Home Blog Page 4

کتاب تاملات و ایده موسیقی در متن مشاهده،نویسنده:معین کمالی

کتابی درباره بن شناسی مشاهده،فریفتارزدایی و همچنین پیکرشناسی موسیقی بر اساس زاویه مشاهداتی…

Mirshahab Chilan:Aborginal Culture

0

Aboriginal Culture

Humankind has been enthusiastic to know other cultures for a long time. As a case in point, “India” is the name of a book written by Persian polymath Al-Biruni(d. 1048) about history and culture of India.One of the desirable ways to understand one’s culture is knowing other cultures in the world. The desire to know other cultures increased after renascence in Europe. We need to acknowledge that this introduction happened mainly through exploitation, and its roots was irrigated by the blood of native nations.
One of the nations which faced injustice is Indigenous Australians known asAboriginal. Recent archaeological evidence from the analysis of artefacts suggests humankind existed in Australia for more than sixty thousand years.Following is an interview the writer had with his Aboriginal music and culture teacher, Terry Dijd Lane.Terry is from the Wonarua nation through the Margotts. He is now living among the Dharawal nation. He is an Aboriginal artist, musician and music tutor.

Mir:Mudroorroo, an Aboriginal author says “Our spirituality is a oneness and interconnectedness with all lives and breathes, even with all that does not live or breathe”. How do you describe this interconnectedness in your culture?
Terry:Very simple, spirituality is a connection between all animals and plants.
Mir:I want to ask the previous question in a different way. In Aboriginal culture we can see the concept of “our-ness” instead of “mine-ness”. Private belongings does not have meaning in this culture. The word “private” comes from the Latin verb “privare” meaning to deprive. That means the owner of one thing deprive other people to have that thing. Does the term “our” imply all people or people in one tribe? Do Aboriginals have any hierarchy among them?
Terry: The only hierarchy in Aboriginal culture is the elders of the nation (tribe) and knowledge holders.
Aboriginal people were very community oriented, men hunted, women gathered and then this was shared by everybody in the group.
Mir:Here I want to quote Stephen’s words, an Aboriginal speaker: “some of the most generous people I know have no money. That’s how it should be when we have no money, it’s a different lifestyle. When you see the old people… In our language, we have no such word as “please” or “thank you”, because what is expected of us is that we share and we give what we have. Today, we have to say “please” and “thank you”, we have to beg for things. In the old days, it was a given thing that we would share things. That was a part of who we are. And not only for Aboriginal people, I expect people all around the world would do the same things before money. But nowadays, “it’s mine”. There are words like “mine”. We don’t share our things anymore. And it’s become… It kills us as human beings, as a society, as a race. When I say “race”, I am talking about the human race. But we deny other people shelter, we deny other people food, we deny other people their survival, purely because of money. The Aboriginal spiritual beliefs is more “geosophical” (earth-centred) than “theosophical” (God-centred). Has the Rainbow Serpent created our world instead of the concept of God?
Terry: Everything is created by the creator, there is a lot of stories about the Rainbow Serpent being the creator. Do you want to listen to one of them?
Mir:Absolutely! Stories are very important keys to understand a culture.
This is only a story. The creator being from the Wonarua nation where I am from is Baiame(God). He is also the creator in most south-east Australian’s Aboriginal nation.
Mir:Therefore, the Rainbow Serpent is a male?
Terry: Yes, it is true. The story of the Rainbow Serpent for parts of eastern Australia is the Rainbow Serpent who was from the desert. He was thirsty, so headed to the coast to look for water.The Rainbow Serpent slid on his belly.When he got to the ocean he had a big drink of water, but it was salt water. He spat the water back on to the land which filled the valleys that were made by him sliding on his belly with water. This is how the valley’s rivers were created.
Mir: We know that in Islam and Christianity it is believed that after deathpeople will go to heaven or hell based on their actions in this world. What is the destiny of humans after death in Aboriginal beliefs?
Terry: After we die, we go to the earth, and our spirit stays walking on the land. We come from the earth, and we go back to the earth.
Mir:In this case, what is the difference between sinful and innocent people?
Terry: We believe inboth good and bad spirits depending on how the person behaved when they were alive. A person that misbehaved was punished by elders. Punishment would be anything from having to survive on their own for a month or so- to having spearsthrown at them to being kicked out of the community (tribe).

