درباره کتاب روانِ هنر…گفتگوی نفیسه حشمتی مولایی با معین کمالی

پرداختن به مفهوم هنر بسیار مهم است و امید داریم بتوانیم با گذاشتن قدمی در راه پرداختن بیشتر به این مفهوم،و تفکیک آن از هنرنمایی های دروغین،در حد وسع خود مشوق راهپویان مسیر هنر راستین و فضیلت انسانی باشیم تا مگر هنر آن آتشی باشد که ققنوس پیر و خسته جان زمانه را بسوزاند تا از آن خاکستر دردمند،ققنوسی تازه نفس برآید تا اشک هایش مرهم دل زخم دیدگان زمان شود…(بخشی از یادداشت کتاب-نوشته نفیسه حشمتی مولایی)

این کتاب درباره فریفتار زدایی از مفهوم هنر و روان شناسی و جستاری برای جایگاه اساسی و اصالت مدار آن دو مفهوم است.

نفیسه حشمتی مولایی روان شناس،نقاش و پژوهشگر روانشناسی هنر است ایشان در این کتاب به طرح پرسش هایی چون جایگاه مفاهیم و کیستی هنرمند،رابطه فلسفه و روان شناسی و هنر،حقیقت جویی از هنر و روان،درباره سوگیری و روشن شدن نقش فلسفه در هنر،تربیت فرزند و هنر…مبادرت نموده و معین کمالی بر پایه دیدگاهش مبتنی بر فلسفه مشاهده که پیشتر آن را به عنوان فلسفه اساسی خود مطرح ساخته بود به آن ها پاسخ می دهد…

گفتگو درباره زکریای رازی…معین کمالی و پروفسور سید حسن امین

کمالی:
اگر در جریان تبیین آگاهی، ما فاعل مشاهده ای باشیم که در ارتباط با دیگری های خویش قائل به پیوند بی واسطه باشد،یعنی مفهوم رابطه را به پشت نهد و در تماس با اشخاص و یا امور “خودتحمیلی” پیشه کند،آنگاه گرفتار نوعی حدس و گمان خیالی بر اساس کوچکترین سرنخ واقعی می شویم.این پیوند بی واسطه که به معنای نپذیرفتن پارادکس وجودی میان من و دیگری است مانع بزرگی برای پیشبرد فضای فهم تمایزات و تشابهاتی است که ابعاد هنری،فلسفی، تاریخی و حقوقی در آن شکل می گیرند.درست مثل زمانیکه نام زکریای رازی به گوش می خورد،در میان این همه دستاورد و کارهای عظیم او مانند منطق،معرفت شناسی،هستی شناسی،ریاضیات،نجوم،سیاست،طب و اکتشافات مختلف،بسیاری از مردم فقط یاد کشف الکل می افتند و گاه با نوعی فرافکنی امیال خویش دست به تفسیرهایی می زنند و تاریکی فضای خالی میان خود و دیگری(رازی تاریخ)را با گمانه زنی های بی دانش پُر می کنند…اگرچه ضرورتا “آگاهی اطلاعات مدار” قادر نیست که این خلا را از انفعالات درونی به فاعلیت و عاملیت تاریخی وفلسفی تبدیل کند اما اگر این اطلاعات برای کدهای وجودی پرسشگر و آمادهِ ادراک نو، بیان شود،در این شورآبادِ پیشداوریها و قضاوت های سطح اندیشانه راهی برای تعمق بیشتر هموار خواهد شد…
در میان تمامی دانش ها، اعم از عقلی و نقلی می توان سرنخ هایی برای پویش و پرورش افکارمان از جایی که هستیم و جایی که می خواهیم برویم بهره ببریم و در این طریق انسانهای جامع الطرافی وجود داشته اند که سبک،منش و پدیدار زندگی شان چه در نقل و چه در عقل شایسته بهره مندی است…زکریای رازی،ابوریحان بیرونی،لئوناردو داووینچی،ابن سینا،گوته…به واسطه وسعت و تنوع دانش هر دم می توانند الهام بخش و معلمی ستوده باشند.من هم خوشحالم که با جنابعالی که در حوزه های مختلف علوم از حقوق بین الملل تا معارف طبیعی،معارف دینی،فلسفه،ادبیات …تحقیقات،دانش بسیار و آثار گوناگون دارد به گفتگو بنشینم و درباره وجوه مختلف زکریای رازی تاملاتی جریان یابد…

امین:
محمد بن زکریای رازی مثل اکثر بزرگان جهان چند بعدی بوده…دو بعد مهم شخصیت رازی یکی جنبه فلسفی اوست که خیلی مغفول است و دیگری جنبه طب.بنابراین در مقام مقایسه اگر بخواهیم ابن سینا را با رازی مقایسه بکنیم،باید بگوییم رازی شاید شخصیت طبی او بر شخصیت فلسفی اوغلبه دارد در حالی که ابن سینا شخصیت فلسفی او بر شخصیت طبی او غلبه دارد.ازنگاه من،البته به خلاف اکثریت، رازی به مراتب در همان حدی که بازهم بیشتر پزشک است تا فیلسوف،اما از جهات مبنای مکاتب فلسفی فیلسوف تر از ابن سینا و اشباه اوست. چون خیلی آزاد اندیش تر و بی پرواتر در بیان نظریه های خودش و جهان بینی خودش هست . بنابراین در حالیکه ابن سینا از یک جهت مولف دایره المعارف فلسفه شفا هست که هرچه علوم عقلی در آن زمان بوده همه را در کتاب خودش پوشش داده اما در نهایت یک فیلسوف متاله ایست که هم خداباور است و هم در بخشی از اندیشه های خودش چه در آن کتاب گمشده حکمت المشرقیین و چه در کتاب اشارات و تنبیهات جنبه عارفانه هم به خودش می گیرد.و در آن ملاقاتی هم که با ابوسعید ابوالخیر دارد باز آن جنبه های معرفت شهودی را با استحسان و قبول می پذیرد و به مبادی فراعقلی توجه می کند.در حالی که زکریای رازی با عقلانیت محض وارد فلسفه می شود مبانی خیلی چیزها را که فیلسوف در آن مسایل ورود پیدا می کند با یک آزاد اندیشی کم نظیر با آنها برخورد فلسفی می کند…
ما در هر دینی اساسا دو بخش داریم،یک بخش عقاید یا اعتقادات و یک بخش مناسک و عبادات و آیین ها.در بخش اصول مهمترین چیزی که ادیان توحیدی که در زمان رازی مطرح بودند و داشتند یکی همان اصل توحید یا خداشناسی است و دیگری اصل نبوت است.رازی در هر دو مورد خیلی صریح و واضح شکوک و ردودی را وارد می کند.حتی جایی در باب وجود خدا با جسارت می گوید من متحیر هستم و نمی دانم که ” تحیّرت! لاادری تجاه الحقایق”یعنی در برخورد با حقایق،متحیر می شوم “ا آنی خلقت الله او هو خالقی”،که خدا مرا خلق کرده است یا این مفهومی است که من در ذهنیت خودم از او ساخته ام! باید خدمت شما عرض کنم که دوست شما که بنده باشم و الان در مقابل شما نشسته ام بدون اینکه از این شعر رازی مطلع باشد در جوانی که فلسفه می خواندم شعری گفته بودم که مطلع آن این است:
گویند گروهی که خدا هست و خدا نیست ورهست به جز ساخته فکرت ما نیست
من هنگامیکه این شعر را گفتم یک هم درس و همدورهای در درس فلسفه داشتم که او در جواب گفت:
گفتی که بگویند خدا هست و خدا نیست از چون تو حکیمی سخن اینگونه روا نیست
این شور شرارافکن مبهم ز کجا خاست شورافکنی ار در سر سودایی ما نیست
و در پایان …
دارای امانت که ظلوم است و جهول است در مکمن جان غیر امین العرفا نیست
در جرگه ُسلّاک که مجذوب تو باشند مجذوب تراز سالک مجذوب سها نیست
در آن زمان،من بدون آنکه بدانم چنین تفکراتی نزد فلاسفه اسلام همچون محمد زکریای رازی،مسبوق به سابقه است،این غزل را با تفکرات خودم سرودم،چون استادان فلسفه ما همه موحد بودند و در کسوت روحانی بود و معمم بودند و اصلا ورود به این مباحث به ذهنشان خطور نمی کرد بعدها ما توانستیم فلاسفه شکاک را درآثارشان بخوانیم،بنابراین من از ذهنیت خودم بطور مستقل و آنجوری که غزالی و یا دکارت و دیگران آمدند از صفر شروع کردند من آمدم در ذهن خودم در آن زمان به این نتیجه رسیده بودم که آیا این هستی بخشی که می گویند وجود دارد یا اینکه ذهنیت بشر بوده که اینها را بوجود آورده.که حالا امروز خیلی از این مسایل جاری است ولی مهم این است که یک محمد بن زکریای رازی در مسئله علت العلل،علت اولی و هر نام دیگری که بخواهیم براش بگوییم او می گوید من متحّیر هستم و نمی دانم من مخلوق خدا هستم یا خدا مخلوق من است.امروز این بحث مطرح است که بشر چگونه طی قرون و هزاره ها به این باور رسیده است که یک حقیقتی پس و پشت این مظاهر و ظواهر مادی وجود دارد.و آنوقت آن خالق همه چیز است.بعد نکنه دیگری که رازی درباب اصول عقاید به آن توجه نموده مسئله نبوت است.این فرع بر این است که خدایی باشد اصلی که متکلمین و علمای علم کلام پس از اینکه با “ادله عقلیه” واجب الوجود یا هستی بخش و به قول عام وقتی خدا را اثبات کردند،با تکیه به مبانی و قواعد مختلفی که خودشان دارند یعنی براهین خودشان، بعد می گویند که خدای حکیم،علیم،قادر متعال عادل به قاعده لطف واجب است که یک بشیری،نذیری،هشدار دهنده ای بفرستد که او رسول خدا باشد در طول زمان…بنابراین نبوت را اینگونه اثبات می کنند که وقتی شما به خدا معتقد شدید آن وقت به دلیل قبح عقاب بلِابیان نمی تواند بگوید چرا شما راه خطا می روید،اگر قبلا راه راست و صراط مستقیم را به شما راهنمایی نکرده باشد و یا شما را کیفر بدهد برای چیزی، یا اشتباهات را پیش از اینکه به شما ابلاغ نکرده باشد.در این زمینه زکریای رازی نوشته های بسیاری دارد که یکی از آنها نامش هست “جبل متنببین”،کسانی که خودشان را پیغمبر معرفی می کنند یا ادعای پیغمبری می کنند اینها پیغمبر نیستند و خودشان را پیغمبر جا می زنند و حیله هایی به کار می برند.ما می توانیم این را برای تقریب به ذهن به همین کسانی که در عصر ما یا نزدیک به عصر ما ادعاهای فوق العاده کرده اند این را تسری بدهیم ببینیم که اینها دروغگو هستند یا نیستند! خب ما دیده ایم کسانی که از هند رفته اند به آمریکا به عنوان دروغ، هزاران هزار نفر به اینها پیوسته اند همین ها در مالیاتشان تقلب کردند تا پول بیشتری را صاحب شوند بعد مشتشان باز شد،فکر کردند آنجا مثل هند است.بعد دیدند که این آقا که مدعی ارشاد هست،مدعی اتحاد با مبدا هست،مدعی حلول هست،این فقط در حد نازل آنقدر وابسته به پول و مادیات است که دارد به تَکس (مالیات)من دروغ می گوید تا بتواند پول بیشتری تصاحب کند.یا اینکه کسانی که ما از زندگی آنها خبر داریم که می تواند از سودجویان و ریاکاران مدعی دین و مذهب یا شریعت و طریقت وتصوف باشد یا مدعیان مهدویت باشد،مدعیان ادیان جدید باشد،که در تاریخ هم بسیار نوشته شده که عده ای ادعای الوهیت کرده اند،تعداد زیادی ادعای نبوت کرده اند که به اینها “متنبّی”(داعیه دار نبوت) می گویند حالا برای تفریح یک نفر ادعای پیغمبری کرد و یکی دیگر ادعای خدایی،آن کس که ادعای خدایی کرد بهش گفتند ادعای خدایی نکن پارسال کسی ادعای پیغمبری کرد او را کشتند و او در جواب گفت:حق داشتند چون او که از طرف من نیامده بود.
بنابراین ما می بینیم که در همین محدوده فرهنگ خودی ادعاهای عجیب و غریبی کرده اند که برخی از آنها هم گرفتار شده اند و کشته شده اند.اگر کمی دورتر برویم می بینیم کسی را داریم به نام عماد الدین نسیمی،نعیمی استرآبادی…بعد به ایشان می گویند توبه کن و آن آقا توبه نمی کند و نهایتا می گویند که باید پوستش را کند،همان کاری را که با مانی کردند در دوره ساسانیان…این اعقاب تصوف هم بسیاری از آنها ادعاها کردند…گاهی اعترافاتی کردند که ما در مرحله جذبه بودیم اینها شطحات و طامات بوده یا …به حال بسیار زیاد بودند …
رازی کتاب دیگری دارد به نام مخاریق الانبیا…اما مسئله جالب این است که رازی این حرف ها را زده ولی به عمر طبیعی مرده.در آن زمان تعصب چندان نبوده،می توانستند ان حرفها را بزنند و بازهم سالم زندگی را بگذرانند.این بخش مهمی از حیات معنوی رازی هست که هم در بخش توحید،هم در بحث نبوت و بعد در مباحث بعدی می گوید سلسله مراتبی که برای معرفت بشری قایل شدند و علم ادیان یا معارف یا توحید(عبارات مختلفی گفته می شوند)این را بهترین بخش دانش بشری شمرده اند اصلا من رازی چنین چیزی را قبول ندارم.بلکه منطق و مجسطی و کیمیا و شیمی،فیزیک و ریاضی به مراتب ارزش و اهمیت محتوی آنها بیشتر از این معارف دینی هست.مطلب دیگری که می گوید این است که در بعضی از ادیان می بینیم که مردم بر اثر تلقینات نادرست دین آوران خودشان را از مواهب طبیعی و ضروری برای حیات سالم محروم می کنند،ریاضت می کشند،غذای سالم نمی خورند،غذا کم می خورند،روزه می گیرند…و می گوید همه اینها به حال انسان مضر است.و می گوید من اینها را هیچکدام تصویب نمی کنم و اینها اشتباهاتی است که بر اثر تلقینات دین آوران داده شده است.بنابراین رازی یک زمینه خاص فلسفه محض بدون جوانب دینی و شرعی و حتی ملزومات اجتماعی در نظر گرفته…تفاوت فلسفه با کلام این است که در کلام هم عقلیات و استدلالیات هست منتهی یک متکلم تمام سعی خودش را می کند تا با بهره گیری از استدلالات عقلانی صحت و مشروعیت اعتقادات دینی را توجیه کند و بعد برای عبادات هم حَکم و مصالحی منظور بدارد.حال آنکه فیلسوف به هر مسئله ای که نگاه بکند اعم از اینکه الهی یا انسانی باشد هیچ التزامی به اینکه نتیجه تفکر و اندیشه او چیست ندارد.او می گوید من تتبع و تامل می کنم ببینم نتیجه اندیشه من چیست!گاه ممکن است این اندیشه با یک اندیشه دینی یا شرعی هم تطابق داشته باشد،خب خوش به حال متدینین،گاه هم ممکنه اصطکاک داشته باشد باز در این صورت هم من ترسی ندارم.من آن کاری را که عقلم گفته عمل کرده ام.پس با این حال با ریاضت ها مخالف است،با پرهیز کردن و روزه گرفتن هم احساس بیگانگی کرده است.
به این ترتیب محمد زکریای رازی شناخته شده همه مردم نیست،خواص او را می شناسند وآن هم مخصوصا پس از “رسائل فلسفیه” رازی به اهتمام پل کراوس در حدود هشتاد سال پیش(۱۹۳۹)در قاهره بود که بُعد فلسفی هویت رازی را در تقابل با بعد طبابت او به طور جدی مطرح کرد و در این رساله مهم در فصل اول تحت عنوان فضیلت عقل،تصریح می کند که عقل و خرد بهترین و والاترین عطیه الهی به انسان و وجه ممیّز بشر از حیوان است و بنابراین انسان نمی باید عقل را فروکلهد و نقل را بر آن برتری دهد و عقل را که فرمانروا و راهنمای انسان است،زیردست و فرودست و بنده و برده تعبّد و تعصب در سنت های نقلی قرار دهد.همین کلیت دفاع از عقلانیت است که در آثار “زنادقه اسلام” مثل رازی،ابن راوندی،ابوریحان توحیدی و ابوالعلاء معری و دیگران به انکار نبوت عامه و خاصه انجامیده است که عبدالرحمان بدوی دانشمند و متفکر مصری در کتاب “تاریخ الحاد در اسلام”(چاپ قاهره در ۱۹۴۵) به آنها اشاره کرده است.
اکثر کتاب ها و رساله یی که رازی در ضدیت با نبوت نوشته است،نابود شده و به دست ما نرسیده،اما چون کتاب هایی و رساله هایی در نقد و نقض این گونه آثار الحادی و ارتدادی رازی(مخصوصا از ناحیه داعیان و مبلغان مذهبی شیعیان هفت امامی معروف به تعلیمیه یا اسماعیلیه)نوشته شده است،از این منابع گفته های رازی که مورد نقد واقع شده،به دلیل اینکه در نقل کفر،کفر نیست،برای ما باقی مانده است.مثلا ابو حاتم رازی(اسماعیلی) و ابو عبدالله بن جعل(سنی) در رد رازی کتاب هایی تالیف کرده اند و به لزوم ارسال رسل و انزال کتب از سوی خدا برای تعلیم دین و تبلیغ شریعت استدلال کرده اند و بعد از پیغمبر هم برای جانشین و خلیفه یا امام منصوب مقامی مشابه لازم دانسته اند که ابواعلاء در رد آنها گفته است:کذب الضن لا امام سوی العقل.
باری،این امری است که همیشه در تاریخ وجود داشته است.یعنی خواص عقلای جامعه همیشه این شک و تردید را داشته اند.اگر ما بخواهیم به تدّین از منظر اشخاص مختلف نگاه بکنم هم از جهت جامعه شناختی و هم از جهت شخصی این ثابت است که کسانی که از درجه عقلانیت بیشتری برخوردار هستند بطور مطلق همه گزاره های دینی را نمی پذیرند و برعکس همه کسانی که تعقل کافی ندارند اینها همه اعتقاداتشان بستگی به منقولات دارد و چیزهایی که به ایشان گفته شده و یا تلقین شده و هیچ وقت هم به آن چیزها شک نمی کنند.این است که ابوالعلا معری معروف به فیلسوف معره که از او در زمره”زنادقه اسلام”یاد میشود،گفته است:اثنان اهل الارض ذو عقل بلا دین و آخر ذوعقل لا دین له!یعنی مردم دنیا،دو دسته اند.عقلای بی دین و دینداران بی عقل!
اساسا فلسفه به معنای واقعی اش یعنی تعقل بدون پیش داوری انسان را به گزاره های دینی کم عقیده یا بی عقیده می کند.
برای همین یک روایتی از پیغمبر هست که :عیلکم بدین عجایز( مثل پیرزنان دین باور باشید).حالا بعضی ها آمده اند یک پیرایه ای براش بستند و می گویند آمد پیش پیرزنی که نخ یا رشته ای می بافت،پرسید خدا را چگونه شناختی گفت از همین دوک نخ ریسی که اگر من این را حرکت ندهم این تحرکی نخواهد داشت.پس عالم که می چرخد باید پشت سر آن ناظم یا صانعی باشد.اما خیلی از مشاهیر از جمله جامی در شواهد النبوه که من آن را تصحیح و چاپ کرده ام،اینگونه تعبییر نکرده اند بلکه گفته اند منظور این است که من به آن خدا و پیغمبری را که صادق می دانم به آن باورمند هستم ،پس چون پیامبر ،صادق مصدق است از طرف خدا مبعوث شده است.من این را باور کردم هرچیز که ایشان بگوید از جمله وجود خدا را هم قبول کردم.این می شود دین العجایز.
کتاب هایی که رازی نوشته است بسیار متعدد هستند در طب،فلسفه و اخلاق که در آن کتا بهای اخلاق ظاهر قضیه این است که بعضی از موارد به معارف متعارف معمولی هم عنایتی دارد،بنابراین نمی توان از یک کتاب یک شخصیت چند بعدی را بخوبی درک کرد،چنانکه اگر من یک کتاب دینی را چاپ بکنم،تصحیح کنم قطعا متفاوت خواهد بود با نظریاتی که در یک کتاب صرفا فلسفی بنویسم،یا کتابی که به فارسی می نویسم بسیار متفاوت باشد از کتابی که به انگلیسی می نویسم…اینها همه نسبت به رازی هم هست که نشان می دهد یک پیشینه فرهنگی در برآمدن شخصیت رازی وجود داشته که او در آن فضاها بوده و استادان سلف او در آنجا حضور داشته اند و نکته دیگر اینکه در آن قرنی که ایشان در آن زندگی می کرده تسامح و مدارا به اندازه کافی در فضای فرهنگی ایران وجود داشته است به همین لحاظ او از تکفیر و تفسیق به رغم بیان ایرادات این مسایل مصون و محفوظ مانده.حال اگر کسان دیگری همان کلام ها را در جای دیگری بگویند اگر دشمنانی داشته باشندممکن است آنان را تخطئه کنند،محاکمه کنند و ما شواهد و نظایر آن را زیاد داشتیم که چه در ایران چه در جهان اسلام به دلیل همین گفتار از بین رفته اند و در جاهای دیگر هم همین سوابق وجود داشته است.مثل قتل سهروردی و عین القضات همدانی یا دادگاه تفتیش عقاید کلیسا.

