نوینی چون موسیقی درمانی و هنر درمانی بار دیگر شاهد نزدیکی موسیقی و سلامتی با یکدیگر در سنت غربی هستیم- مفهومی که فیثاغورث بیش از ۲۵ قرن پیش به آن اشاره کرده بود. او به وسیله سازی تک سیمه دست به اندازه گیری فواصل موسیقایی زد که نتیجه آن بدست آمدن “سری هارمونیک ” شد. با یاری سری هارمونیک، فیثاغورث دریافت که فواصل در موسیقی بر اساس اصول موجود در طبیعت به وجود آمده¬اند. همچنین، انسان قادر است که این صداها را که به واسطه ارتعاش سیم (مولکول¬های هوا) به وجود آمده¬اند به نت و موسیقی تعبیر کند. این اصوات که بر پایه اصول فیزیکی تولید می¬شوند و به واسطه گوش انسان قابل شنیدن است از نگاه فیثاغورثی بازتابنده اصوات در مقیاس جهانی هستند. حرکت اجرام سماوی نیز بنا بر این دیدگاه، در سراسر کیهان با فرکانسی مشابه در ارتعاش هستند. به زبانی دیگر موسیقی و اصوات تشکیل دهنده آن به عنوان جهان کوچک، بازتابنده جهان بزرگ می¬باشند. افلاطون نیز این ایده را گسترش داد، ایده-ای که تا دوران رنسانس به آن استناد می¬شد.
شایان ذکر است که مولانا نیز اصل موسیقی را این جهانی ندانسته و آنرا بازتابی از جریانی کلانتر بیان کرده است:
ناله سرنا و تهدید دهل چیزکی ماند بدان اجزای کل
پس حکیمان گفته اند این لحن¬ها چیزکی ماند بدان ناقور کل
بانگ گردش¬های چرخست این که خلق می سرایندش به طنبور و به حلق
ما همه اجزای آدم بوده¬ایم در بهشت آن لحن¬ها بشنوده¬ایم
گرچه برما ریخت آب و گل شکی یادمان آمد از آنها چیزکی
(مولوی، دفتر چهارم)
دیدگاهی که تاثیر جهان بزرگ بر جهان کوچک را مطرح کرده در قرن بیستم جنبه¬ای علمی به خود گرفت. قسمت عمده احیای این تفکر به فیزیک کوانتوم و فعالیت¬های آلبرت انیشتین باز می¬گردد که از تناقض بین موجی بودن یا ماده بودن ذرات بحث می¬کند. به ویژه دردهه پایانی قرن بیستم که شاهد نوعی رجعت به دیدگاه قدما درغرب هستیم، بدن وذهن انسان بسان سازی بیان شده است که قابل کوک شدن است تا بازتاب جهان بزرگ درآن مشاهده شود. “بر این مبنا، غیر عادی نیست که گروهی از دانشمندان زندگی انسان را به سفری بین سطوح مختلف بودن، از ماده تا روح تعبیر کنند. موسیقی نیز با نظم خاص خود استعاره¬ای از حیاتی غنی¬تر و سالم¬¬¬تر نمود خواهد یافت” (ویگرام ، ۲۰۰۲، ۲۹).

موسیقی درمانی در زمان ما
موسیقی درمانی به عنوان یک رشته دانشگاهی و یک شغل مجزا، در چند دهه اخیر و پس از جنگ جهانی اول و به ویژه جنگ جهانی دوم به وجود آمده است. اما نخستین دیدگاه¬های آکادمیک به موسیقی درمانی به اوایل سال¬های ۱۸۰۰ میلادی باز می¬گردد. زمانی که دو مقاله علمی در مجلات پزشکی آن زمان درباره تاثیر موسیقی در پزشکی نوشته شد. نخستین آنها در سال ۱۸۰۴ توسط دکتر ادوین اتلی و دیگری دو سال پس از آن توسط سامویل متیوس به رشته تحریر درآمد.
“علاقه به موسیقی درمانی ادامه یافت تا با به دست آوردن حمایت¬هایی در قرن بیستم چند سازمان موقت موسیقی درمانی نیز تشکیل شد. در سال ۱۹۰۳، اوا اگوستا ماسلیوس انجمن ملی موسیقی درمانی را تاسیس کرد. در سال ۱۹۲۶، ایسا ماود ایلسن انجمن ملی موسیقی در بیمارستان¬ها را بنا نهاد. و در سال ۱۹۴۱، هریت آیر سیمور نهاد ملی موسیقی درمانی را تاسیس کرد. با این که این موسسات نخستین مجلات، کتاب¬ها و دوره های آموزشی را برگزار کردند، متاسفانه قادر به توسعه کارشان به عنوان یک حرفه کلینیکی نبودند” (History of the Music Therapy ، ۲۰۱۷).
در سال ۱۹۴۴ دانشگاه دولتی میشیگان اولین دوره آکادمیک موسیقی درمانی را برگزار کرد و انجمن موسیقی درمانی آمریکا چند سال پس از آن در سال ۱۹۵۰ تاسیس گردید. به مرور زمان تعداد بیشتری دانشگاه در کشورهای گوناگون آغاز به تدریس موسیقی درمانی کردند. امروزه، در کنار انجمن موسیقی درمانی آمریکا، انجمن موسیقی درمانی استرالیا نیز از اعتبار بالایی برخوردار است.