شهاب الدین چیلان-مصاحبه با بومی استرالیایی

0

فرهنگ بومیان استرالیا

اشتیاق آشنایی با سایر فرهنگها از دیرباز در میان آدمیان وجود داشته است. برای نمونه می توان به کتاب تحقیق ماللهندنوشته ابوریحان بیرونی (وفات. ۴۲۷) اشاره کرد که حاصل بیش از یک دهه زندگی این دانشمند در هند است. یکی از راههای پسندیده ای که میتوان فرهنگ خویش رابهترشناخت آشنایی با سایر فرهنگهاست.با این وجود، جهش اصلی آشنایی با سایر فرهنگها با آغاز رنسانس در اروپا ایجاد شد. در اینجا باید به این واقعیت گردن بنهیم که بخش بزرگی از این آشنایی در زیر سایه استثمار رشد کرد و ریشه هایش با خون بسیاری از انسانهای سرزمینهای گوناگون آبیاری شد.

یکی از این فرهنگها که در حقش ظلمهای فراوانی رفت، فرهنگ بومیان استرالیاست. بومیان استرالیا که به ابورجینالها معروفند دارای قدمتی طولانی در این سرزمین هستند. طبق بررسی های اخیر باستان شناسی ، بقایای صنایع دستی مربوط به بیش از شصت هزار سال پیش در این سرزمین بدست آمده است که قدمت این مردمان را نشان می دهد. در زیر مصاحبه نگارنده را با معلم موسیقی ابورجینال خویش،تری دیج لین درباره فرهنگ ابورجینالهامی خوانیم.

تری دیج لین اهل قبیله ووناروا از طایفه مارگوتس است که در حال حاضر در قبیله داراوال زندگی می کند. او هنرمند، موسیقیدان و مدرس موسیقی بومی استرالیا است.

چیلان- مودرورو، نویسنده ابورجینال می گوید: “در طریق معنوی ما وحدت و یکپارچگی بین تمام موجودات زنده و هر چه نفس می کشد و حتی با تمام موجودات غیر زنده نیز وجود دارد”. این یکپارچگی را در فرهنگ خود چطور تعریف می کنید؟

لین- خیلی ساده، این معنویت اتحادی بین موجودات و جانوران و گیاهان است.

چیلان- می خواهم پرسش پیشین را به روشی دیگر مطرح کنم. در فرهنگ ابورجینال ما با مفهوم “مال ما” مواجهیم تا “مال من”. در واقع مفهومی به نام مالکیت خصوصی در این فرهنگ وجود ندارد. می دانیم که کلمه private  از ریشه لاتین privare به معنی محروم کردن مشتق شده است، یعنی صاحب چیزی دیگران را از آن محروم می کند. واژه “ما”در این فرهنگ اشاره به تمام انسانها دارد و یا به افراد یک قبیله؟ آیا ابورجینالها سلسله مراتبی در داخل قبیله خویش دارند؟

لین- تنها سلسله مراتب در این فرهنگ مربوط به مقام برتر افراد مسن و حمل کنندگان دانش است.

(توضیح نویسنده اینکه، دانش توسط حمل کنندگان دانش به صورت شفاهی و عملی از نسلی به نسلی منتقل می شود و در این فرهنگ خط و نوشتن وجود ندارد.)

فرهنگ ابورجینال یک فرهنگ جمع گرا و اجتماعی است، مردان شکارچی و زنان جمع کننده هستند. در نهایت همه چیز در میان افراد قبیله تقسیم می شود.