کمالی:
عوامل بسیاری در نحوه حضور یک شخص در میدان تاریخ نقش دارند:زمان و مکان در پیوندی پیچیده،جلوه هایی از تاریخ را که پیشتر ناخودآگاه،مغفول،ناپخته و واپس رانده بود را پدیدار می سازد و دوره ای در تاریخ شکل می گیرد که متفاوت از دوره پیشین و پسین تظاهر دارد.ظاهرا آنجا که آینده نگری،تحرک و پویایی رو به زوال می رود عناصر نسبتا امن گذشته باز می گردند و یا حسرت دست نیافتنیِ بشر می شود،اما اگر فضایی برای پویش و کنش های موثر و خلاقانه و جود داشته باشد انسان درون گرا به انسان برون گرا مبدل می شود و شرایط را برای همکاری،برهم کنش،گفتمان،مناظره،رقابت فراهم می کند.این حرکت از درون گرایی به برون گرایی مسلما یک آگاهی بخشی ساده و یا تغییرات بالا دستی بر پایین دستی اجتماعی نیست،بلکه از اعماق ناخودآگاهی جاری می شود که هزاران مولفه برای شاکله بخشی به آن دست اندرکار اند.با این وصف ما در زمانه مشخص و ویژه خودمان با کثرتی از ضرایب همبسته ی مختلفِ عمودی/افقی و کلیتی برخاسته از آن زاویه مشاهداتی مشخصی پیدا کرده ایم و در این زاویه و سکّو، دست به تفسیر و شناخت جهان می زنیم.اینجانب همیشه سعی می کنم چنین مقدمه ای را برای مواجه شدن با امور و اشخاص تاریخ در سر داشته باشم و هرگز احساس نکنم که می توانم براحتی درکی بی واسطه با صِرف اطلاعات از آن دوران داشته باشم! اما به عنوان هستنده ای با ویژگی ها و تمنیات خاص خود ترجیح پرداختن به شخصی مانند زکریای رازی دارم، که تاثیرات او به دلیل قامت خستگی ناپذیرش در طلب دانش،شجاعت و بی پرواییِ موکد،برجستگی کمترین کار او در برابر بیشترین آثارش در نظرگاه مردمان، و از همه مهمتر ماجرای دوران ظاهرا آزاداندیشانه زیست او را بر روح جستجوگر خودم حس می کنم.گفته می شود در زمانه رازی جامعه امکانات وسیعی برای رشد،ترقی و شکوفایی دانش های مختلف از طیف طبیعت گرایی تا افکار استعلایی داشته است و طبیبان،متکلمین،ماده گرایان و متدینین همه می توانستند به رشد و پویایی خویش همت کنند.دانشمندان عقلی و متحیران شهودی در منازعات و مناظراتی حضور داشتند،اما این تنها مربوط به دوره ای حدودا دو قرن است و دوباره ناخودآگاه برگی دیگر را رو می کند، همانطور که شرح داده اید این تساهل همیشگی نخواهد بود و پایداری خود را از دست خواهد داد و انسانها کمتر تحمل احوال یکدیگر را خواهند داشت.این زوایای مشاهداتی که هر دوره ای هویت خود را بگونه ای آشکار می کند برای مشاهده گر زمانه ما می تواند مسئله ای قابل طرح باشد:چگونگی روند این تحولات و رفتن ها و بازگردان های تاریخ اگرچه در روان انسان اهمیت می یابد اما لازمه آن وجود سرنخ هایی است که بتوان رخدادها و قوانین را در آن بازشناخت…

امین:
همانطور که استحضار دارید،پیشینه تمدن و فرهنگ در ایران و کشورهای همسایه خیلی سابقه داشته و ما در زمینه روابط اجتماعی و نظامات حقوقی و اداری و مالی،وارد شویم و چه در زمینه جهان بینی و کیهان شناسی می بینیم که قوانین حمورابی و پیش از آن قواعد عرفی مسلّم و شرایع و احکام دینی متبعِ متعددی در جوامع مختلف بشری وجود داشته که “قانون نامه” مدوّن،معتبر و اندیشیده ای است.و چه در زمینه های فکری،ذهنی و عقلانی سابقه ذهنی بسیاری وجود داشته است.اعراب که به ایران حمله کردند آن سابقه ذهنی و فرهنگی را که وجود داشت در ابتدا به عنوان ریگ ماند مجوس و آتش پرست و کسانی که مشرک بودند و به ثنویت معتقد بودند آنها را تخطئه کردند و نابود کردند و فیزیکی هم برخی از این منابع و کتابخانه ها را آتش زدند و اوراقی را سوزاندند.برخی هم گفتند که بیرونی هم درباره در آب شستن آثار زردشتی ها در ماورالنهر صحبت هایی کرده بود .به هر حال تا مدتی فضای علمی و فرهنگی تا جایی که جنبه علمی و کاربردی نداشت نه تنها مغفول بود بلکه بکلی انکار می شد.چیزهایی که عربها نتوانستند و یا به نفعشان نبود که از بین ببرند پزشکی بود،خب دانشگاه جندی شاپور به رغم همه این حملات همچنان ادامه داشت و خانواده های پزشکی که در آنجا بودند کار خودشان را ادامه می دادند.چون بالاخره سرباز عرب هم مریض می شود،او هم احتیاج به مداوا دارد.تا همین زمان قاجار هم بسیاری همچنان پزشکانشان یهودی بودند،ممکن بود تبعیض علیه ایرانیان به عنوان عجم یا علیه یهودیان به عنوان اهل کتاب وجود داشته باشد اما وقتی بچه شان مریض می شد ناچار باید پیش همان طبیب ایرانی یا حکیم یهودی می رفتند.و دیگری استیفا و حسابداری و احتساب خراج و جزیه و دیوان جُند…که تا مدتی به همان زبان پهلوی عصر ساسانی همچنان وجود داشت.اما بقیه چیزها مانند جهان بینی ایرانی و حکمت خسروانی یا فلسفه ایران باستان را به کلی انکار می کردند و اینها را از معایب ایرانی ها می شماردند.از جمله حکمت خالده یا حکمت جاویدان یا حکمت خسروانی،به هر حال ما پیش از اسلام هم فلسفه بومی داشته ایم.تفکرات فلسفی داشته ایم.اینها را نه عربها می فهمیدند و نه فرصت می دادند.و بعد با آمدن طاهر ذوالیمینین،آن حکومت استکفا داشت و جنبه خلاقیت بومی در بین او فرزندانش نبود فقط در همان حد بود که دلش می خواست که مستقل از خلافت عباسی باشد و نام خلیفه را از خطبه انداخت اما بعد ما می بینیم که یعقوب لیث با یک حرکت انسانی و مردمی زبان فارسی را نه فقط در حد محاوره که همیشه بوده و حمله و شکست نظامی موجب نمی شود که کسی زبان محاوره را فراموش کند…او زبان فارسی را که از اجتماع بیرون شده بود رسمیت بخشید و سفارش داد که برایش به زبان فارسی دری در بارگاهش هنگام فتوحات قصیده بگویند.این حرکت حرکتی بود که رنسانس ایرانی را جرقه زد و بعد از آن سامانیان با یک درایت و تدبیر بیشتری ادامه دادند.زیرا اینکه یعقوب لیث بیشتر جنبه نظامی گری داشت و فرصتی که در جایی شهرآیینی و تمدن را نضج بدهد و آنجا را از علما و فضلا و ادبا و فرهیختگان انباشته کند نداشت.اما سامانیان در ایجاد رنسانس ایرانی موفق بودند.محمد بن زکریای رازی کتاب معروف طب خود را به نام “کتاب المنصوری”را در همین عهد سامانیان در آخرین دهه ی قرن سوم هجری(بین سالهای ۲۹۰تا۲۹۶) در ری نوشت و به منصور بن اسحاق حاکم سامانی تبار ری که پسر عموی امیراحمد بن اسماعیل دومین پادشاه سامانی بود،اتحاف کرد.رازی رساله “الطب الروحانی”را نیز به همین شخصیت اتحاف کرد.
سامانیان با داشتن یک پایتختی در یک جایی که از قدیم مرکزیت برای آیین بودا داشته است(بخارا)به معنای نوبهار و معبد و پرستشگاه بودایان بوده است. و بوداییان هم مردمان فهیم،دانشمند و حکیم فراوان داشته اند.و توانستند پایه های تمدن و فرهنگ ایرانی را تقویت کنند.از جمله کارهای بزرگی که سامانیان کردند این بود که یک اجازه بگیرند(فتوی)بگیرند که ترجمه کتب مقدس مانند قرآن به فارسی ایرادی ندارد.ما در آن زمان تفسیر طبری داریم.دیگر در آن زمان کسانی بودند که نمازشان را به فارسی می خواندند که ابوحنیفه و بسیاری از فقیهان ایرانی تبار مجاز شمردند که به فارسی هم می توان نماز خواند.تا همین امروز هم مسلمانان در چین هم نماز را به فارسی می خوانند.بنابراین در این زمان بود که سامانیان در مناطقی که پایتختشان بود کتابخانه های عظیمی را ایجاد کردند و کتاب هایی را نسخه برداری می کردند و در کتابخانه ها نگهداری می نمودند.ابن سینا وقتی یکی از امیران سامانی را معالجه کرد،اجازه خواست تا کتابخانه را ببیند و نسخه برداری از برخی کتاب ها داشته باشد.ابوریحان هم همین کار را کرد.در اینجا بود که رنسانس ایرانی شروع شد و از ادبیات آغاز شد و به علم،دانش و پزشکی،مخصوصا پزشکی بالینی که جنبه تجربی داشته باشد که در راس آنان رازی است که تجارب خودش را بیمارستان ری داشته یادداشت کرده و تجویزهایی کرده است.و یکی از چیزهایی که خود شما اشاره کردید این بود که در دربار پادشاهان سامانی هم مجالس مناظره پیش می امد این مجالس از زمانیکه مامون در مرو بود شروع شده بود(پایتخت ایرانی مامون)در زمانیکه امین در بغداد خلافت داشت او در مرو بود و خودش هم مادری ایرانی داشت و تمام راهنمایی هایی که گرفت از ایرانیان و تحت تاثیر ایرانیان بود.از جمله اینکه حضرت رضا را به عنوان ولیعهد خودش انتخاب بکند که خواسته بزرگی بود که ایرانیها داشتند.هنگامیکه ابومسلم قیام کرده بود و مروانیان را شکست داده بود دو گزینه بود یکی اینکه امام صادق یا یکی از اولاد حضرت علی را بگویند یکی از عباسیان را بگویند که ابراهیم امام را انتخاب کردند…وقتی که بنی عباس آمده اند البته نهضت ترجمه هم شروع شده بود که منابع مختلفی که کشورهای معروف داشتند از جمله در ایران کسانی مثل ابن مقفع منابع پهلوی را از زبان پهلوی ترجمه کردند به زبان عربی.این اختلاط و این امتزاج فرهنگهای مختلف،ایجاد یک فرهنگ مشترک المنافعی را کرد که اسمش را گذاشتند مشترک المنافع اسلامی که قوی ترین عنصر فرهنگی اش ایرانی ها بودند.و این چیزی نیست که تنها خود ما ایرانی ها بگوییم.مثلا کتابی معتبر نوشته شده است توسط قاضی ساعد آندلسی،که از اسپانیا بوده است:کتاب التعریف بطبقات الامم که نوشته کسانی که اولین کارهای فلسفی،فکری ،ادبی را در جهان کرده اند اول فارس ها را نوشته که منظورش ایران است نه کسانی که زبانشان فقط فارسی است.همچنین ابن خلدون در مقدمه تصریح دارد که بیشترین خدمت را به تکامل و تصعید علم قوم فارس کرده اند که همان ایرانیها باشند.در نتیجه در زمان مامون این فرهنگهای مختلف،این ادیان و مذاهب مختلف،ملل و نحل مختلف اینها فرصت داشتند باهم مناظره کنند و هیچ کس هم کشته نمی شد.حتی جالب این است که خود علی ابن موسی رضا که امام ما شیعیان هست او هم در این مناظره ها و بحث های علمی مشارک می کرده و جالب تر اینکه ایرانیان شیعه به هیچ وجه نمی گفتند که ایشان چون امام است بیایند و همه را مجاب کنند نه! آنها می آیند و کتابهایی تولید می کنند مثل احتجاج که یکی از این کتابها برای ابوعلی طبرسی هست(البته برای طبرستان نیست اگر طبری بود برای طبرستان بود،طبرسی احتمالا با تصحیف به منطقه تفرش مربوط است)که مناظرات و احتجاجات را درباره حضرت رضا با سایر دانشمندان مذاهب مختلفبه شرح و تفصیل ،ذکر قید می کند. این که در صلوات شیخ بهایی آمده “والحجج الرضویه” اشاره و تلمیح به همین احتجاجات،مناظرات و استدلالات حضرت رضا در مقابل ادیان و مذاهب غیر اسلامی است.و اینها همان زمینه مدارا را نشان می دهد.این آزادی قیده وجود داشته و باهم مناظره و مباحثه می کردند و باهم به نتایجی هم می رسیدند.که البته این اختلاط و التقاط به مذاهب دیگری هم منجر می شده
وقتیکه جامعه همبستگی اعتقادی و فرهنگی زیادی پیدا می کنند،خواه ناخواه جلوی نوآوری،نو اندیشی و دگر اندیشی را می گیرد.این خاصیت این است هنگامیکه یک هیئت اجتماع به وضع خودشان بالنسبه رضایت داشته باشند،گروهبندیها،وظایف اجتماعی هر کسی مشخص و معیّن باشد، یک حالتی بوجود می آید که در اصطلاح می گویند که تداوم بخشی از درون،یعنی که به وضع موجود تداوم می بخشند.یعنی اگر در شرایطی قرار بگیرند که یک نفر در صدر باشد،بالا دست باشد،قطب باشد…هنگامیکه چنین نهادی وجود دارد پس قائم مقام دارد،وزیر دست راست و چپ دارد….و با چنین افرادی نهاد را حفظ می کنند و اجازه نمی دهند که منافعشون بهم بخوره.بنابراین هر کسی بخواهد بیاید و وضع موجود را به هر دلیلی بهم بزند،از جمله اختراعی،اکتشافی،جرقه ای بخواهد آن وضع موجود را از بین ببرد آن هیئت مدیریت حاکم آن می آید و سامان دهی می کند و می گوید که اینهاسنت شکنی و قداست شکنی می کنند،پس باید کنار گذاشته شوند.و می گویند اینها مرتداند و از دین برگشته و از شیوه ما منحرف شده اند و باید صراط مستقیم باشد!
وقتی قومی مانند عرب وارد ایران می شود و نظام اقتصادی،اجتماعی و سیاسی و فرهنگی را بکلی از بین می برد،موبدانی را که موبدشاهی می کردند و در نتیجه اتحاد دین و دولت حرف اول و آخر را در همه زمینه ها حتی در تعیین پادشاه می زدند،اینها بکلی از صحنه خارج می شوند.بنابراین در نظر یک حاکم جدید عرب که فارسی و پهلوی هم نمی داند دیگر بین این موبد و آن موبد بین مانوی و زرتشتی،بین مزدکی و زرتشتی…همه آنها براشون غیر و علی السویه است.این بدان معنا است که اینها می توانند در این فضای جدید بسیار تخریب کننده،آزادی بیان پیدا بکنند.عین همین در حمله مغول پیدا می شود.هنگامیکه مغول آمد و خلافت عباسی را در بغداد از بین برد،یکمرتبه اقلیت های مذهبی و فکری از جمله شیعه ۱۲امامی توانستند پر و بال پیدا کنند.علامه حلّی آمد و توانست در برابر تفکراتی که قبلا ثابت بود و منجز مورد قبول همه اهل حل و عقد واقع شده بود حرفهای تازه ای بزند.بنابراین بر اثر از بین رفتن نظام حاکم متسنن قبلی،یک نظم نوینی می آید که تمام آن محدودیت های نظام سابق را کنار می زند.بنابراین هنگامیکه عرب ایران را فتح می کند دیگر زرتشتی ها نمی توانند بگویند که اگر کسی از این کیش دست بردارد و به کیش دیگری مثلا مسیحیت بگرود باید او را در ملا عام به پای او پیل انداخت و اموالش را باید از او گرفت و تقسیم کرد میان کسانیکه بر مذهب سابق زردشتی باقی هستند!
در نتیجه این رخدادهایی که شما فرمودید می تواند درپیشرفت و ارتقای فکری و نیز تعامل و تساهل همه جوامع موثر باشد.مثلا مرزها بر اثر حمله اعراب و مغول بکلی از بین رفتند و ما درشرایطی قرارگرفته ایم که هرکجای جهان بخواهیم برویم در حال حاضر باید پاسپورت داشته باشیم یعنی هم مجوز از حاکمیت داخل داشته باشیم و هم آن کشور مقصد ما را کنترل خواهد کرد.اما اگر هرج و مرجی صورت بگیرد مانند زمان مغول کسی می تواند راحت از چین برود تا قاهره…مغول بر قلمرو بسیار وسیعی از چین تا پاریس حاکمیت داشت.در عصر ساسانی بر اثر جنگ های ایران و روم،اتباع ایرانی نمی توانستند از مرز خود پا فراتر بگذارند.اسلام که آمد این محدودیت های مرزی از بین برد و این امر منجر به ترویج و وسع فرهنگهای مختلف می شد.در نتیجه رخدادها بسیار می توانند موثر باشند و همچنین افراد که می توانند تاثیر گذار باشند که این رخدادها به کدام سوی(درست یا غلط)هدایت بشوند…من البته نمی خواهم بگویم که همیشه فرد می تواند جامعه را تغییر دهد اما می گویم که در مواردی یک رخداد که توسط یک فرد صورت می گیرد پیامدهایی خواهد داشت که در کل جامعه تاثیر می کذارد.
مردم همیشه طرفدار چهره هایی هستند که بتوانند با آنها همانندسازی کنند.خودشان را در چهره و آیینه وجود آنها ببینند،اگرچه با ابن سینا هم حقیقتا نمی توانند راحت همانند سازی کنند چون او بسیار دانشمند بزرگی است و مردم عوام اند.اما در حاشیه زندگی ابن سینا داستانهایی ساخته شده اند که وارد فرهنگ فولکلور شده و برای مردم قابل فهم است.اما در مجموع ابن سینا با اعتقادات عامه مردم به عنوان یک امت اسلامی زاویه زیادی ندارد،فقط از جهت عمودی دانش بیشتری دارد اما از جهت افقی اینگونه نیست که با باور مردم معارض باشد.درباره امام علی می گوید او در بین صحابه مثل تفاوتی است که معقول با محسوس دارد،درباره پیغمبر خیلی با احترام صحبت می کند و درباب مسایل دینی دیگر حفظ حریم صاحب شریعت را می کند و جنبه های عرفانی که به کار خودش می دهد در حقیقت همان معرفت شهودی است که انبیا و اولیا بهش عقیده دارند.اما رازی در بین عامه مردم نه داستانهایی دربارش هست و نه اینکه مبانی فکری فیلسوفانه او مورد قبول عامه مردم است! در واقع اصلا جایگاهش مغایر با عقاید عامه است…رازی که از زنادقه هست مورد قبول عامه نیست…
رازی یک فیلسوف نقاد است.این است که مورد اتهام واقع شده و مثلا قاضی صاعد اندلسی او را متهم به دوگانه پرستی(ثنویت یا توحید ناخالص معتقد مجوس)کرده(التعریف بطبقات الامم،چاپ جمشید نژاد اول)در حالی که راز به تصریح ثنویه را در هر دو رساله السیره الفلسفیه و الطب الروحانی مورد نقد و اشکال بلکه طعن و تخطئه قرار داده.سخن رازی،فراتر از این مباحث است،او اصل و نبویت انبیا را انکار کرده و در “مخاریق الانبیا”به رد نبوت پرداخته.او اسماعیلیه که نه تنها نبوت پیغمبر را قبول دارند بلکه پیشوایان مذهبی خود را قائم مقام و جانشین تمام و کمال پیغمبر می دانند،در مقام نقد و ابطال و جوابگویی به شبهات عقلانی رازی کتاب ها نوشته اند که معتبرترین و معروف ترین آنها به قلم یکی از مبلغان اسماعیلیه به نام ابوحاتم رازی است.بعدها شخص دیگری از عالمان و داعیان اسماعیلی به نام حمیدالدین کرمانی که در قبال ناصر خسرو که حجت خراسان بود،او “حجت العراقین”۰پیشوای منصوب اسماعیلیه در عراق عرب و عجم)بود،مطالب ابوحاتم را تکمیل و تمیم کرده و کتابی با عنوان “الاقوال الذهبیه”در رد اقوال و عقاید رازی نوشته است که پل کراس قبل از خودکشی اش،بخشی از آن کتاب را که مستقیما در رد رساله “الطب و روحانی” رازی است،نقل کرده ولی اصل کتاب هنوز منتشر نشده است.ناصرخسرو هم در زادالمسافرین بخشی از رساله “مناظره رازی با ابوالحسن شهید بلخی”فیلسوف و متکلم و شاعر(وفات حدود ۳۲۹هجری قمری)به منظور رد و نقض ذکر کرده.
خلاصه لحن اینکه اگرچه شهرت رازی بیشتر به طب و داروشناسی است اما او فیلسوفی آزاداندیش با آرا مستقل و انتقادی بوده و به خلاف ابن سینا یا ملاصدرا،توجیهات دینی،عرفانی و صوفیانه در فلسفه او ظهور و بروزی ندارد.از این منظر شاید ابن رشد اندلسی به رازی به مراتب نزدیک تر باشد تا فیلسوفان ایرانی که اغلب فلسفه و عرفان را باهم مخلوط کرده اند،مثل سهروردی که بساری از مطالب او جز ترجمه ی اساطیر زرتشتی نیست یا ملاصدرا که بسیاری از مطالب او برگرفته از عرفان نظری ابن عربی است.
بنده هم در مسایل اجتماعی و مدنی به عقلانیت و سیره عقلا و حجیت عرفی یا همان خرد جمعی معتقدم اما در مسایل ذهنی و نظری و اعتقادی،به رغم پذیرفتن عقلانیت در مباحث فلسفی،گرایشی تام به معنویت و عرفان ناب دارم،هرچند دلایل عقلی کافی هم برای مجاب کردن مخالفان این جهان بینی اشراقی خودم ندارم و این مباحث را در قصیده اتوبیوگرافیکال:اعترافات و شطحات خود آورده ام.