تعریف موسیقی درمانی
تعریف موسیقی درمانی نیاز به این دارد که به موسیقی به عنوان واسطی درمانی نگریسته شود. ویگرام موسیقی درمانی را این گونه تعریف کرده است: “استفاده از موسیقی برای موارد کلینیکی، آموزشی و اجتماعی تا مراجعین یا بیماران را با نیازهای پزشکی، آموزشی، اجتماعی یا روانی تحت درمان قرار دهد” (ویگرام، ۲۰۰۰، ۳۸).
انجمن موسیقی درمانی آمریکا موسیقی درمانی را چنین تعریف کرده است: استفاده و کاربرد موسیقی در جهت برخی اهداف درمانی که می¬تواند مواردی از جمله ایجاد تقویت و ساماندهی سلامت روانی و جسمی افراد را در پی داشته باشد.
انجمن موسیقی درمانی استرالیا نیز موسیقی درمانی را چنین تعریف کرده است: موسیقی درمانی یعنی استفاده بهینه از موسیقی در جهت پاره¬ای اهداف درمانی و رفع نیازهای عاطفی، ذهنی، جسمی و اجتماعی کودکان و بزرگسالان آسیب دیده که نیاز به کمک دارند.
هر چند افراد و انجمن¬های مختلف تعاریف گوناگون و معمولا شبیه به هم را ارائه داده¬اند، برای یکپارچگی تعریف موسیقی درمانی، انجمن جهانی موسیقی درمانی (WFMT) در سال ۱۹۹۶ موسیقی درمانی را چنین تعریف کرد: موسیقی درمانی استفاده از موسیقی و/ یا عناصر موسیقی (صدا، ریتم، ملودی و هارمونی) توسط فرد متخصص درارتباط با مراجع یا گروه در فرایندی طراحی شده برای تسهیل کردن و افزایش ارتباط، رابطه، یادگیری، بیان، نظامند سازی و سایر موارد درمانی در جهت نیازهای جسمی، احساسی، ذهنی، اجتماعی و ادراکی است. موسیقی درمانی به ارتقاع توانایی¬های بالقوه و/ یا بازپروری توانایی¬های شخصی یاری می¬دهد تا مراجعه کننده به سبب رسیدن به تمامیت فردی به واسطه پیشگیری، توان بخشی و درمان به کیفیت بهتری از زندگی دست یابد.
از این تعریف چنین می¬توان برداشت کرد که موسیقی درمانی تنها برای افرادی که نیازمند درمان هستند استفاده نمی¬شود بلکه سایر افراد که قصد ارتقاع کیفیت زندگی خود را دارند نیز می¬توانند از موسیقی درمانی بهره جویند. برای مثال می¬توان به شاخه موسیقی درمانی رفتاری اشاره کرد که در آن موسیقی در جهت افزایش رفتار مثبت و کاهش رفتار منفی استفاده می-شود. موسیقی درمانی در زمینه آموزشی نیز یکی دیگر از شاخه¬های موسیقی درمانی است که برای اهداف غیر کلینیکی به وفور استفاده می¬شود.
به طور خلاصه موسیقی درمانگر به عنوان تحصیل کرده یک رشته آکادمیک که عمر آن به چند دهه می رسد، در جنبه های گوناگون و در کنار سایر درمانگران مانند گفتاردرمانگر یا روانشناس به مخاطبینش یاری می¬رساند.

منابع
درویشی، م . ۱۳۸۱، لیلی کجاست، نشر ماه ریز
امینی، س. ۱۳۹۲، پیشینه موسیقی درمانی در ایران
WWW.musictherapy.org American music therapy association-2017 history of the music therapy
Gouk, P. 2000, Music Healing in Cultural Contexts, Ashgate
Wigram, T. 2002, A Comprehensive Guide to Music Therapy, Jessica Kingsley Publishers