چیلان- در اینجا می خواهم کلماتِ سخنران استیفن را نقل کنم: “برخی از سخاوتمند ترین انسانهایی را که می شناسم هیچ پولی ندارند. این امر ممکن است به دلیل داشتن سبک زندگی متفاوت. در زبان ما کلماتی معادل “تشکر” و “لطفا” وجود ندارد زیرا آنچه از ما انتظار می رود این است که هر چه داریم را با دیگران به اشتراک بگذاریم. امروزه، ما باید بگوییم متشکرم و لطفا، ما باید برای چیزها گدایی کنیم. در گذشته، آنچه به ما رسیده بود را با سایرین تقسیم می کردیم. این بخشی از هویت ماست. نه تنها برای ابوریجینالها که به گمانم برای تمام انسانها بر روی زمین چنین بود تا پیش از پیدایش پول. اما امروزه می گوییم “این مال من است”. ازکلمات تملک استفاده می کنیم. دیگر چیزی را به اشتراک نمی گذاریم. و این ما را می کشد به عنوان جامعه، به عنوان نژاد. هنگامی که از نژاد صحبت می کنم منظورم نژاد انسان است. ما بی تفاوتیم به سقف بالای سر سایرین، غذای سایرین و بقای سایرین، تنها به خاطر پول.”

باور مردمان بومی استرالیا بیشتر زمین-محور است تا خدا-محور. آیا باور بر این است که بجای خدا، مار رنگین کمانی جهان ما را خلق کرده است؟

لین- تمام مخلوقات توسط خالق به وجود آمده اند. داستانهای زیادی درباره خالق بودن مار رنگین کمانی وجود دارد. دوست دارید به یکی از آنها گوش کنید؟

چیلان- بله، حتما. داستانها یکی از راههای مهم برای آشنایی با فرهنگهاست.

لین- این تنها یک داستان است. خالق در قبیله اوناروا جایی که من از آنجا هستم باییامه نام دارد. او همچنین خالق یا خدای بیشتر قبایل جنوب شرقی استرالیا است.

چیلان- از گفتار شما برمیاید که مار رنگین کمانی مذکر باشد.

لین- بله درست است.در این داستان که مربوط به بخشهای شرقی استرالیا است، مار رنگین کمانی در صحرا ساکن بود. او تشنه می شود و برای رسیدن به آب به سمت ساحل حرکت می کند. او بر روی شکم خود می خزید تا به اقیانوس برسد. او مقدار زیادی آب را به یکباره می نوشد اما آب شور بود. او آب را بر روی زمین تف کرد و این آب بر روی ردی که مار رنگین کمانی بر روی زمین ایجاد کرده بود جاری شد.به این ترتیب رودها در بین دره ها خلق شدند.

چیلان- رویاها چه نقشی در تصمیمگیری های مهم قبیله داشته اند؟
لین-…!!!

چیلان- ما می دانیم که در ادیان اسلام و مسیحیت حیات پس از مرگ با رفتن به بهشت یا جهنم تعریف گشته است که بسته به اعمال انسان در این جهان جایگاه او در آخرت تعیین می شود. سرنوشت انسان پس از مرگ در فرهنگ ابورجینالها چطور تعریف شده است؟

لین- پس از مرگ ما به زمین باز می گردیم. ارواح ما بر روی زمین راه می روند. ما از زمین آمده ایم و به زمین باز می گردیم.

چیلان- در این شرایط چه تفاوتی بین انسان گناه کار و بی گناه وجود دارد؟

لین- ما به ارواح خوب و بد اعتقاد داریم که بسته به رفتار آنها در زمان زندگیشان تعیین می شود. فردی که خطایی را مرتکب شده پس از مرگ توسط پیران قبیله مجازات می شود. این مجازات  متنوع است و از طرد شدن توسط قبیله برای یک ماه تا با پرتاب نیزه برای همیشه  از قبیله اخراج شدن متغیر است.

معین کمالی:داریوش شایگان فانوس دار راه اندیشه….