متن سخنرانی پروفسور سید حسن امین درباره کتاب تاملات معین کمالی در انجمن ادبی ایران-خانه کتاب

پروفسور سید حسن امین:

ایده موسیقی که کتاب جناب دکتر معین کمالی بهش اختصاص پیدا کرده،در فلسفه قدیم بخشی از دانش و آگاهی فیلسوفان بوده و شما می دانید که هم ارسطو در تقسیم بندی علوم و معارف زیر مجموعه فلسفه آورده و هم فارابی در قسمت موسیقی هم از جهت نظری و هم از جهت عملی مطالبی داشتند بطوری که فارابی در این باب معروف است.تا همین اواخر فن موسیقی بوسیله فلاسفه تدریس می شد.آخرین مدرس جدی موسیقی حاج ملاهادی سبزواری بوده است که جناب استاد عمادزاده به آن اشاره ای کردند و گفتند که ملاهادی سبزواری شاگرد ملاعلی نوری بوده است که مقدم بر آنها آقا علی زنوزی است که او را موسس مکتب فلسفه تهران می دانند که بنده هم از متاخرترین کسانی هستم که در مکتب فلسفی تهران درس خوانده ام.مکتب فلسفی در عهد قاجار سه حوزه داشت.یکی در اصفهان بود که ملاهادی سبزواری هم پرورده و دانش آموخته آن حوزه است که از خراسان به اصفهان آمد،در آنجا درس خواند و بعد به سبزوار رفت و در آنجا یک حوزه فلسفی درست کرد.یکی دیگر هم حوزه فلسفی تهران بود که آقا علی جز موسسین آن بود،آقا علی مدرس،مرحومان آشتیانی و دیگران بودند.که اینها هم عموما در این مدرسه سپهسالار قدیم که مرکز و کانون تدریس فلسفه بود و پدر من هم همزمان با آقا مهدی حائری یزدی پسر حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی موسس حوزه علمیه قم در آنجا تدریس می کرد. و در اصلِ وقف نامه اش نوشته است که مدرس این مدرسه باید ناظر در معقول و ماهر در منقول باشد.یعنی فقط فقیه نمی توانست درآنجا مدرس باشد.باید هم فلسفه می دانست و هم فقه.بنابراین کسانی مثل پدر من را خود آن مدرسین لقب حکیم الفقها داده بودند،یعنی هم حکمت می داند و هم فقه،خود ما هم نتیجه همان نسل هستیم.در دانشکده حقوق دانشگاه تهران استادانی که من داشته ام که نام یکی از آنها در این جلسه برده شد مرحوم سید محمد مشکوه و همچنین آقامیرزا محمود شهابی خراسانی،اینها در دانشکده حقوق منقول،فقه و اصول و در دانشکده الهیات فلسفه درس می دادند.همچنین در مدرسه سپهسالار جدید اینها مدرسین آنجا هم بودند.
اما در بخش پایانی کتاب آقای دکتر کمالی که مرتبط با اعترافات است.در فلسفه الهیات مسیحایی شما می دانید که اعترافات عملا بخشی از مناسک آنان است.یعنی اگر کسی گناهی مرتکب شده باشد می رود داخل یک چارچوبی یا مکانی و در مقابل کشیش به گناهان خودش اعتراف می کند.از جهت فلسفی سنت اعترافات در الهیات و فلسفه مسیحایی و ترسایی خیلی سابقه دارد.یکی از مهمترین کتاب هایی که در زمینه اعترافات در فلسفه غرب نوشته شده است از قدیس آگوستین هست که کتابی دارد به نام اعترافات.بعد از آن هم اعترافات زیادی نوشته شده است که در دانشکده حقوق هم دانشجویان کتاب هایی مانند روح القوانین منتسکیو و کتاب اعترافات ژان ژاک روسو بود.در حوزه ایران هم اعترافات فراوانی نوشته شده است اما نه بالضروره با نام اعترافات.مثلا همچنان که دکارت مطالبی را راجع به سیر و سلوک عقلانی خودش دارد،ابوحامد غزالی هم یک کتاب اعترافاتی دارد به نام المنقذ من الضلال.در آنجا سیر فلسفه خودش و تفکرات خودش را بیان کرده که چگونه در حالی که استاد و مدرس نظامیه بغداد بود این خلجان های فکری و دغدغه های ذهنی فلسفی او را واداشت که از مدرسه فرار کند و برود فکر بکند که این دنیا از کجا آمده است و آمدنش بهر چه بود.و بعد آن کتاب را می نویسد.حال اگر این مباحث عقلانی باشد،یا به اصطلاح روانشناسی از خودآگاه برخیزد،اسمش همان اعترافات است.اما در یک مرحله ای هم هست که این اعترافات،یا بیانات و تبیین حالات و مقامات از ناخودآگاه انسان برمی خیزد که در این صورت به آن شطحات می گویند.ما بزرگانی را داریم مانند ابوالحسن خرقانی،بایزید بسطامی،عین القضات همدانی که اینها حرفهایی زده اند که در گنجایش انسانی که در حال عقلانیت و آگاهی باشد نیست.بنابراین اینها خودشان را اصحاب سُکر می دانند.یعنی انسان هایی که از حالت هوشیاری به حالت فراهوشیاری می رسند، به حالت ابَرآگاهی یا ناخودآگاهی می رسند.در آن حال شَطَحاتی بر زبان آنان جاری می شود.شیخی داریم به نام شیخ روزبهان بقلی شیرازی که معروف است به شیج شطّاح.کتابی هم تالیف کرده است به نام شطحات که این را هانری کُربن فرانسوی که من او را هم در محضر علامه سید محمد حسین طباطبایی صاحب تفسیر المیزان در تهران دیدم این کتاب را چاپ کرده است.در این کتاب او نام شطّاحان بزرگ را ذکرکرده که اینان به احوالی می رسیدند که آنان در عالم سکر و مستی مطالبی را می گفتند که بالافاصله نمی توان آن را در عالم عادی بیان کرد.مانند مااعظم شانی،شان من به عنوان یک عارف چقدر بزرگ است!
به هر حال این کتاب تاملات و ایده موسیقی در متن مشاهده از آن مقوله کتابهایی است که باید راجع به آن بسیار صحبت بشود و من انشالله متعهد هستم که این کتاب را به نحو بهتری در جای بزرگتری معرفی کنم و سخنرانی مفصلتری داشته باشم

گفتمان موسیقی محض(صهبایی)/روانشناسی(کمالی)،درباره موسیقی کلاسیک…

کمالی:
از اینکه گفتمان روانکاوی و موسیقی صورت بگیرد مخصوصا درباره موسیقی سمفونی و کنسرتو، معتقدم که به جای پرسش، روندی جریان بخش را برای بحث داشته باشیم که با اجازه شما با این مطالب آغاز می کنم و جنابعالی به عنوان یک استاد مسَلم و صاحب نظر بحث را هدایت کنید…

نوشتار

کمالی:

خودآگاهی لمس جریان ناهوشیاری در متن زندگی وجودی است.لمس آن نه از تبارشناخت های تحدید مدار است و نه از هوشیاری محتسب که همه چیز را به تقلیل وارسی و کنترل می خواهد.خودآگاهی امری وجودی است از هر آنچه که ما را متآثر،متحّیر،غمگین،شادمان،خشمگین و خواهان می سازد،خواه تعریفی واژگان محور داشته باشیم و خواه نداشته باشیم،آن را احساس می کنیم.
اینک می دانم که ناخودآگاه و خودآگاه برابرند و عامل تفرقه آنها امری است به نام هوشیاری که بر شناختی ذهنی و چارچوب مند استوار است…باید بگویم که هوشیاری تنها رکنی از رانه وجودی ما می باشد که خواست مشاهده زادِ ناخودآگاه را در دوران یا شرایطی پیش می راند و هرگز نمی توان آن را با قامتی نستوه در برابر ناخودآگاه قرار داد…خودآگاهی لمس هرآنچیزی است که جز آن نه فهمی داریم و نه احساسی،چه با تعریف و چه بدون تعیّن و تعریف…
اما این به معنای انکار زبان نیست.ما در ناخودآگاه خویش کثرتی هستیم پر سرگذشت،مُغامری که از فراز و فرودهای دلالت های زبانی زندگی عبور می کند و ابنای وجودی اش را درطول هزاران سال به فرهنگ،مذهب،عرف،آداب و رسوم،و سایر ارکان تمدن زبانمند ساخته است.پس گریزی از زبان نیست اما تعریف هوشیارانه و سخن در قالب واژگان تنها امری کوتاه و صغیر از اقیانوس عظیم زبانِ پرسرگذشت وجودی است…
انسان عادی همانند ماشینی خودکار در پی هوشیاری بیشتر است و انسان هنرمند در پی خودآگاهی.هنرمند زبان واژگان را به توفیق الفاظ شفاف ساز علم تجربی ملّبس نمی گرداند بلکه دلالت پر سرگذشت خویش را در وجودی به نام اثر پدیدار می سازد.او زبان ناخودآگاه را لمس می کند و از ابتذال کلام ژورنالیسم تقلیل گرا دوری می جوید…
آنجا که کلام واژگان مُحدّد رسایی خود را به کف می نهد هنر آغاز می شود…
سمفونی و کنسرتو دو نوای مهجور در ایران زمین که آوازه دادن به آن نیز در زمین مردمانی که از ناخودآگاه خویش فرار می کنند و در تمنای چیزی بیرون از خود می باشند کاری عبث و تهی است و زمینه ساز شاًن شکنی هنرمندانی است که بر فراز رانه خویش وجود می یابند…بگذاریم که مشاهده جویانِ مردم دوست، که همانا به آنان تکنسین های پاپ گفته می شود با مهارتهای شگرف خود مردم را شادمان سازند و خوش بینانه بگویند ما از این طریق در بین مردم فرهنگ سازی می کنیم! آخر باید گفت تا زمانی که صداقت پذیرش وجود و گریز از ساحت هستی خویش داریم چگونه می توانیم فرهنگ بسازیم!
امروز مهندسین حاکم بر همه چیز گشته اند:حاکم بر روانشناسی،فلسفه و هنر…هندسه بازیها و احتساب آنان هر دری را به روی شناخت ناخودآگاه بسته نگه داشته است و مردمان را بر قاعده از بالا به پایین تعلیم هندسه ومدیریت زندگی می دهند… این بدان معنی نیست که مردم باید یا نباید با آثار برخاسته از مغامر هنر آشنا نباشند،چرا که بسیاری از مردم از آن ها لذت وافر می برند،بحث این است که بگذاریم هر انسانی با تمنای وجودی خویش بجوید از خاستگاه ناخودآگاه خویش در مواجهه با رخدادی به نام اثر هنری…اثر هنری را بازیچه مهندسان هنجارجو که به جز ارکان موجود در جهان خارج خویش جزسازگاری فهمی نمی جویند قرار ندهیم…
سمفونی ابتکاری است که مورخان، پدیدارِمنسجم آن را به دوره کلاسیک نسبت می دهند و در آثار هنرمندانی چون هایدن،موتسارت و بتهوون اوج می گیرد…این ابتکار در چهار موومان اجرا می شود که فارغ از توصیف تکنیکی آن،وضعیتی از ناخودآگاه انسانی را پدیدار می سازد.سمفونی منتظم اصوات زمانمندی است که توان ناممکن بشر را ممکن می سازد و آن را در چهار رکن بیان می کند.توان ناممکن بشر یعنی نه صدایش رسایی نعره شیر را دارد و نه نفس هایش قدرت طوفان را…سمفونی مانند سیرک نیست که بشر بر پایه خودشیفتگی و احساس حقارتش در برابر موجودات قوی تر آنها را رام کرده باشد و فخر خود را در تحقیر موجودات نشان دهد.بلکه انسان هنرمند بر وجود تکین خود تفاوت را شناخت و دست به خلق آنچیزی زد که ساز و برگ او بودند.او ناممکن خویش را از اعماق ناخودآگاه به آگاه طی نمود و دریافت که طبل ها را برپا سازد و شیپور را از نفَس هایش بخواهد…او موسیقی را پدید آورد و سمفونی را بر پایه شکوه نحوه شکفتن سازهایش منتظم ساخت.سمفونی و کنسرتو اعجازی از این دست می باشند که هرآنچه در موسیقی وجود داشت اینک به انتظام اقتدار سازهایی درآیند که نوازنده در اجتماع ارکستر به قلب آن دست یافته است.این اجتماع از خیز روح انسان به سوی کل نگری و نظم گرایی و همچنین کثرت متنوع و پویای موسیقی شکل یافته…حال باید تامل کرد که کل و نظم و تنوع چه نسبتی با مستمع دارد!
موومان اول سمفونی به اصطلاح کلاسیک دراماتیک و پرتوان با موتیف های کوچک و خلق احساس انتظار،مقدمه ای پر شور…جنبش دوم- نرم نرمک،تغزلی و شاعرانه،ملودی های گسترده و فقدان تونالیته تونیک…جنبش سوم-حضور رقص منوئه و اسکرتسو…و جنبش چهارم-جایی که گویی قهرمانان و حماسه ها حضور دارند…
از جایی شروع می کنیم و در جایی پایان می گیریم که رسم “شدن” مان را در گذار انتظار،ظرافت،ملایمت،شیدایی،توازن و تعارض،و عاقبت سرافرازی پیروزمندانه و یا تراژیک زندگی می نوردیم…اکنون انسان ابزارساز با سازخود، کل،نظم و تنوع را به عرصه وجودی خود کشانده است تا آنچه از تمدن طلب می نمود اما واژگانش و صدایش ناخودآگاه را کفایت نمی کرد، اینک با شکوه سازهایش تمدنی را بنا می نهد که باید به صحنه امکان در می آمد:تمدن نظم و زیبایی در پیکره کل کثرت منسجم.
کنسرتو با سه جنبش نیز انسان منحصر به فرد را که با ساز خود سخن می گوید در این ساحت پدیدار می سازد…کنسرتو پدیدار شدن ژوئیسانس”(لذت مرموز) امر واقع است در جایی که نمادها از نماد گریزی پدیدار می گردند و دیالکتیکِ سازتنها، با جماعت پر شور سازهای دیگر سنتزی برای ذهن پرسرگذشت پدید می آورد همانجا که توّهم یک دست صدا ندارد پایان می پذیرد و انسان یگانه استعداد تنهایی را به صحنه مشاهداتی کسانی می آورد که می دانند زیبایی امر تنها چگونه جماعتی را همنوا می سازد و نیازی ندارد که بگوید من نیز مانند شما هستم!…
در اینجا شرحی شاید بیشتر روانکاوانه از نوای سمفونی و کنسرتو بیان کردم…حال در وضعیت موسیقی محض چگونه به آن می پردازیم؟

صهبایی:

در مقابل نگاه فلسفی و روانشناسی که مخصوصا به کنسترو و سمفونی شد از منظر من در موسیقی زوایای دیگری وجود دارد.در درون حوزه موسیقی چند رشته وجود دارد،آنکس که می خواهد نوازنده یک ساز یا رهبر ارکستر شود،در حقیقت یک علم و صنعت را فرا می گیرد و موسیقی علمی جهانی که ما به آن موسیقی کلاسیک می گوییم در حقیقت علمی است که با تبّحر اجرایی برای عضلات دست و لب و کمک گرفتن از قوای بدنی،شنوایی و ذهنی برای نوازنده یا مجری موسیقی بوجود می آید.اگر یک مجری موسیقی بخواهد خوب کارش را انجام دهد باید در این امر بسیار ساعی باشد.به اضافه آن، سبک های مختلف موسیقی را بشناسد.زمان باروک و قبل از آن در دوره رنسانس تا امروز انواع موسیقی آنقدر متفاوت اند که اجرای هر نتی در هر اثری و هر سبکی حالت خاص خود را دارد.شما .وقتی یک اثر از گِئورگ فیلیپ تله مَن، ویوالدی،هایدن، موتزارت و بعدها از دوره رمانتیک مثل لیست،بیزه،برامس،بروکنر اجرا می کنید و یا آثار قرن ۲۰،اجرای هر نتی متفاوت است حتی نوع نواختن نت های آن آثار و ویبراتویی که روی آن نت ها باید داده شود،تفاوت صدا از حالت پیانو(کم صدا) تا حالت فورته(پرصدا)اینها همه باهم متفاوت اند…
در موسیقی کلاسیک بسیاری از مسایل وجود دارد…یک مجری موسیقی تا حدی گرفتار این پیچیدگی ها و دقت است که فرصت پیدا نمی کند تا راجع به فلسفه موسیقی زیاد فکر کند.ممکن است درباره تخَیلاتش صحبت کرده و یا مسایلی را در ذهن خود مطرح کند و بخواهد آنها را بوسیله اثری که آهنگساز ساخته است با دخالت ایده های شخصی خود اجرا کرده و به گوش شنونده برساند.ولی یک اجرای خوب باید در سبک و نوع مشخص خود بوده و از سنت اجرایی آن دور نشود.کار یک مجری موسیقی آنقدر پیچیده و مشکل است که از آن مرز فراتر نمی رود و اگر کسی شروع کند درباره موسیقی فلسفه بگوید دیگر به آن مسایل تکنیکی نمی رسد.تکنیک اجرایی موسیقی و یا نوازندگی خودش به وسعت یک دنیاست.و چند عمر لازم است تا یک نوازنده بتواند تمام ِرپرتواری که برای سازش نوشته شده و یا یک رهبر ارکستر تمام آثاری که برای ارکستر وجود دارد را اجرا کند. در حقیقت هیچ مجری موسیقی یعنی نوازنده یا رهبر ارکستری نمی تواند ادعا کند که در مدت زندگی اش تمام رپرتواری که وجود دارد را اجرا کرده باشد.

کمالی:

یقیقنا “زمان” مسئله مهمی است و حوزه موسیقی بسیار متنوع و گسترده است و جنبه های شناختی،فلسفی، و تکنیکی ضرورتا باید برای حفظ تمرکز خود تخصصی و مجزا باشد. این امر تخصصی نیازمند فضا و حوزه ای مشخص است؟

صهبایی:

در اروپا معمولا یک نوازنده، یک رهبر ارکستر و یا یک آهنگساز در هنرستان های عالی موسیقی و یا یک کنسرواتوار تحصیل کرده است و به همین دلیل از لحاظ ” پژوهش” در موسیقی بطور معمول اطلاع خاصی ندارد. و اگر اطلاعاتی داشته باشد ضمنی و بیشتر از لحاظ تکنیک و اجرای موسیقی است.اصولا برداشت یک محقق موسیقی و یک موزیسیَن با هم تفاوت زیادی دارد.چون یکی در رشته های تئوری موسیقی و دیگری در رشته های عملی آن تخصص دارد.در حقیقت کار یک موزیسیَن اجرای موسیقی و کار یک محقق پژوهش در تاریخ موسیقی و تئوری آن می باشد.من در حال حاضر در تهران می بینم که در دانشکده های موسیقی این دو رشته را کاملا مخلوط کرده اند. و مشخص نیست کسی که در آنجا تحصیل می کند می خواهد در آینده چه کاره شود! البته این روال یک نوآوری در ایران نیست بلکه این یک کپی از متد غیر قابل دفاعی است که در دانشگاه های موسیقی آمریکا رایج است.

کمالی:
به عنوان کسی که سالها در کار مطالعات فلسفی و روانشناسی هنر بوده می خواهم در تاٌیید کلامتان بگویم،که هنر جایی شروع می شود که واژگان،مفاهیم و تعاریف به هر لحاظی چه فلسفی چه هر چیز دیگر،قادر به بیان چیزی که هست نیستند..یعنی هنر ویژگی های خاص خودش را دارد.واقعا کدام واژه ای می تواند،ِسرناد شوبرت یا سمفونی شماره ۳ بتهوون را با واژگان توضیح دهد! نه ما واژه ای برای آنها داریم و نه تا حتی لحنی.هیچ لحن کلامی هم وضعیت پدیداری آن را بیان نخواهد کرد.صدای پیانو لحن خودش را دارد نه لحن کلام ما را…ساز تخصصی جنابعالی “ابوا” که در آن بی نظیر هستید فقط خودتان می دانید که چه می گوید…
و البته باید چیزی را در اینجا تصحیح کنم:چیزی داریم به نام فلسفه بافی و چیزی به نام فلسفیدن، که با هم متفاوت هستند،درک و شناخت هر چیزی مانند موسیقی که جایگاه خود را دارد(همانطور که خودتان هم ذکر کردید)مفاهیم فلسفی هم جایگاه خود را دارند و با فلسفه بافی که صرفاً یک مکانیزم دفاعی توجیهی است متفاوت است.دست به شناخت هر چیز زدن با مفاهیمی که زاییده تجربه های وجودی انسان ها هستند ارتباط دارد.زمانی که مفاهیمی را به کار می گیریم هر کدام در جایگاه وجودی خاصی قرار دارند.در فلسفه های وجودیِ مخصوصا متاخر که از قرن ۱۹ بازشناختی برآنها صورت گرفت در می یابیم که جایگاه وجودی هر چیز با همان چیزی که پدیدار می شود توصیف می گردد.پدیدار موسیقی کلمات نیستند بلکه اصوات زمانمند اند،پدیدار شعر منظور شاعر از نگاه ما نیست، بلکه استماع و مشاهده است…زمانی که موسیقی وجود دارد تنها وجود آن اهمیت دارد،وجود نقاشی،وجود ما…اینجا ما فلسفه وجود چیزی را داریم،نه فلسفه بافی واژگانی که از جای دیگر آمده اند و می خواهند چیزی دیگر را توضیح دهند.موسیقی از حیث موسیقی وجود دارد اگرچه کثرتی عظیم برای پدیدار شدن آن دست اندر کار است.و مسئله زاویه مشاهداتی همین است که ما بر اساس زاویه مشاهداتی غیر موسیقیایی اگر درباره موسیقی دیدگاهی داشته باشیم فقط زاویه خود را می شناسیم نه موسیقی را.این مسئله درباره بسیاری از چیزها مصداق دارد…نکته دیگر که از کلام شما فهمیدم این است که موزیسین در ابتدا نوعی فضای درونی دارد،آنجایی که کنکاش می کند،تلاش می کند،یاد می گیرد،احساس می کند و خلق می کند و در مرحله بعدی رویکرد دیگری در موسیقی برایش شکل می گیرد به نام به صحنه آوردن،که ظاهرا در اینجا سنتز جدیدی برایش رشد می کند،یعنی موزیسین دیگر از آن فضای درونی خارج شده و خودش را در وضعیت جدیدی به نام صحنه قرار می دهد و پدیدار جدیدی شکل می گیرد.نکته دیگر این است که رهبری ارکستر سمفونیک که شما از بزرگان و صاحب نظران آن هستید،باید گفت که چنین هنری نیازمند “تلاش” بسیار مضاعف است،”تکنیک “های بی شمار،پرداختن به “احساسات” که چاشنی مهم هنر محسوب می شوند،نوع همت و پایایی که به خرج می دهند،خب همه اینها مفاهیم علوم انسانی است:تلاش،همت،تمرین،تکرار…یک روانشناس درباره ماهیت و چگونگی این امور دست به توصیف می زند.روانشناس راجع به موسیقی حرف نمی زند راجع به نحوه تلاش موزیسین،شیوه تمرین،فرم احساسات،پایایی و دریافت حرف می زند اما جایی که موسیقی پدیدار می شود فقط باید اثر خود را بنمایاند بدون هیچ قضاوتی…ما ظاهرا با سه عنصر روبرو هستیم:موزیسین،اثر و موسیقی…موزیسین و اثر عینیت دارند اما موسیقی همانطور که شما هم اشاره کردید مفهومی انتزاعی است و نمی توان آن را انضمامی یا کُنکریت نگاه کرد…موسیقی یک امر درونی است و تا زمانی که کسی با آن درگیر نباشد نمی تواند این امر را لمس کند و ممکن است شروع به فلسفه بافی کند و یا واژه های بی ربط را به کار ببندد…می خواهم این نکته را بگویم که انسان سرگذشتی دارد،ترکیبی از احساسات و مفاهیم،ذهنیت ها،ادراک ها و طرحوارهاو نگرش ها که همه مفاهیمی فلسفی هستند و آیا می شود بدون اینها موزیسین شکل بگیرد!
من کاملا با شما هم عقیده هستم که موزیسین آنقدر باید متمرکز بر کار تکنیکی و صنعتی خود باشد که وقتی برای صحبت فلسفی ندارد و فرصت کلام را به فلاسفه بدهد اما همهنگام معتقدم که موزیسین تنها یک مهندس تکنیک ها نیست بلکه سرگذشت او و توانمندی های وجودی او که بار عظیمی از احساس را در او حمل می کنند نقش مهمی دارد و یقیناً شور،شوق و بینشی ناخودآگاه در سرگذشت یک موزیسیَن توانمند وجود دارد
مسئله دیگر،ما آنقدر درگیر عنوان های مختلف که برای ما هویت سازی می کنند می شویم که به جای توصیف اثر و کیفیت های آن اشخاص را با عنوان آنها می شناسیم،یعنی عنوانی که جلوتر از کیفیت اثر ظاهر می شود…مخصوصا در ایران که آرزوی بچگی دکتر شدن و دکتر بازی امروز محقق شده است و ما اعتبار آدمها را بدون دریافت درستی از اثر پیشاپیش با عنوان او می جوییم.این همان نادیده انگاشتن کثرت وجودی و اثر کیفی هنرمند است…

صهبایی:

من بیشتر از ۳۰سال با تیترهای تحصیلی و شغلی ام در اروپا و بیشتر در کشورهای فرانسه،آلمان،اتریش و سوئیس زندگی و کار کردم.هنگامیکه بازگشتم انگار عده ای واهمه دارند تیترهایی که واقعا پشت آنها تلاش بسیار بوده را در جلوی اسمم بگویند،برای اینکه محیط هنری ما خیلی بد شده است،برای اینکه به خیلی از این کسانی که معلوم نیست چه تحصیلات جدی دارند می گویند دکتر! در یکی از جلسات،یکی از روسا به من گفت در این جا مُد شده که هر کسی سِمت مدیریتی می گیرد به او می گویند آقای دکتر.اینها چه ربطی به هم دارند که شما وقتی مدیر می شوید تیتر دکتر پیدا می کنید! ممکن است کسی مدیر موسسه ای باشد و حتی دیپلم هم نداشته باشد ولی بسیار با درایت و مُدبر بوده و کارها را خوب مدیریت کند،وبر عکس کسی تحصیلات بالایی داشته باشد اما نتواند کاری را درست انجام دهد.البته روشن است که اگر شخصی در رشته تحصیلی خود مسئولیتی را به عهده بگیرد مسلما کارها را تخصصی تر انجام می دهد.شما از چند نابغه موسیقی نام بردید و البته کسانی مانند گئورگ فیلیپ تله مان،یوهان سباستین باخ،فرزندان باخ،هایدن، موتزارت،لیست…که البته زیاد هستند. در آن زمانها زندگی و اتمسفر آن طوری بود که نوابغی بوجود آمده اند بدون اینکه تحصیلات خاصی داشته باشند،بدون اینکه هنرشان یا علم هنرشان پایه ای روی گذشته ای بوده باشد،اینها در زمان خود آینده موسیقی را بوجود آورده اند و به مرور زمان تعدادشان کمتر شده است.ما کسانی را داشته ایم که خیلی تاثیر گذار بوده اند و نوابغی بوده اند که نو آوری هایی کرده اند و مسیر موسیقی علمی جهانی را تغییر داده اند.اما به مرور زمان تعداد چنین نوابغی رو به افول رفته است و در زمان ما هنر حالت صنعت پیدا کرده…امروزه اگر کسی بخواهد موزیسین شود گذشته موسیقی آنقدر سنگین است،آنقدر پر پیچ و خم است و آنقدر به سنت موسیقی وابسته است که فرد باید اول تکنیک آن سنت ها را یاد بگیرد و با انان کاملا آشنا شود تا بتواند روی یک سبک خاص کار کند.به مرور زمان شرایط طوری شده است که نوابغی مانند یوهان سباستین باخ و یا ولفگانگ آمادئوس موتزارت دیگر تقریبا بوجود نخواهند آمد.و این تحولات اجتماعی است و یا زندگی مدرن بخصوص با وجود اینترنت و مطلع بودن زیاد از حد باعث از بین رفتن اصالت و نوآوریهای واقعی شده است و بیشتر کارهای هنری نوعی تقلید و تکرار شده اند.