معین کمالی:هستی نگری روانکاوی

0

هستی نگری روانکاوی یعنی مشاهده حضور ذهن انسان در دو ساحت هوشیاری و ناهوشیاری.هوشیاری آن رده ذهنی است که با پدیده مفهوم تجربه، به تشخیص،وارسی و کنترل فاعلانه نایل می گردد و به گونه ای ویژه با جهان پیرامون سازگار می شود طوریکه فرد بدان وسیله می تواند راه را از چاه شناسایی کرده و به تکامل و بقای خویش یاری رساند.اما ناهوشیاری در تنگنای جهان پیرامون قالب نمی گیرد و بر مرکب فاعلیت شناسنده سوار نیست بلکه توسن انفعال و ندا محور درون را سوار گشته و بسوی هایی بی جهت و بی تکلف حراک دارد.کوشش جهتمند روانکاو کاوشی عمیق در ذهن ناهوشیار و شناسایی آن با امر تجربه ای به مثابه آگاه سازی است.آگاه سازی نه به معنای هوشیاری سازی بلکه به معنای لمس پدیدارهای ضمیرناهوشیار مانند هویداگری شهود درونی ،رویاها،بینش ناگهانی و هرآنچه که ساحت غیاب را پرسش می کند… البته اگرچه بسیاری روانکاوان وجود و وجوه ناهوشیاری را به سرای هوشیاری فرا می خوانند و به قولی آن را از خواب چموشی بیدار کرده و به اندیشه سازگارانه با جهان ترغیب می سازند.اما نکته مهمتر از این “نوع” تقسیم بندی ذهن، “جنس”،سبب و چرایی این تقسیم بندی است.ذهن در ذات خود وجوهی را تجربه می کند تا جاییکه یا خودش به فراموشی سپرده می شود و یا در تقابل با پدیدارهای دیگری قرار می گیرد.مانند چیزها در برابر مفاهیم و یا واقعیت در برابر حقیقت.حال اگر فرض را درباره جهان بر مبنای ادراک مان بنشانیم ادراک را خود مفهومی ذهنی می دانیم و اگر بر مبنای واقعیتهایی سوار کنیم که ذهن محصول آنها تلقی شود باز آنچه که می گوییم از واقعیت یک شکل و یا یک مفهوم ذهنی است.زیرا اگر ساختار فاهمه ذهن ما درکار نباشد چیزی چیز نیست.
تقسیم ذهن به هوشیار و ناهوشیار خود برگرفته از خاصیت ذهن می باشد که در طبقه ای از شناخت خود به تجربه مفهوم ” تقسیم “می رسد و در رده ای دیگرتجربه وحدت را می شناساند و در رده ای دیگر پوچی را می نمایاند.جایی خواب را عین حقیقت زندگی و سرچشمه بقا می داند و در جایی آن را بیگانه با حقیقت بقا می خواند.اما پرسش همیشگی حقیقت کدام است در ذات ذهن مانند پژواکی می پیچد و هر دم رایی از آن صادر می گردد.شاید مهم این است که ذهن ذاتا بر بنیانش “مشاهده ” تولید می کند و پیوسته بدنبال اکتشاف است روزی ایده الیست را به تاریخ فلسفه می دهد و روز دیگر رئالیست را.روزی فیلسوف را در هوس هرمنوتیک گرفتار می کند و دمی دیگر در ایمان محض و بی تردیدی!روزی نگاهش را به مفهوم شناخت متمرکز می سازد و لحظه ای دیگر به مفهوم هستی.از بیرون بدون خود می گوید و اثبات گرا می سازد و گاهی به ستایش خود می پردازد و ذهن گرا تربیت می کند.حال در دنیای ما مفهومی را عیان نموده به نام “روانکاوی ” تا نماینده دیگری بر نمایاندنش باشد.ذهن هر چه که باشد بیش یک مشاهده گرست.و روانکاوی خود مکشوف این امر بنیادی است که خارج از ساختار ذهن مانند هر پدیده دیگری مجال بروز ندارد.حال ادعای تقسیم بندی ذهن به دو طرحدان هوشیار و ناهوشیار کوچکتر از اقیانوس بیکران ذهن می نمایاند.اما هر چه که باشد روانکاوی مانند سایر فرزندان ذهن داعیه سهمی از میراث این پدر با شکوه را در رفتار نشان می دهد و برای احقاق این حق به “تبارشناسی ” ذهن با سبک خودش می پردازد.اما این دانش خوش آهنگ باید بیشتر از اینها محفل انس را با پدر خویش داشته باشد و رسم همیشگی گمانه زنی را از خود دور بدارد و آگاه باشد که خود تنها یک گمانه از مشاهده پدر بیش نبوده و برای دریافت سهم الارث بیشتر مجبور است که خود را با ذات پدر همانند سازد.جاییکه فروید استعاره ” لیبیدو ” را مبنا و زیرساخت تمام جریانات حرکت روان آدمی نامید.هنگامیکه” یونگ ” ناخودآگاه جمعی را در مناسبات با شکوفایی انسان مطرح ساخت،جاییکه “راجرز ” خودشکوفایی را رانش اصلی زندگی فرد شناخت، آنچه نادیده گرفته شد ذات ذهنی بود که لیبیدو،ناخودآگاه جمعی و خودشکوفایی را کشف کرده بود…