کمالی:

اشاره ای داشتم به نوعی گریز و انکار ناخودآگاه و جاه طلبی های بدون پشتیبان استعداد و دانش. و اینجاست که نوابغ محو می شوند…

صهبایی:

در اروپا،گاهی مسیری را با اتوموبیل طی می کردم و یادم می آمد که در کتابها خوانده بودم،موسیقی دانان بزرگی مثل ولفگانگ آمادئوس موتزارت آن مسیر را در طول عمرکوتاه خود چندین بار طی کرده بود.قابل تصور نیست که چطور آنان با درشکه و روی جاده های خاکی و سنگی ان مسافت های طولانی را به عنوان مثال از پاریس تا وین طی می کردند و در ضمن وقت و آرامش خاطر را پیدا کرده و در ضمن به مسایل دیگر زندگی شان رسیدگی می کردند.در صورتیکه امروزه حتی با مدرن ترین ماشین ها و در اتوبان هایی با شرایط عالی و سرعت ۱۲۰ اگر همان راه ها را طی کنیم،آنقدر خسته می شویم که بعد از سفر به استراحت زیاد نیاز پیدا می کنیم.آنان در آن زمان ها توانایی های روحی و جسمی داشتتد که امروزه بسیار کمیاب شده است.

کمالی:درود بر شما امیدوارم که این بحث ادامه یابد

مهران پورمندان و معین کمالی…هنر و جریان

پورمندان:یکی از مسایل مهم به نظر من تفاوت منزوی بودن و فردیت داشتنه.خیلیها این تفاوت را احساس نمی کنن.من معتقدم دلیلی نداره که ما خیلی از آدمها رو که با آنها در ارتباطیم، دایما ببینیم.من به این انتخاب رسیدم که تنهاییم رو دوست داشته باشم چون در این تنهایی است که زندگی زاده می شود و این آن فردیت منجر به شخصیت است که البته ممکن است بعضی از اطرافیان ما آن را درک کنند. ممکن هم هست درک نکنند اما از این نظر شرایط کمی دارد بهتر می شود.به نظر من زندگی جریان آنچیزی است که می خواهدما “بشویم” تا “باشیم” در این راستا تنهایی برای کسی که کار هنری می کند مسئلۀ بسیار مهمی است.

کمالی:نکته جالبی را اشاره کردید.تنهایی یا فردیت با تنهایی یا انزوا تفاوتهای محسوسی دارد.یک تنهایی داریم که فرد خودش را از عالم و آدم جدا کرده و برای خودش دنیای درونی ساخته(Isolation)یک تنهایی دیگر وجود دارد که فرد نیازمند خلوت و درون نگری است(Introspection)،گاهی انسان هایی هستند که کسی رو برای خودشون پیدا نمی کنند و تنها می مونند(loneliness) اما نوعی تنهایی هست که با مفهوم فردیت خیلی آشناتره و آن تنهایی به معنای پیشبرد اهداف و کسب هویت منسجم در جهت رشد فردی است مانند یک نوازنده تنها که در اجرای کنسرتو یک گروه رو همراه خودش داشته باشه(Solitude) ما در این نوع فردیت با رشد فردی سرو کار داریم که طبیعتا نوعی درک درونی و منحصر به فرد را می طلبد و اینجاست که هر کسی از ظن خودش ما رو می شناسد و درک نهایی و عمیقی از درون ما نخواهد داشت اما جلوه یا پدیداری که از این تنهایی ساطع می شود گاهی منجر به همراهی مناسب و مثبتی از جانب دیگران که خودشان خواهان چنین رشدی از گذرگاه پدیدار چنین فردیتی هستند صورت می گیرد…در طرفی دیگر این رشد فردی حالتی چند بعدی دارد و در برخی هم به صورت تک بعدی ظاهر می شود،مثلا برخی در مسیر زندگی خود خواهان تجربه بسیاری از چیزها هستند و برخی دیگر تنها یک مقصد را در سراسر زندگی دنبال می کنند…

پورمندان:جالبه که خیلی براشون این سوال پیش می یاد که می گویند پورمندان تو کار آهنگسازی می کنی،فیلم می سازی و از اون طرف کارهای اجرایی مثل برگزاری کنسرت های پژوهشی و یا سمینار می کنی…ظاهرا در نگاه بعضی ها این کار از این بام به آن بام پریدنه…یکی از دوستان می گفت که فلانی – منظورش من بود – آرتیسته، یعنی یک بار فلسفی تری به این ویژگی من میداد، کسی که می تونه به چز موسیقی به اموردیگری هم بپردازهاز وجه هنری صرف گرفته تا جامعه شناسی هنر و پرداختن به موضوعات دیگری همون ساختن فیلم و نوشتن داستان و شعر…من فکر می کنم این آن وجهی از منه که از ابتدا با من بوده مثلا حدودا ۱۹یا ۲۰ساله بودم که دشیفراژ کردن قطعات موسیقی کلاسیک را شروع کردم، وقتی که احساس می کردم که این قطعات را فهمیده ام و رمز و رازشون رو کشف کرده ام دیگه تمایلی نداشتم آنها را بزنم. به همین دلیل هیچوقت نتواستم یک پیانیست کنسرتیست بشوم، مثل کسانی که روزها می نشینند و برای کنسرت آماده می شوند کار و تمرین کنم! به نظرم کار بسیار کسل کننده ای است. در عین حالی که بسیاری از قطعات را نواختم ولی هیچگاه برای کنسرت آماده شان نکردم. کنسرت داده ام اما هیچگاه برای کنسرت دادن آماده نشدم. به همین دلیل زمانی که کنسرواتور پاریس رفتم نوازندگی رو انتخاب نکردم، چون چیز کشف شدنی برای من در این کار وجود نداشت.در صورتی که در آهنگسازی اینجوری نبود، چیزی که در آهنگسازی جستجو می کردم – مخصوصا در دهه ۲۰زندگیم – کشف “خود زندگی” بود.هنگامیکه من در این فرآیند دست به کشف می زدم هر کجا که علتی یا چیزی برای من دکده (decode)می شد دیگر از آن عبور کرده بودم، چیزی را کشف کرده بودم و دیگه از این به بعد پرداختن به آن یک تکرار بی حاصل بود، شبیه حمالی.من توی هنر مساله کشف برایم از هر چیزی مهمتره،کشف آدمها یا کشف جریانها…به همین خاطر بخش مهمی از زندگی من تبدیل شد به پژوهش، و من در واقع به عنوان یک پژوهشگر معرفی شدم اما بازهم احساس من داشتن همچنین عنوانی نبود چون خود کشف برای من مهمتر از هر چیزی بوده نه ماندن در یک وضعیت یا لقبی که بهم می دن…البته این به معنای هدف نداشتن نیست مسئله این است که “هدف من کشف جریان زندگی بوده ” حتی از طریق یک سفر ساده… به همین دلیل من با وجود اینکه سالها در فرانسه زندگی کردم اما تا به حال موزه لوور رو ندیدم،از اینکه همینطوری بی هدف و بدون پرسش بخواهم بروم توی لوور قدم بزنم معنایی برام نداره با این همه بسیاری از موزه های مختلف وحتی خانه های قدیمی رو در فرانسه دیدم، جاهایی که برام جالب بود ببینم جاهایی بود که در اونجا به دنبال چیزی بودم. مثلا کجاها چه اتفاقاتی افتاده است، مکانی که هنرمندان در آنجاها زندگی کرده اند و آثار خودشان را نوشته اند و یا اتفاقاتی که در محلی خاص موجب بوجود آمدن اثری شده است. به همین دلیل زندگی برای من یک جریان تمام نشدنی است که پیوسته در حال بازتولده، جریانی که در آن همواره چیزی تازه می شود و از این منظر برایم زندگی خیلی جذابه…همین باعث می شود که نگاهی ریز گرا هم داشته باشم و از چیزهایی که خیلی ریز هستن هم لذت ببرم…

کمالی:در اذهان و زبان مردم خیلی این سوال پیش می یاد که چرا فلان هنرمند فقط در یک راستا حرکت نمی کند! در تاریخ انسان هایی برجسته بوده اند که به کارهای مختلفی می پرداختند،لئونادو داووینچی،گوته،تئودور آدورنو،ابن سینا،خیام و ابوریحان…وازاری درباره داووینچی می گوید به گفته برخی ای کاش داووینچی تنها در یک کار تمرکز می کرد و اگر می خواست تنها نویسنده باشد قطعا برای معرفی به تاریخ کافی بود” اما نقاشی،آناتومی،مهندسی،مجسمه سازی و تا حتی نواختن سازی تبحر داشته …اما مسئله نگاه تک بعدی بودن و یا جنرالیست بودن یک پویش فلسفی را نیز می طلبد…ما در اینجا دیوار کوتاهی داریم به نام رنه دکارت که می توانیم بگوییم از زمان دکارت با یک مسئله اساسی روبرو می شویم که شاید نوعی پایه تخصص گرایی ها و تک انگاره بودن مردمان دوران جدید باشد با وجود همه مشغله های ذهنی که دارند،و آن مسئله”پس هستم” می باشد.Cogitoدکارتی با طرح می اندیشم پس هستم،زمینه پس هستم های دیگر را مطرح نمود،مانند من احساس می کنم پس هستم(ژید) یا من اعتراض می کنم پس هستم(کامو)…همین انگاره منجر به نادیده انگاشتن هستندگی به عنوان مقدم و پیشین هر نوع خصلتی بود…اگرچه هایدگر با طرح پرسش هستی این مطلب را حل کرد اما بر جامعه جهانی هنوز این پرسش حاکم است که تو کیستی؟! یعنی هویت مشخص تو چیست! و این نادیده گرفتن کثرت و بسیاربودگی یک انسان را نشان می دهد…اینجا شخصیت ها تفکیک می شوند و در یک هویت مجزایی معرفی می شوند،درست مانند کالایی مشخص با کیفیت مشخص! در وادی هنر نیز چنین مسئله ای وجود دارد و هنرمندها نیز در طبقه بندی هویتی ویژه ای تعریف می شوند…

پورمندان:ما یک هنرمند را با سبک آثارش مشخص می کنیم. یعنی تکرار در یک قالب مشخص، به گونه ای که ماهیت مشخص آثار آن هنرمند بشود همیشه پیش خودم فکر می کردم که خب اینها زندگی رو چطوری درک کردند؟! یعنی پیوسته درحال تکرار یک چیز بودند؟!من همیشه به عنوان یکی از منتقدان فیلمهای کیارستمی که البته همه فیلمهایش را هم دیدم برایم جالب بود که این شخص همیشه در حال کشف بوده است و قرار نبوده که چیز خاصی را پیوسته تکرار کند.به نظرم خیلی از این هنرمندها در پی مطرح شدن در دنیای بیرونی هستند،هنرمند قبل از هر چیزی باید خودش برای خودش یک معنا داشته باشد و آن معنا را باید از یک جایی به دست بیاره،ولی اگر آن معنا را آدم های بیرون برای تو تعریف بکنند،آنوقت تو مجبور می شوی به عنوان یک “برند” یا شاخص مطرح بشی و اگر کاری متفاوت بسازی از نگاه دیگران و حتی خودت مطرود محسوب می شوی.شاید این دنبال کردن یک سبک خاص دید تورا نسبت به خیلی چیزهای دیگر ببنده.رقابت دنیای سرمایه داری باعث شده که چشم خیلی از هنرمندها بسوی عوامل مادی، جشنواره ها و … معطوف بشه و اینها خودشون را مجبور می کنند که هویتشان را با آن تعریف بکنن…این انسانها دیگه خودشون نیستند!دوران جدید امروزی – دنیای رقابت پرشتاب سرمایه داری- معنای “خود” و “کشف” را از بین برده…آدمها فقط دنبال نگاه دیگران می روند و از کشف خودشون به شدت غافل شده اند…

کمالی:نکته ای که در اینجا مهم است مفاهیمی است که در درون زندگی ما جریان دارند.هنر از آن دسته مفاهمیمی است که در طول ادوار تاریخ معنای متفاوتی پیدا کرده است.در ایران و مخصوصا شرق باختری هنر به معنای فضیلت،خلوص وخودسازی بوده است.اصلا از ریشه “سونر” سانسکریت به معنای “فضیلت مرد” آمده است.در فرهنگ فارسی عمید هنر فعالیتی است به منظور خلق آثار مبتنی بر برداشت های شخصی و عدم دریافت سود مادی…اما بعدها با تغییرات جانمایه های جامعه و ورود مفهوم آرت (Art) دیگر مسئله فردیت،خلوص و فضلیت معنای خود را از دست داد…هنرمندان صنعتگران و تکنسین هایی شدند که دیگر روح رشد درونی در آن جایگاهی نداشت و بیشتر هنر می بایست چیزی قابل عرضه کردن و مورد پسند بودن باشد…تصورش را بکنید که در جامعه سرمایه داری که سرمایه و پول بالاترین حاکمیت را دارد هنرمند آرتیست تکنسین فقط باید برده این نظام باشد!

پورمندان: جالبه که می گویند طرف هنریه!این هنریه واقعا کجاست!کجای هنره!درباره چه چیز واقعا صحبت می کنند! جالب اینجاست که امروزه اصلا هنرمند فرض دقیق و مشخصی از گفتمان های هنری هم ندارد.هنگام بحث هنری یک چیز مفروضی مطرح می شود،این فرضه را هر کسی به عنوان یک چیز برداشت می کنه،بعد دیالوگ می کنیم با همه دیگه،بحث می کنیم در حالیکه ما هنوز در آن تعاریف اولیه خودمون هنوز به توافق نرسیدیم. کلماتی مانند مدرن یا معاصر که دارای ابعاد متفاوتی است و چیستی بسیار چند بعدی دارد از این جمله اند،اینکه واژۀ ترجمه معادل همعصره یا ترجمه واژۀ کانتمپوریری، خیلی از بحث های اینچنینمون روی هوا است. در واقع ما کمبود فیلسوفان هنری رو داریم که تعریف مشخصی درباره مفاهیم هنری داشته باشند و آنها را به روز کنند، تا ببینیم این چیزهایی را که داریم صحبت می کنیم اصلا چطوری تعریف می شوند…این مفاهیم اصلا تعاریف دیگری توی بحث ها پیدا کرده اند.این تعاریف خارج از درک زمانی و یا تا حتی چارچوب اصلی مورد بحث قرار می گیرند.ما مثلا اگر می گوییم می خواهیم موسیقی معاصر کار کنیم حقیقتا این موسیقی معاصر چه ملاک هایی دارد و اصلا تعریف خودش رو چطور پیدا می کنه!
اگر ما موسیقی رو نوعی درک درونی بدونیم پس درباره عنوان هایی که درک ما در آن شکل نگرفته و باهاش سازگار نشده چطور می تونیم آن نوع موسیقی را کار کنیم! من در جایی موسیقی خواندم(فرانسه )که مهد موسیقی مدرن محسوب میشود اما هرگز برای خودم معنی نداشت که اون نوع موسیقی را کار بکنم.برای من همیشه این سوال طرح است شد که چگونه یک جوان ۲۵-۳۰ سالۀ ایرانیدر این قالب آهنگسازی می کند. آیا اینها واقعا دارن ه همان گونه که آهنگسازی می کنند فکر می کنند؟!دوستی به من پارتیتوری رو نشون داد که می گفت از صدای جنین بچه الهام گرفته و موسیقی خود را نوشته است. بهش گفتم تو حقیقتا اینقدر در زندگیت پیچیده فکر می کنی؟ بعد نوازندگی پیانو این شخص در حد سه سال نوازندگی هم نبود…حرف من اینه که اگر ما بخواهیم سرفصل و تعاریف درستی رو برای رسیدن به مقاصد هنری خودمون دنبال کنیم حقیقتا این تعاریف چه چیزهایی بوده و هستند و چگونه در آثارمان آنها نمود پیدا می کنند؟!

کمالی:ما اگر سرآغاز هر تفکری را پرسشی بدانیم این خیلی مهمه که این پرسش چه چیز باشد و چه راهی را برای پاسخ های درخور فراهم کند.انسان ها دارای روایت و یا به زبانی دقیق تر دارای کثرتی هستند که ناخودآگاه-خودآگاه را هدایت می کند و فراتر از تعاریف کلیشه ای دانشگاهی و یا سازمانی خود را می نمایانند مثلا ممکن است فردی در بهترین دانشگاه های جهان تحصیل کرده باشد و با پیچیده ترین موضوعات روز جهان سالها مشغول بوده باشد اما در مسئله شخصی خود مانند ازدواج یا روابط مانند کلثوم ننه یا غضنفر خان عهد ناصری برخورد کند.چیزی که فارغ از هر ارزش گذاری در اینجا وجود دارد تعاریفی است که از پدیدار این کثرت ناشی می شود.اینجاست که واقعا باید دید که چه چیز می تواند تعریف یا فرضی قابل توجه و کنکاش را به اشتراک بگذارد که کثرت نسبتا مشترکی در آن دخالت داشته باشند…همین مسئله گذار تعریف هنر از فضیلت به “تکنیک دیگرپسند” نیز با کثرتی پر فراز و فرود در تاریخ روبرو بوده است

پورمندان: معنای هنربه معنای امروزی آن که قبل از مشروطه در وجه کلی اشبه معنای تفضل یا کمال هر چیز بوده است ، در قالب صنایع مستظرفه تعریف می شده است – یعنی چیزهایی که پدید آمده اند و دارای ظرافتی بودند اما ضرورت کاربردی ندارنددر بعد از مشروطه به کنار گذاشته می شود.مثلا پرتره های نقاشی صنیع الملک از رجال قاجار که به جای عکس امروزی به کار برده می شد، دیگر کاربرد خودش را از دست داد. یا مثلا یکبشقاب زیبا. بعد از مشروطه واژۀ “هنر” شد از کلمۀ فرانسویArts et metiers یعنی هنر و پیشه به وام گرفته شد.امروز هنوز هم جوان هایی هستند که به هنر نگاه صنایع مستظرفه ای دارند.هنر کاربردی یا صنایع مستظرفه، هنری که کاربرد داشته باشد مثل هنر پروپوگاندایی. کسانی کهدرباره یک اثر هنری می گویند به چه درد می خوره؟ پیش از این باید یک بحث نابتری را با آنها مطرح کرد که اصلا هنر باید کاربرد داشته باشد؟!و یا امکانات دیگری هم فارغ از کاربردشون وجود دارد؟! در موسیقی به طور مشخص که موضوع مورد مطالعه و کار من است، این مسئله موجب سردرگمی و از هم پاشیدگی فکری و هویتی برای جوانان شده است. در اینجا ما با کسانی روبرو می شویم که بین آنچه که آموزش دیده اند و آنچه که جامعه طالب آن است مردد باقی می مانند. اینها مجبورند بین آنچه که هستند و آنچه که جامعه می خواهد در تردیدند و سردرگم.این شرایط گذار در دو قطب متفاوت موسیقی پاپ و موسیقی معاصر بویژه بیشتر نمایان است.این “نیست شدن “هنر فضلیت بار و ورود صنایع مستظرفه است.

مهران پورمندان استاد موسیقی دانشگاه،فیلم ساز،آهنگساز حرفه ای،موءلف،مترجم و از اعضای کنسرواتور پاریس…
تالیفات:دایره المعارف موسیقی کهن ایران،تاریخ تحلیلی موسیقی فیلم،بنیان های آموزش موسیقی(ترجمه)

موسیقی جز فرزند استقلال یافته…معین کمالی و ارسلان حیدری

کمالی:
صحبت درباره موسیقی “جز” می باشد،اما بهتر است پیش از پرداختن به ماهیت و هویت این موسیقی بگویم هر چیزی در زمان دگرگونی می یابد،بر زمان مسلط می گردد و نمایی از تحول را نشان می دهد.موسیقی نیز اینچنین است که در جریان تغییراتی برخاسته از نگرش های حاضر در تاریخ پدیدار می گردد و در هر زمانه ای نمونه ای از تطور خود را بیان می دارد. جهان مغرب زمین مانند همه جریانات دیگر خود، در گذار همه دگردیسی های اش هنر و موسیقی را در این جریان سهیم کرده است…موسیقی کلاسیک اروپایی تحولات خویش را نه در ترکیبات بازارهای درهم فروشی بلکه با نگرشی خاص و ویژه دنبال کرده و قرن ها به تکامل خویش مشغول بوده است از سرودهای گرگوریایی قرون وسطی تا مکتب نوتردام،ریتم ها و ملودی های دگرگون شده در انگاره های رنسانس،سپس باروک و خلق یگانگی حالت و دینامیک های پله ای،فوگ باخ،تحول اپرا،و سپس پشت سر گذاشتن و نسخ باسو کنتیونوئو(باس شماره گذاری شده) و ظهور مکتب کلاسیک، و باز تحول دیگری که روح جامعه غرب را به آزادی کامل و بی قید احساساتش فراخوانده بود همانطور که شیلر و هلدرلین در شعر و ادبیات این آزادی را سلوک کردند اینک در موسیقی نیز شوبرت و شوپن با صدای پیانوی خود حضور دوران جدیدی به نام رمانتیسم را نمایندگی می کنند،این سیر رشد محور(چه منفی و چه مثبت) در نهایت به جایی رسید که با فراخوانی همه موسیقی های قومی و ملی تا موسیقی های کلاسه شده همه به محفلی گردآیند و با استقلال روند خویش جایگاه تک ساحتی پیشین موسیقی را به جایگاه گفتمان،هم آوردی و یا رقابت تبدیل سازند…موسیقی جز دستاورد عظیم سیر تکاملی نگرش جامعه آفریقایی و جامعه غربی می باشد آنجا که غرب و آفریقا در تنازع بقایشان آمیزه ای “مهراکین” را تجربه کردند چنین موسیقی از متن آن سربرآورد…ارسلان حیدری پژوهشگر،موسیقی دان و آهنگسازی است که چه در کشور سوئیس و چه در ایران به مدت ۳۵ سال با موسیقی پیوسته و خستگی ناپذیر همراه بوده است و امروز موسیقی جز را به عنوان تکاملی بی بدیل و منحصر به فرد باز می شناسد…

حیدری:
پیش از ورود به بحث “موسیقی جز” لازم است کمی درباره اینکه چگونه این سیر موسیقیایی برای من پیموده شد بگویم…من از کودکی موسیقی را با سبک های کلاسیک شروع کرده ام و سالها پیوسته با آن زندگی کرده ام،به نظر من موسیقی کلاسیک یک موسیقی خالص و ناب است،همه ما می دانیم که اوج آثار موسیقیایی را در موسیقی های کلاسیک می شناسیم،اما من با حضور ۳۵ساله مداوم خود در صحنه های موسیقی شامل نوازندگی،آهنگسازی و تعلیم برایم سخت است که بگویم موسیقی جز را بیشتر دوست دارم یا موسیقی کلاسیک را.هر دوی اینها برای من دارای ارزش و جایگاه خاصی هستند و دارای دو نشانه منحصر به فرد و مخصوص به خود می باشند.آشنایی من با موسیقی جز یک اتفاق جالبی بود که در هواپیما بود و در بک گراند موزیک پرواز یک موزیک جز زیبا با سولوی ساکسیفون پخش می شد (من آنموقع ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم)،اون لحظه بود که من شیفته و جذب این نوع موسیقی شدم که هم برایم جدید بود و هم بسیار تاثیرگذار.البته همین ناآشنا بودن چنین موسیقی ممکن است به بعضیها حس بیگانگی و یا بی معنا بودن را بدهد،به همین خاطر من اعتقاد دارم که ما برای درک بهتر موسیقی های جدید هم نیازمند فرهنگ ویژه ای هستیم و هم گوش های ما باید تربیت لازم را برای تشخیص و پذیرش آن داشته باشد و زندگی با موسیقی از هر نوعی می تواند این تربیت را برای ما آسان تر کند.من موسیقی جز را دنبال کردم و سالها درباره آن تحقیق،آهنگسازی و نوازندگی کرده ام…البته می دانم به خاطر عدم بها دادن ویژه به موسیقی های مختلف ممکن است بسیاری از مردم اصلا جز را نشناسند و با آن بیگانه باشند…

کمالی:
نقش و جایگاه موسیقی جز در کنار موسیقی کلاسیک اگرچه ضرورتا سیر خطی و یا طولی هم نیستند اما ظاهرا نوعی ارتباط تکاملی بین آنها برقرار است…

حیدری:
شاید برخی آکادمی های موسیقی در دنیا لازمه پرداختن به موسیقی جز را موسیقی کلاسیک بدانند اما به نظر من اینطور نیست.جز به نظر من یک موسیقی پایه است،بنیادین است،در جایگاهی مشابه موسیقی کلاسیک.یعنی کنار هم و شبیه به هم در برخی موارد هستند اما یک سیر خطی و یا لازم و ملزوم هم نیستند.عناصر بنیادین این موسیقی از مهاجران بوده،موسیقی جز به روایتی موسیقی دل بردگان و مهاجرانی بوده که از آفریقای غربی برخواسته است،آوای دلها ی این بردگان شروع خام و اولیه این موسیقی بوده است،که امروز تبدیل به موسیقی پیچیده جز شده.پس مساله ،نوعی جایگاه مشابه اما مخصوص به خود است،ریاضیاتی که موسیقی جز دارد این است که عناصر موسیقیایی جز هم مانند موسیقی کلاسیک بوده است مثلا الگوبرداری و یا کپی در آن نبوده خودش عناصر مستقلی داشته که خودش مسیر تکاملش را طی کرده مثلا ابتدا در ” نیواورلان” و سپس شیکاگو…جهانی شدن این موسیقی از ابتدای قرن ۲۰ آغاز می شود اگرچه مایه های اولیه آن خیلی قبل تر بوجود آمده بود

کمالی:
فرهنگ آفریقای باختری این نوع موسیقی که با جریانات تلخ برده داری همراه بوده نوعی فضایی را تداعی می کند که در آن جامعه ای خسته،در بند و نگران، امروز به آزادی دست پیدا کرده است و جوشش های خود را در این حس آزادگی همراه شده با سازها نمایان می سازد.مرسالیس نوازنده معروف جز در جایی می گوید:”جز ساخته و پرداخته سیاهان است و همان نجابت سیاهان که امروز به موسیقی درآمده،جز معنی زندگی مردم سالاری امروزاست”.موسیقی بلوز نیز اینچنین است که از مزارع پنبه سر برآورد و حزن آمیخته به غرور و قدرت را در قالب صدایی پدیدار کرد.این نوع موسیقی(جز) یک پدیدار جدید و بی بدیل از رنج و درد سیاهان بود که با بازآوری ریتم های بومی خود در جامعه غربی آمریکایی شکل گرفت

حیدری:
بله این پدیده شوم برده داری آغاز ساخت چنین موسیقی محسوب می شود اما این موسیقی آنقدر تنوع و وسعت پیدا می کند که از مرزها فراتر می رود و با تنوع و شکل های مختلفی ظاهر می گردد.مستقل بودن موسیقی جز همین جاست که آن را از یک خاستگاه و یک سرزمین مشخص بوجود می آورد اما با گسترش خود هویتی جهانی را ایجاد می کند،این موسیقی از نژاد سیاه فراتر می رود،در اروپا،استرالیا و تا حتی در ایران و خاورمیانه تاثیرات بسزایی دارد.نکته دیگر اینکه این موسیقی از اصالت برخوردار است درست مانند موسیقی کلاسیک. و این اصالت از این حیث است که تقلید و کپی در آن جایی ندارد و ساختار خاص خودش را داراست

کمالی:
این فراتر رفتن از مرزها منجر به گسترش و پیچیده تر شدن آن هم شد،جریان تکامل خود را بطور عظیمی پیدا کرد،سبک های مختلفی را پدید آورد از جز دیکسیلند نئواورلانی تا فیوژن ها،اسموث جز که تا حدودی به نت ها هم تکیه داشتند،و همچنین حضور دکتر میلر در ایران در سال ۱۹۶۵ که جز را با سازهای ایرانی تلفیق کرد…
حیدری:
من می خواهم مقصود شخصی و دلی خودم را برسونم،مهمترین علت پسند من از موسیقی جز هارمونی پیچیده آن بود،مسلما هم در پیشرفت هر چیزی ما شاهد پیچیده تر شدن و پرتر شدن آن هستیم،برای من این پیچیدگی ها،سرشار بودن ها،نو بودن ها جذابیت زیادی داشت،این موسیقی برای من خاص بود،همچنین با شنونده های خاص تر بود.این رو درک کردم که برای چنین موسیقی ما نیاز به یک پیش ساختار موسیقی داریم که مثلا مربوط به یک قوم و شرایط خاصی است که ما باید با آن پیش زمینه آشنا باشیم پس اگر کسی با این پیش زمینه همراه نباشد ممکن است درک درستی از این موسیقی نداشته باشد.این خیلی مهم است که باید گوش شخص آماده باشد برای شنیدن صدای هویت این موسیقی.پیشنهد من این است که اگرچه موسیقی کلاسیک و جز دو فردیت جداگانه دارند اما شاید برای ما بهتر باشد که برای آشنایی با موسیقی جز ابتدا موسیقی کلاسیک شروع بشه و کم کم در گونه های مختلف موسیقی جز راهنمایی بشویم.
مساله دیگر اینکه به غیر از موسیقی نژاد سیاه موسیقی های بومی آمریکا نیز در شکل گیری آن تاثیر بسزایی داشته است.اما تاثیر آن در خاورمیانه این بوده که جهانی شدن یک موضوع یا یک هنر زمانی صورت می گیرد که اون هنر غنی باشد.این موسیقی آنقدر غنی و عمیق و پر از هارمونی های جدید در قرن ۲۰ بوده که ما اگر بیاییم دبوسی و استراوینسکی را در ژانر موسیقی های کلاسیک در اوج پیچیدگی های هارمونیک بگذاریم،موسیقی جز بسیار فراتر از آن رفته است.از آنجایی که خاورمیانه دارای قدمت دیرینی است و به همان نحو هم دارای موسیقی ها و سازهای کهن هستند و هنوز هم همان سازها و موسیقی ها در جریان است می تواند جایی تلاقی همین سازهای بومی و یک موسیقی غنی باشد،زیرا که موسیقی مانند جز دارای “پتانسیل باز بودن “و “جای باز داشتن” است.یکی از خصوصیات مهم موسیقی جز بداهه نوازیImproviseکردن است که این باز بودن و منعطف بودنش را نشان می دهد.این باز بودن برای ارایه هنر موسیقیایی ویژگی بسیار پذیرایی است.موسیقی های خاورمیانه یک تشابهی به موسیقی جز قرن بیستم دارد و آن همون بداهه نوازی آن است،نوازنده یک الگو را می گیرد و برروی آن به قول عامیانه بازی می کند.این حسی هست که در همان زمان به او دست می دهد یعنی از قبل برای آن نتی در نظر نگرفته است،الگو را دارد و سپس خودش روی آن کار می کند،اینجاست که نوازنده ها نمی توانند مانند هم چند اجرای یکسان را داشته باشند بلکه حال منحصر به فرد نوازنده را در همان مقطع نشان می دهد…مساله دیگر این است که ما اگر بخواهیم از ابتدای قرن بیستم نگاه کنیم آنقدر رشد جز گسترده بوده که انگار هر ۵ سال تا ۱۰ سال نوازنده ها باید فرم نواختنشان را عوض می کردند،یا باید از دور خارج می شدند،یا باید تغییراتی را ایجاد می کردند و یا اینقدر باید استوار می بودند که خودشان باید یک فرم جدید را بوجود می آوردند،از ۱۹۰۰ تا دهه های ۶۰ و ۷۰ رشد همه موسیقی ها آنقدر زیاد بود که بسیاری از این موسیقی ها در هم آمیخته میشد بعد از همه فراز و نشیب ها و دگرگونی ها آنچه که امروز شاهدش هستیم احیای دوباره سبک های گذشته است مانند دیکسیلند،بیباپ،وکال جز و رگتایم …البته درباره این موسیقی،سبک ها و تحولاتش صحبت بسیار است

نقش دائره المعارف در پیشبرد دانش…پروفسور سید حسن امین و معین کمالی

پروفسور سید حسن امین حقوق دان،تاریخ دان،حافظ شناس،مترجم و نویسنده…
وی پروفسور بازنشسته دانشگاه گلاسکو و دارای سابقه دادستان موقت شهر گلاسکو می باشد.او داور و مشاور پایان نامه های مقطع دکتری بوده وبه تربیت بسیاری از دانشجویان و متخصصین از جمله حسن روحانی(رییس جمهور) پرداخته است.او عضو کانون وکلای دادگستری بریتانیا و ایران می باشد و دارای حق وکالت در دادگاه های عالی اروپا و دادگاه حقوق بشر اروپایی را به دست آورده است .از ایشان تالیفات بسیاری وجود دارد از جمله:حقوق بشر و کثرت گرایی دینی،دانش نامه شعر،ایران نامه،دائره المعارف خواب و رویا،دیوان امین،شاهنامه امین و همچنین ترجمه هایی مانند تاملات نابهنگام(نیچه) و ده ها مقاله و کتب مختلف که از ایشان منتشر شده است…

کمالی:
دیگر زمانش رسیده است که به قول “بدیو “دوری کنیم از حاشیه روی ها،صراحت گریزی،خرده پردازیها و نمایاندن پایان ها و محدودیت ها.ما نیازمند شهامت بیان صریح آن معارفی هستیم که قناعت علمی و ترس را از ما دور سازد و راه بینش و نوآوری را بر ما هموار کند.این صراحت نیازمند معرفت اندیشی و اندیشه گری پیوسته و پایا می باشد و هر لفظ ساده و مردم پسند را در این جریان ورودی نخواهد بود.معرفی معارف بشری توسط اندیشمندان و فرزانگان امروز بیش از پیش مورد ضرورت و نیاز واقع می شود زیرا که ترکتازیها،هزل گویی و پریشانی های هنر و اندیشه در فضای “همه می دانند و همه می توانند” نوعی زشتی را نمایان می سازد…اما اینجا نقش و حضور بزرگان اندیشه مانند پروفسور سید حسن امین و آثار و تالیفات دائره المعارفی شما نویدی است برای یافتن منظری زیباتر و قدرتمند برای تشخیص سره از ناسره…دائره المعارف جنابعالی در زمینه خواب و رویا نمونه ای است از تلاش یک انسان اندیشمند برای معرفی معارف مربوط به فضای خواب و رویا…

پروفسور امین:
من کتابی تالیف و تصنیف کردم به نام دائره المعارف خواب و رویا.دائره المعارف عبارت است از یک کتاب مرجعی که کل مباحث مرتبط با دانش بشری را یا به طور عام و یا به طور تخصصی و خاص در بر داشته باشد.بنا براین ما دایره المعارف عمومی داریم مثل ایرانیکا،بریتانیکا،آمریکانا و یا دائره المعارف ها و دانش نامه های تخصصی که در یک موضوع خاصی هستند مانند پزشکی،روانشناسی و یا چیزی زیر مجموعه آنها…این کتاب من مربوط به خواب و رویا هست و جنبه دایره المعارفی دارد برای اینکه هرچیزی که من دسترسی پیدا کردم درباره خواب و رویا در این کتاب نوشته شده است.بنابراین تاریخ،دین،روانشناسی،پزشکی،ادبیات ،جامعه شناسی،خرافه،تعبیر رویا و خیلی متون دیگر که در این زمینه ها می باشد،بزرگانی که در این زمینه ها کتاب نوشته اند،همه اینها را من یکان یکان زیر مدخل های خودش آورده ام به ترتیب حروف الفبا،البته نه حروف الفبایی که هر مدخلی خاص باشد ولی به این ترتیب که مثلا از ادبیات شروع کردم،بعد ادیان،همینطور آمده ام به تعبییر خواب،رویا،روانششناسی،پزشکی و…خیلی هم این کتاب خواندنی است، از این جهت که رویا را از جهت فلسفه،از جهت عرفان و از جهت نظری و عملی و مصادیقش بیان کرده ام

کمالی:
ما امروز با هجوم وسیعی از اطلاعات در دنیای سایبری روبرو هستیم و البته هر وقت بخواهیم می توانیم با یک جستجوی ساده مطلب مورد نظر خود را در اینترنت بیابیم.شاید نقش دایره المعارف در برابر اطلاعات عمومی و گسترده این دنیای شلوغ اطلاعاتی این باشد که دائره المعارف دارای ابعاد ژرف اندیشی و شواهد قوی علمی است و واقعا تفاوت جدی بین اطلاعات سایبری و کتب دائره المعارف وجود دارد! با تاثیر از بودریار باید بگویم که فضای مجازی نوعی تحریف واقعیت و یا واقعیت نمایشی و یا جانشینی ناحق حقیقت را نیز پدیدار می سازد

امین:
مهمترین تفاوت در این است که هنگامیکه کاری مکتوب است فرصت بازنگری،تصحیح و تجدید نظر و جدی بودن در آن بیشتر است.در فضای سایبری تفاوت چندان زیادی بین واقعیت و آنچیزی که یک نفراز قول دیگری و یا خودش القا می کند یا می نویسد نیست.بنابراین در کتابت به مراتب بیشتر جدی بودن،مستند بودن و معتبر بودن وجود دارد و من فکر می کنم که البته در فضای سایبری هم اطلاعات خیلی خوب وجود دارد اما اطلاعات دروغین و ناقص هم زیاد است . مرز در حقیقت بین واقعیت و تبلیغات یا تلقینات در فضای سایبری خیلی خاکستری شده و به هم نزدیک شدهاست ، استفاده کنندگان از فضای مجازی باید خودشان آگاه و مطلع باشند.نفس اینکه یک کتابی به وسیله شخص معتبری که established می باشد،تثبیت شده است،شناخته شده و از فیلترهای متعددی عبور کرده است،مدارک و مدارجی دارد،همان که قابل شناسایی،استناد و تحقیق هست… اما در فضای سایبری می بینید نام پروفسور فلان را می بینید که اصلا ممکن است آن نام ساختگی باشد،یا اصلا آن شخص این مطلب را نگفته باشد و فرصت اینکه بیاید و تکذیب بکند را نداشته باشد.نکته دیگر که نوعا در دایره المعارف ها وجود دارد هر مدخلی بوسیله یک متخصص “ویژه کار” آن رشته نوشته می شود مثلا در دائره المعارف خواب و رویا بخش پزشکی بوسیله یک پزشک دانشمند و یا بخش روانشناسی بوسیله روانشناس بایستی نوشته بشود منتهی به دلیل اینکه من جامعیت را برای خودم شناختم و همچنین علاقه شخصی که به بحث خواب و رویا داشته ام و همچنین چندین خواب عجیب و غریب در طول زندگی خودم دیده ام و از بابت آنها بارها سرکشیده ام به کتاب های مختلف،در تاریخ خوانده ام،هر مطلبی که نقل شده بود در طول زمان یادداشت کردم نهایتا این کار را یکنفره درآوردم که البته این عیب است و هنر،ارزش و اعتبار دایره المعارف ها بیشتر از این حیث است که هر بخشی بوسیله دانشمند معتبرباشد که صاحب کرسی است در آن رشته بخصوص که یک عمر استخوان خرد کرده در آن رشته نوشته بشود و این اعتبار را به مراتب بیشتر از زمانی می کند که یک نفر نوشته باشد.البته در طول تاریخ ما دایره المعارف هایی داریم که یک نفر نوشته باشد مثلا “شفا ” که ابن سینا نوشته است،که یک دائره المعارف علوم عقلی است تمام مطالبی را که اعم از الهیات به معنای اخص می باشد،روانشناسی یا علم انفس،منطق حتی موسیقی همه در شفا وجود دارد.یا کتاب “جامع العلوم “خوارزمی،کتاب “نفائس الفنون” شمس الدین آملی است ،همه اینها دائره المعارفی هستند که یک نفر نوشته اما ممتع و سودمند است اما اگر بخواهیم واقع نگرانه صحبت بکنیم امتیاز دائره المعارف ها برای این است که بخش ها و مدخل های خاص را متخصصان و ویژه کاران عالم و پژوهشگرانی که عمری را در آن گذرانده اند و از همه مهمتر آثار مشابهی را داشته اند بنویسند

کمالی:
شان و جایگاه دائره المعارف ها در تاریخ بشری به مراتب بسیار تاثیر گذار بوده است.مثلا در دوران روشنگری “دیدرو” با گردآوری دائره المعارف داشته تاثیر زیادی بر وضعیت آن دوران داشته…

امین:
این کاملا درست است که این circle که در اروپا ایجاد شد بسیار در روشنگری(enlightment)موثر واقع شد و همین جریان در کشورهای مختلف هم ایجاد شد. در ایران تا امروز این کار با اینکه چندین نوبت شروع شده اما هنوز سامان نیافته و در دست تار و تهیه است اولین بار که قرار شد دائره المعارفی نوشته شود در دوره رضا شاه پیش کشیده شد. از یک طرف سعید نفیسی پیش قدم شد که دائره المعارفی را راجع به ایران بنویسد و از طرفی دیگر دهخدا زحمتی را بر دوش کشید که منجر به لغت نامه شد و این امر به اندازه ای حایز اهمیت بود که یک قانون خاصی از مجلس شورای ملی آن زمان گذشت و سازمان لغت نامه دهخدا را زیر نظر مجلس شورای ملی با داشتن یک ردیف بودجه اختصاصی خاص مطرح کردند و زیر نظر شورایی تحت نظر مجلس به عنوان طرحی ملی نوشته شد اما آن جنبه دائره المعارف نداشت و اسمش هم شد “لغت نامه “.برای اینکه واژه های فارسی و عربی را یکان یکان مثل یک دیکشنری برای ما تعریف می کرد.بعد تعدادی از مفاهیم اما نه همه مفاهیم ، نه همه اصطلاحات در همه رشته ها زیرا که یک دائره المعارف بایستی حایز تمام علوم و معارف بشری به طور عام باشد.هر کشوری و هر زبانی که مدعی است که یک جامعه زنده و به روز هست باید دارای داریره المعارف باشد.مثلا می بینید که بریتانیکا داریم،آمریکانیا داریم و تا حتی ترکیه هم دایره المعارف دارد و افغانستان هم شروع کرده…در کشور خودمان در مقام آن برآمدیم که اسلامیکا را به فارسی ترجمه کنیم،این هم به مشورت و توصیه مرحوم سید حسن تقی زاده بود که از آبا مشروطیت که عده ای او را یکی از دانشمندان برجسته پس از مشروطیت دانسته اند و البته برخی هم با غلو گفته اند بعد از خواجه نصیرالدین طوسی دانشمندی مثل او نیامده است…البته من این عقیده را نسبت به ایشان ندارم اگرچه ایشان مردی بسیار دانشمندی بوده اند.به هر حال شروع کردند به ترجمه و دیدند که این کفایت نمی کند و برخی از مقالات را تالیف کردند و شد “دانشنامه ایران و اسلام ” زیر نظر دکتر احسان یارشاطر و سید حسین نصر شروع شد اما خیلی دیر در دهه ۵۰ شروع شد،و هنگامیکه انقلاب آمد فقط حرف الف و با این دانشنامه انجام شده بود و بیش از ۹۰ درصد آن ترجمه بود و تالیف محدودی داشت که سایکلوپدیا اسلامیکا چاپ دومش را ترجمه کردند و بعضی مدخل ها که برای ایران مهم بود مانند تشیع،یا سلاطین ایران را خودشان می نوشتند…بعد از انقلاب چندین دائره المعارف در ایران سرگرفت که بزرگترین آنها دائره المعارف بزرگ اسلامی است،یکی دیگر دانشنامه جهان اسلام است که همان تداوم دانشنامه ایران و اسلام است که همانطور که گفتم حرف الف و ب آن چاپ شده بود که هنگامیکه دوباره شروع کردند از حرف سوم “پ” شروع کردند…من در چندین دائره المعارف مدخل هایی را نوشته ام مثلا در همین دائره المعارف بزرگ اسلامی مدخل حقوق به قلم من هست.مدخل دیگری هم هست به نام سید ابوالحسن اصفهانی که آنهم به قلم من هست…به هر حال دائره المعارف دیگری هم هست به نام دائره المعارف تشیع،دائره المعارف های دیگری هم درآمده اند که من هم خوشحال هستم که در اکثر اینها از من یا مقاله ای هست و یا به مطالبی که من نوشته ام ارجاع داده شده…

پیکر تراشی رسمی برای شدن…جمشید مرادیان و معین کمالی

کمالی:
روانکاوی نوعی پیکرتراشی است.ما در اینجا کاری نداریم که چه تعاریف سلیقه ای و یا سازمانی از روانکاوی می شود چون ماهیت هر سازمانی و هر تعریف مدلول گرایی با وضعیت هوشیاری ارتباط دارد و این در حالتی است که روانکاوی با ناهوشیاری در ارتباط است و سازوکارهای برخاسته از هوشیاری را مورد افسون زدایی قرار می دهد.روانکاو تلاش می کند تا با تراشیدن زایدات زاییده شده از مکانیزم های دفاعی ایگو راهی برای دست یابی به هسته ناب تر درون هموار سازد.طرفداران نظام های رشته ای و تفکیک کننده ساحت نفس انسانی گاهی طراحان بی احساسی می شوند که فارغ از کنه و هسته درونی انسان ترسیمی بی ربط را ارایه می دهند و با انواع نام های روانشناختی و فلسفی آن را زینت می دهند.کار اینان مانند ساخت مجسمه ای است فارغ از درک ذات سنگ و یا چوب! جمشید مرادیان که امروز رهبری سمپوزیوم های بسیاری را بر عهده داشته و در فضایی بین المللی حضور هنری خود را پدیدار کرده از فراز و فرودهایی برخاسته که اشکال معرفتی خود را در آنها یافته و امروز به پیکرتراشی رسانا در میان شاگردان و دوستدارانش تبدیل گشته…

مرادیان:
صحبت شما من را به یاد “برانکوزی” مجسمه ساز رومانیایی ساکن فرانسه انداخت که ایشان زواید بیرونی پیکره انسانی را می تراشید و دست آخر از جمجمه انسان به یک بیضی می رسید و اعتقاد داشت که این مجسمه خالص ترین مجسمه از سر انسان است.متعاقبا وی را متهم کردند که مجسمه سازی را به صورت ماشینی تک سیلندر درآورده است،فکر نمی کنید ممکن است روانکاوی را هم به این اتهام محکوم کنیم!
در ابتدا می خواهم بگویم که علت اعتلای هنر یونان باستان را بسیاری اینطور قلمداد می کنند که علت این اعتلا قرابت هنرمندان و فلاسفه با یکدیگر بوده است.در امری که شما مطرح می کنید به نظر من قرابت زیادی وجود دارد بین یک پیکره تراش و یک روانکاو برای اینکه آنها از سطح قضیه عبور می کنند و به عمق و جان جامعه نفوذ می کنند و با اعتقادی که دارند به تغییر ارگانیک جامعه می پردازند.این همان تفاوتی هست که بسیاری از دیدگاه های روانشناسی با روانکاوی دارد.اگر ما بخواهیم این دو را در یک ترازو بزاریم روانکاوی بخش سخت افزاری قضیه را حمل می کند،به زیرساخت هایی توجه دارد که می تواند در طولانی مدت رهایی را به ارمغان آورد،روانکاوی چیزی است که اتفاقا هنر هم در آن دخیل است.هنر هم این بار را به دوش می کشد تا بتواند به صورت ارگانیک و عمیق تغییری را در جامعه ایجاد کند تا جایی که محرض می شود که جامعه مدنی در فقدان هنر نابود خواهد شد.یادمان باشد که شیلر با صراحت می نویسد که شرط اقامت در جامعه مدنی عبور از پل زیبایی شناسی است.ما اگر تلطیف رفتاری نشویم و اگر عقل انتزاعی رشد نکنه و اگر نهادهای مدنی ضرورت های حضور هنرمندان و روانکاوان را فراهم نکنند آنوقت خبری از باورهای عمیق در جامعه نخواهد بود.مثل گفته های نوالیس و یا هردر که می گفت که روزگار فرزانه را فلسفه ای نیست،اگر جامعه فرزانه بشود فلسفه کار خودش را انجام داده.وظیفه هنر و وظیفه روانکاوی به در آنجایی تمام می شود که افراد جامعه طوری بار آمده باشند که در حریمشان چیزی به خطر نیاافتد.اگر کربه های خیابان از شما می ترسند،اگر سگی با دیدن شما به سوراخی پناه ببره و اگر شما نمی توانید به پرنده ها نزدیک شوید اینها همه گناه شماست.هدف هنر،هدف روانشناسی و هدف همه علومی که به انسان می پردازند این است که شرایط رسیدن به این والایی روح را ایجاد کند و این تلطیف،امنیت و فرزانگی را رهبری کند

کمالی:
لازمه رشد روانی و شناختی هر جامعه ای گذر کردن از مراحل پیشین خود است.گذشتن از تعاریف خوب و بد های تحمیل شده از مجازات ها و پاداش ها،گذشتن از هماد بینی ها و دلیل تراشی ها،گذشتن از بیان ضعف ها به زبانهای توجیه گر،اعتلای شخصیت به تفکرات انتزاعی و درک کدهای وجودی و یا ادراکی کلی تر و رساتر نسبت به خود و جامعه… که همه آنها نیازمند حضور شهامت وار در صحنه زندگی است.یعنی نترسیدن از ترس ها،پیش رفتن در پذیرش سیمپتوم ها(نشانگان روانی) و داشتن منش درمان ناپذیری و راه حل ناپذیری سریع پیش از پذیرش کد وجودی خویش.این شهامت همان چیزی است که هنرمندان و فیلسوفان راستین بدنبال آن هستند.هنرمند هراسی ندارد که ترس خود را بیابد و آن را تصویر کند و فریفتارها و افسون های زندگی را مچ گیری کند…روانکاو و هنرمند همسفرانی هستند که کارشان حضور پیوسته در این شهامت است،شهامت حضور در هراس ها،حضور در حیرتها و غم ها و برپا سازی شادیها و ترویج زندگی نوردی.جامعه فرزانه جامعه کسانی نیست که از مواجهات خود ترس را یافته اند و بر ترس های خود محافظه کاری ساخته و نام آن را تجربه گذاشته اند.جامعه فرزانه جامعه انسان های با شهامت در جریان رشد اجتماعی،مدنی و فردی است…من آنچه را که دربسیاری از کارهای شما دیده و شنیده ام نوعی والایش و یا تصعید رنجهای شما بوده،گویی جایی که رنجها می توانست یک انسان را منفعل و افسرده سازد به برافراشتن پرچم هنر وادار کرده…

مرادیان:
با شما از زخمی سخن خواهم گفت برآمده از نیزه های نادانی و همه قربانی آنیم،اینجا کسی دوستدار حقیقت نیست،همه خواستار مصلحت اند(بیضایی) یادتان باشد که ما در جامعه ای بالیده ایم که همگانش دوستدار مصلحت بودند.کانت می گفت برای معاصرینتان کاری نکنید که مورد تاییدشان باشد،بلکه کاری کنید که مورد نیازشان باشد،ضرورت جامعه را معنا کنید.ماکسیم گورکی جمله ای داره که می گوید:هنر آیینه ای است که در کنار جاده زندگی حرکت می کند،هر چه که در این جاده اتفاق بیافتد در این آیینه منعکس می شود.منعکس کننده اش چه کسی است؟هنرمند.کدام هنرمند؟هنرمندی که نترسد.آزادی جزء غیر قابل تفکیک هنر است.کانت می گوید هنر دختر آزادی است،گوته می گوید اگر آزادی نباشد دسترسی به خدا هم غیر ممکن است.هنرمندی که در پی مطرح شدنه،هنرمندی که در دنیاهای مجازی پیوسته در حال معرفی خودشه،هنرمندی که به دنبال پوله،واقعا همه اینها باعث شده که هدف هنر گم بشود.من هم وزن مجسمه های خودم کتاب خوانده ام،من یقین دارم که ۵۰ سال دیگر منتقدین و مخاطبان از چیزهایی که من نساخته ام پی خواهند برد که من کجا و در چه زمان زندگی کرده ام.غیبت که عدم نیست،غیبت نبود حاضره،یک چیزی در کارهای من غایبه،یک روزی هنرمندان بعدی این غیبت را پیدا خواهند کرد.من همیشه به شاگردانم می گویم که چیزی را بسازید که بتوانید نمایش دهید و اگر نتوانستید نمایان کنید پس نسازید تا آیندگان از آنچه که نساخته ایم بدانند که ما کجا بوده ایم.شما سوابق و کارهای من را ببینید که من ۵۰ سال در جاهای مختلف ایران و جهان کار ساخته ام اما سفارت فرانسه به خاطر اینکه من پول کافی نداشته ام به من ویزا نداد…

کمالی:
این همان پلشتی های حاکمیت تک کلمه ای مانند نظام سرمایه داری است که جایگاه آدمها را با میزان سرمایه مالی آنان می سنجد،چیزی شبیه همین وضعیت است که رنج وارد شده از نبود آزادی باید تکلیف خودش را روشن کند تا یا راه یاس و تسلیم را انتخاب کند یا راه هنر را.در واقع این زخم ها که شما توصیف می کنید همان جوشش های شما برای بیان این دردها در کارهای هنریتان بود که با وجود تکرار فقدان این آزادیها اگرچه بسیاری از مجسمه هایتان را به دست غیاب سپرده اید اما به جای آن شعر و تدریس را به ساحت هنر وارد کردید،هرگز از کار دست نکشیده اید و هرگز کوه نوردی هفتگی خود را از زندگی نوردی جدا نکرده اید…روانکاوی دانش ورود به ساحت غیاب است که ناخودآگاه نام دارد و نه آنچه که مستقیما در زندگی روزمره بی واسطه دیده می شود.کشف ناخودآگاه هنر در آینده بر عهده کسانی است که نیروهای غایب واپس رانی شده و رازناک را جستجو می کنند،شاید کسانی از نمایان نبودن حضور کامل خود شکایت دارند اما حقیقتی دیگر هم وجود دارد که غیاب خود مطلعی خواهد شد برای رشدی والاتر و یا روشن تر در زمانه ای که زمانش فرا رسیده باشد.رنجهای در نبود این حضور نهفته اند که مجالی برای بروز ندارند و اینجاست که تراژدی جنین خود را آماده زندگی سازی می کند.شاید در نگاه یک انسان روزمره تفاوتی بین رنج و درک تراژدی وجود نداشته باشد،اما هنرمند است که تراژدی را بر مصیبت ترجیح داده تا موجودیتش چه به لحاظ غیاب و چه به لحاظ حضور رسم هستی شناسی دیگری گردد.مصیبت گرایان به بدبختی و فلاکت و انفعال می رسند و تراژدی اندیشان به معنای رنج ها و زخم ها در ابعاد روایت ناب تر زندگی. تراژدی می گوید:هر رنجی یک جدیت،یک قدرت نوین،یک حرکت عمیق تر را چه در زمان هستی خویش و چه در میراث خویش به جای خواهم گذاشت

مرادیان:
زمان زیادی برد تا من برای رنجم معنا پیدا کردم،زمانی که این معنا را یافتم دیگر این رنج رنجم نداد.هگل میگه تراژدی وقتی صورت واقع می گیره که حقی در برابر حق دیگر قرار می گیره.من هنرمند جامعه ای هستم که در حال گذاره و هر گذاری نسل گذار را در دامن خودش داره،این دوران گذار در جامعه من بسیار طولانی شده،در جامعه گذار انسان هایی بوجود می آیند که گذشته را قبول ندارند و برای آینده هم برنامه ای ندارند.حال ببینید هنر در این وضعیت چه دشواریهایی را پیش روی خواهد داشت .با وجود این دشواریها وجه بین المللی مجسمه کشورم را به دوش کشیدم و ۱۸ بار در کشورهای مختلف با هزینه و تلاش خودم کار ساخته ام،هیچ حمایتی شامل حال من نبوده.شما در مجله گلستانه آقای قره باغی نقد کارهای من را در چین که برگشته بودم و مدال بین المللی که گرفته بودم و در اینجا هیچ توجهی به آن نشد،در آنجا من نوشته بودم که مسیر بازگشت همیشه برایم غمبار بوده است چرا که تکه ای از جانم را در سرزمین هایی جا می گذارم که هرگز دیگر میسرم نمی آید که حتی به دیدنشان بروم…هنگام بازگشت هیچ استقبالی در انتظار من نبود چون نه توپی به دروازه وارد کرده بودم و نه آهنی بالای سرم برده بودم آخر من مجسمه سازم!من تماس گرفتم با انجمن مجسمه سازی و گفتم من برگشتم و آنان در جواب من گفتند مگر کجا بوده ای!
ما باید شهامت داشته باشیم تا این غربت را معنا کنیم،این ظرف جان می خواهد،روزی به مادرم گفتم مگر ویار کرگدن گرفته بودی! چرا اینهمه بلا به سر من آمده ! اما من هنوز راهم را باز می کنم و می روم جلو بازهم جلوتر…تراژدی اینجاست که باید صورت واقع پیدا کند.هنر راه میان بر ندارد،باید صبورانه کار کرد،باید عاشقانه از خیلی چیزهامون بگذریم…
در فضای مرده این شهر
حلقه های عشق بودند دانه های گرد باران
بر دمیدن را ندا بودند پر گشودن را صفا بودند
های های گریه هامان را صدا بودند
ریزه های مست غلتان
بوی باران

غلامحسین زمردی و معین کمالی:جایگاه عشق و صبر در هنر

کمالی:
اگر چنین فرضی وجود داشته باشد که مشاهده هر اثر هنری به “وضعیت مشاهده گر” بستگی دارد.و البته این وضعیت صرفا یک وضعیت شخصی نیست بلکه ظاهرا وضعیتی با یک ساختار یا به نقل از آلن بدیو یک چندگانگی ساختارمند است این وضعیت بیان گر همه چیزهایی است که مشاهده گر با آن هستی خود را احساس می کند و یا تمام محصولات کنشی و واکنشی خود را از آن ها می گیرد.پس برداشت هر فرد نسبت به یک اثر هنری همبستگی دارد با آنچه وضعیت چندگانه نام دارد

زمردی:
مسلما درباره هر اثری هر کسی به گونه خاص خودش برداشت می کند بعضی ها برداشت نزدیک تری دارن و بعضی ها هم تلفیق می کنند با ذهنیت خودشان.آنچه که برای من هست اینه که من هیچوقت با یک پیش فرض کاری رو انجام ندادم،همیشه اعتقاد داشتم که چیزی باید درون انسان پخته بشود که وقتی ظهور می کند زمان ظهورش فرا رسیده باشه.من بیشتر کارهایم به همین شکل بوده،گاهی می بینید که نیمه های شب از خواب بلند می شدم و روی کاری متمرکز می شدم.اما می بینیم خیلی از این کارهای هنری که آدمها انجام می دهند با پیشفرض های ذهنی انجام می شود چه از نظر کامپوزیسیون و چه از نظر موضوعی اما کارهای من به این روال نبوده بلکه حسم هرچیز که گفته همان را انجام می دادم
کمالی:شما اشاره فرمودید به نوعی پختگی یعنی هر چیزی پیش از ظهورش باید به پختگی برسد.طی الطریق چنین پختگی چگونه پیش خواهد رفت.این طور بگویم که اگر بینش را روشنی یا بصیرت ناگهانی بر اثر جستجوی مداوم چیزی در درون خود بدانیم آیا این پختگی نوعی بینش حکمت مدار است؟ شما پیش تر درباره حکمت پیوسته امور نیز بیاناتی داشته اید
زمردی:خداوند در هر مرحله ای جلوی شما یک معلم قرار می دهد.فقط شما باید آن معلم را بشناسید.بعد وقتی خداوند شما را اینجا حمایت می کند آنچه که جوابگوی همه این حکمت ها باشه بدون تفسیر فقط یک کلمه است:عشق.هیچ چیز نمی تواند جای عشق را بگیرد چون اگر شما عشق داشته باشید بدی و خوبی ها را تحمل می کنید و در آن هدف حرکت می کنید.من شاید توضیحی برای عشق نداشته باشم اما احساس می کنم عشق یک ودیعه الهی است که هر انسانی می تواند آن را داشته باشد

کمالی:
ظاهرا نیروی عشق چیزی است که سر سودا با کسی یا چیزی نداره پس اینجاست که عشق می تواند صبورانه فراتر از خوبی ها وبدی ها پیش بره…

زمردی:
صلح کامله

کمالی:
و البته عشق به سادگی تعریف قراردادی را برنمی تابه و ظاهرا همش احساس سرشار،عمل و سرسپاری است!

زمردی:
و صبر که تعیین کننده است در عشق ،و خداوند هم دوستدار صابرین است

کمالی:
تفاوت آشکاری بین صبر و تحمل وجود دارد.آنکس که تحمل می کند موجودی منفعل و ناتوان است که چون چاره ای ندارد به غیر از تسلیم و برده گی،تحمل خود را به ده زبان والاگرایانه توجیه می کند اما صبوری پیشه کسانی است که هدفمند در پی خودسازی و پیشروی هستند آنگاه حاضرند برای وصال به اهدافشان پذیرنده همه رنج ها باشند

زمردی:
و تواضع در همه روابط ما نیز قوام بخش این صبر و عشق است

کمالی :
نکته جالبی نظرم را جلب کرد درباره تواضع و عشق که در برخی کارهای شما حضورشان احساس میشه،انسان های کوچک در فضایی نامتناهی

زمردی:
انسان به اندازه کوچکی اش نیز بزرگی دارد

کمالی:
به قول هوگو بی نهایت کوچک در برابر بی نهایت بزرگ!

زمردی:
انسان با وجود فیزیک کوچک یعنی عالم صغیر در بزرگی جای دارد

کمالی:
طی مسیر کوچکی به بزرگی که نوعی رفتن یا رحلت درست بر خلاف مرگ…

زمردی:
این مردن را هیچوقت نباید فراموش کنیم چون وقتی فراموش می کنیم دور می شویم از آن همتی که خدا ما را برایش فرستاده.این زیبایی است که ما درکش نکرده ایم…من همیشه کنجکاو رفتن بودم آن لحظه را خیلی دوست دارم،کنجکاو هستم،کاش آن لحظه رفتنم را می توانستم نقاشی کنم.وقتی تولدی رو می پذیری یعنی جشن مردن را برپا کردی.این یک حقیقتی است که وقتی به دنیا می آییم حرکت بسوی مرگ آغاز میشود

کمالی:
به تعبیری مرگ “آنجا “نیست بلکه همیشه با ما همراه است و البته شاید هر تولدی نه در تضا د با آن بلکه با حضور پیوسته آن ارتباط دارد
زمردی:
این مرگ همیشه همراه ماست.اگر انسان با حکمت الهی زندگی کند،مشیت الهی رو قبول کند، لذتبخش خواهد بود و به وصال خواهد رسید.یک هنرمند وظیفه عالم سازی دارد یک اثر هنری به منصه ظهور نمی رسد مگرهنرمند شناخت خود را نسبت به هستی بیشتر کند
کمالی: برداشت من از گفته های شما این است که هر هنرمندی زندگی در مسیر کمال را انتخاب می کند وگرنه آن هنر بی ارزش خواهد بود!

زمردی:
یک پیامی دارم برای کسانی که کارهای هنری می کنند که اگر هنرمند قلبش پاک نباشه هنرش هم پاک نیست

اسماعیل مرضایی و معین کمالی …گفتمان درباره روانکاوی نقاشی

کمالی:
از آنجاییکه بحث درباره گفتار و شاید بیشتر گفتار روانکاوانه نقاشی است و ظاهرا نقاشی در اولین رویکرد به ساحت چشم تعلق دارد برای پیشبرد این گفتمان، سوال دریدا درباره نامه سزان به امیل برنارد که کنش گفتاری چگونه می تواند ساحت بصر را به بیان حقیقتش فرا بخواند برای من تامل برانگیز است و بازپرسش حقیقت نقاشی چیست را پیش رو می گذارد.اگر من بخواهم با هنرمندی مانند اسماعیل مرضایی درباره حقیقت نقاشی در ساحت گفتار وارد شوم این فرآیند چگونه پیش خواهد رفت؟

مرضایی:
من نقاشی را آنطور که درونم به من حکم می کند قلبا و روحا،اصلا ورای سبک هایی که هستند،کار می کنم.البته نه از طریق واقع گرایی یا رئالیسم بلکه آنچه را که ذهنا دوست می دارم و حس می کنم می خواهم به آن نزدیک شوم و روی بوم پیاده کنم.شما از پل سزان گفتید و برای من جالب بود که ایشان همه چیز را به شکل هندسی می دید و ابتدا به ساکن او را می توان بنیان گذار سبک کوبیسم دانست،همه کارهای او حالتی کوب شدن و هندسی شدن دارد.حتی آثار طبیعت او ورای واقع گرایی اش همه حالتهای هندسی دارند و کسانی مانند پیکاسو از او تاثیر گرفته اند.البته اینها همه ایسم هایی هستند که بعدا روی آثار گذاشتند. هر هنرمندی باید آنچه که ذهنی و درونی خودش هست را بتواند روی بوم بیاورد و اگرنه در این زمانه کسی با دوربین عکاسی و موبایل تصاویری را در طبیعت می گیرد و راحت از روی آن نقاشی می کند. به نظر من این همان عکاسی است و ربطی به هنر نقاشی ندارد و چیزی را به بیننده اضافه نمی کند،بیننده باید چیزی ورای این واقعیت های ملموس ظاهری را مشاهده کند

کمالی:
گفتار روانکاوی از همین جا آغاز می شود.یعنی آنچه که بیان درونیات و یا به قولی احکام قلب هنرمند است.هنرمند با ارجاع به تداعی های بیشمار درونیات خویش با شهامت و دلیری منحصر به فردی پیش می تازد و از تقلید و روزمرگی به فعل و انفعالات ناخودآگاه راه می یابد تا با ترسیمی ورای تعاریف متدوال وارد میدان زیستن شود.لکان درباره مارگریت دوراس می گوید:حتی اگر مارگریت دوراس از زبان خود به من بگوید که هیچ نمی داند که لال(شخصیت یک رمان) چطور به ذهنش خطور کرده،”تنها امتیازی را که یک روانکاو حق دارد از منزلت خویش دریافت کند این است که به خاطر بیاورد که هنرمند همیشه از او جلوتر است.”در واقع هنرمند از مواجه شدن با ناخودآگاه خود هراسی ندارد و مانند انسان های روزمره با سازوکارهای دفاعی ایگو خود را فریب نمی دهد و تن به تقلید و همرنگی نمی دهد.نقشی که روانکاو برای خود در نظر دارد همگامی با جریان رانه درونی در آمیخته با سمپتوم هاست (نشانگان روانی)یعنی به روایتی دیگر حرکت کردن پشت سر کسانی که شجاعانه این کار را می کنند همان هنرمندان

مرضایی:
اگر قرار باشد که هنرمند مانند گذشتگان کار کند فایده ای ندارد.من نمی گویم که من خودم به این حالت رسیده ام اما همه سعی من این بوده که مشابه دیگران کار نکنم.دوست داشتم کاری کنم که منحصر به فرد باشد.تا حتی بسیاری از کارهای من که از دید دیگران رئال به نظر می رسد نوعی تغییر و تحولات در آن ایجاد شده که غیر از واقعیت صوری و ظاهری است.اگر می بینید که این روزها من کمتر کاری کرده ام به این خاطر بوده که تراوشات ذهنی و درونی برایم کمتر مهیا شده.اگر چیزی به ذهنم خطور کند یا مشاهده ای صورت بگیرد باید روزها و شاید ما ه ها روی آن کار کنم تا بتوانم آن را به عنوان یک کار بازسازی کنم و آنطور که دلم می خواهد در بیارم.تا حتی اگر با طبیعتی مستقیم روبرو شوم که احساس می کنم باید آن را نقاشی کنم بازهم گرایشات ذهنی منحصر به خودم هست که با آن به شیوه خاصی مواجه می شوم.برایم مثل عکاسی نیست که آنچه ثبت کردم را مستقیما پیاده کنم.امیدوارم توانسته باشم که این تعهد را حفظ کرده باشم

کمالی:
به نظر می رسد که رابطه تنگاتنگی میان آفرینندگی،زایش هنری و مهیا بودن وضعیت رها سازی تراوشات درونی وجود دارد.البته اگر این تراوشات را تخلیه هیجانی تلقی نکنیم بلکه نوعی مواجه شدن با نشانگان روانی بدانیم.به جای فاصله گرفتن از ترس ها و کابوس ها به استقبال آنها رفته و تاثیر و تاثرات آنها را دریابیم

مرضایی:
من خواب هایم و تا حتی کابوس هایم رو موثر می دانم.من خواب زیاد می بینم،اینقدر خواب می بینم که اصلا سیر من از دنیا شکل دیگری می شود.من بسیاری از کارهایم را مدیون همین خوابها هستم که درون ناخودآگاه را نشان می دهد

کمالی:
این تاثیر در بسیاری از کارهای شما که به نام به آنها سوررئال می گوییم احساس می شود.هنگامیکه فروید رویا و واپسرانی را مطرح کرد نقش فهم از ترکیب بندیها در ذهن دگرگون گشت و دال های بی مدلول یا دال های گمگشته مدلول به صحنه هنر ورود چشمگیری پیدا کردند کسانی مانند آندره برتون مستقیما از این تاثیرات بهره بردند.کسانی مثل دالی و یا مگریت در نقاشی و کسی مانند بونوئل در سینما این “دال های رویا مانند بی مدلول “را به تصویر کشیدند.اینبار هنر بی پرواتر از گذشته نقش ناخودآگاه را به رخ می کشید

مرضایی:
سورئالیسم! به نظرم تنها نقاشی هست که می تواند بیان کننده چنین حالاتی باشد و نه گفتار درباره سورئالیسم.جالبه که خود سالوادور دالی هم از طرف سورئالیست ها متهم میشود به سورئال نبودن.گاهی که نقاشی های دالی و یا مگریت رو می بینم سعی می کنم که تسخیر نشوم چون “فضای سورئالیسم “خیلی درونی و شخصی است

کمالی:
به قول مگریت این یک چپق واقعی نیست! به هر حال ظاهرا شکاف گفتار و تصویر همچنان پار برجاست…