0

شایسته است به هر اندیشه ای که نظر می کنیم و یا درباره کسی یا چیزی فکر می کنیم،در ابتدا شکیبایی را در خود برپا سازیم…از کم صبری پرهیز کنیم و از کمین کردن های بدون پشتوانه های عمیق و محکم نظری دوری بجوییم…به جای قضاوت پیشگی از طرحدان خودسازی برای مواجهاتمان بهره بگیریم…یادمان باشد که اگر کسی درباره هر موضوعی سخن گفت و یا درباره هر شخصی دست به تحقیق،تحسین و یا نقد زد او را بدون درک کثرت نظر،با چهار مدرک و سند که انسجام همه جریانات زندگی و تاریخمندی او را به حذف و حصر می کشاند آزار ندهیم…بیایید نقد را یاد بگیریم و آن را از حمله های وحشیانه گره های روانی خود جدا بدانیم و رسم پرسشگری را پیش از هر نظر و قضاوتی پیشه خود سازیم تا رسم ادب را برای هموارسازی اندیشه هایی که به آنها سخت محتاج هستیم به جا آوریم…یکی از آفات بزرگی که در بیانات انتقادی بسیاری از ما دیده می شود عدم درک غیر(دیگری)است و یا داشتن تعاریف رشد نایافته از این جریان که غیرت را با تعصبات و خودخواهی خلط می کنند تا کمبودها و ضعف های وابستگی خود را غیرت جلوه دهند…شاید ضروری باشد که همه ما پیش از اینکه بخواهیم شخص یا موضوعی را به رفعت و جاه کلام خود برسانیم و یا محنت و زار آن را نشان دهیم معیارها و باورهای تعاملی و ادراکات مسیر رشد خویش-دیگری را بازشناسیم و از هر پرداختن به موضوعی،رسم دیگری(غیر) را مشاهده کنیم…
داریوش شایگان مانند هر انسان دیگر و هر متفکر دیگر دارای کثرتی عظیم در زندگی خود است که آنچه ما درباره او می خواهیم بگوییم تنها معطوف به “زاویه مشاهده ای” ما می باشد،و هیچ نظری درباره او نمی تواند بدون نتایج روایت و دست آوردهای زندگی شخصی خود ما باشد…هر کدام از ما در جریان مشاهده گری هستیم که برخاسته از روش ها و استعدادها و انجام های ما می باشد. و در همین جریانات ممکن است قرابت ها،هم وزنی ها و اشتراکاتی هم یافته شود. ویا ممکن است فاصله و غربت را افزون کند…
من پس از خواندن کتاب آسیا در برابرغرب و سپس چندین مطالب کم حجم(ضرورتی نمی بینم که مدعی باشیم باید همه آثار را بخوانیم و از شخصیت علمی و نظری انسانی نتیجه گیری کنیم.مگر ما خدایان بسته بندی نهایی شخصیت کسی هستیم!چه زمان می خواهیم به این نارسیسیزم پایان دهیم!)دریافته ام که داریوش شایگان متفکری است که در این مطالب به نقش ما و دیگری به منزله مفهومی مهم توجه دارد.من دریافته ام که او در این آثار بیش از اینکه دست به توصیه ای بزند و کسی را بخواهد ارشاد کند بیشتر دست به توصیف و مقایسه زده است.اما همهنگام احساسات خود را و همچنین زوایای مشاهداتی خود را نیز نشان داده است…او در کتاب آسیا دربرابر غرب توصیفی کلی از جریانات و اشکال مختلف نیهیلیسم به دست می دهد،تقدیر تاریخی را بررسی می کند،مفاهیم برخاسته از دنیای اروپایی و آسیایی را تشریح می کند،و سپس نقد فرهنگ و جامعه ایران را به شکلی توصیفی بیان می کند…اندیشه او را اینگونه دریافته ام که تا دست به شناخت پتانسیل ها و نیروهای خودباوری نزنیم ورود به دنیای دیگری برای ما غریب ویا حداقل آشنانما است و هرگز نمی توانیم با روش ها و باورهای برخاسته از جریانات قومی و فرهنگی خود “غیر” را به عنوان آنچه که هست و جریان دارد در یابیم:
“در جامعه سنتی که خاطره قومی هنوز منشا اثر است،تفکر در واقع تذکر است.
به عبارت دیگر،خاطره قومی همچون چشمه فیاضی است که هر که را به فراخور
وشش و استعدادش بهرمند می کند”.
و یا می گوید:
“غربی اکنون چندصد سال است که از بسترش منحرف شده و پیوسته در تکاپو و
جستجو است…از نظربازی عاجز است و از تماشای صرف بیزار.از جهش نمی ترسد
و همواره بی گدار به آب می زند…”
شایگان خودباوری فرهنگی را در کنار مقایسه فرهنگی برای رشد و شکوفایی به کرات بیان می کند.مثلا گاندی را نماینده آسیایی چنین خودباوری می داند و مائو را فاصله ای از این حس خودباوری:
“گاندی نوعی جوکی بود و مائو نوعی محتسب…یکی جامعه را از بیرون می خواهد تغییر بدهد،دیگری انسان را از درون،یکی به ظاهر می پردازد و دیگری به باطن،یکی به زور روی می آورد و دیگری موجب شکفتگی می شود.جنگ بین این دو،جنگ بین دو دید،دو برداشت از واقعیت،دو نحوه حضور،به عبارت دیگر،جنگ بین معنویت آسیا و سیطره غرب است.”..
و یا درباره زبان فارسی و مواجهه آن با جریانات زمانه می گوید:
” اگر رسالت زبان فارسی این بوده است که آیین حماسی پهلوانی،وعده دیدار معبود ازلی و حالات وجد و سماع را از زبان فردوسی،حافظ و مولوی به ما
برساند،رسالت خود را چنانکه باید و شاید انجام داده است و کلیه قالب های لازم و مضامین ضروری را برای این منظور فراچنگ آورده است.ولی اگر از زبان
فارسی بخواهیم که گرفتاریهای کانت و درد هگل را بازگوید و بویژه محتوای پریشان همه علوم جدید را،که از بطن فرهنگ آشفته غرب به صورت هزاران جرقه
فروزان پراکنده شده،برگرداند،آنگاه از آن چیزی را می خواهیم که در توانش نیست.زبان فارسی،زبان اجمال است و اشاره و نه زبان تفصیل و تجزیه”.
موارد فوق تنها گذری از تاثیر تاملاتی بود که از داریوش شایگان در مسیر زندگی خود داشته ام و می خواستم یادی از این معلم بزرگ اندیشه داشته باشم و در فرصت و مجالی دیگر درباره او بیشتر بنویسم و یا صحبت کنم…دو روز پیش داریوش شایگان متفکر و کاوشگر اندیشه ها درگذشت.لازم است که رحلت هر اندیشمندی را به منزله ادامه راه اندیشه تلقی کنیم،برخاسته از همه کسانی که به رونق کثرت منسجم ما و اندیشه ورزی های ما یاری رساندند.ما راه هموار شده از اندیشمند را ادامه خواهیم داد،نه صرفا راه نظریات او را…یادمان باشد که هر کاوشگری چراغی است که گام های اخلاف را سریع ترمی سازد نه اینکه همیشه درجای پای او قدمی گذاشته شود…

درباره موسیقی پرنده آتشین استراوینسکی…رکسانا ریحانیان

0

موسیقی پرنده آتشین
رکسانا ریحانیان(مدرس و پژوهشگر موسیقی و نوازنده ویولای ارکستر سمفونیک تهران)

درباره استراوینسکی
ایگور استراوینسکیIgor stravinsky(1882-1971)سومین فرزند فئودور استراوینسکی(خواننده باس اپرای سلطنتی سن پترزبورگ)و آناخولودفسکی(نوازنده پیانو) در محیطی آکنده از موسیقی رشد کرد و علیرغم مخالف های والدین زندگی خود را وقف آهنگسازی کرد.در ۱۹ سالگی فرصتی یافت تا آثار خود را برای خانواده موسیقی دان کورساکوف اجرا کند.در آثارش خودداری از بیان احساسات تند و تیز رمانتیک و حفظ توازن و فرم ها به گوش می رسید.طبیعتا آنچنان مورد استقبال ریمسکی کورساکوف که خود یکی از بزرگان جنبش روسی ملی گرای رمانتیک بود قرار نگرفت…با این حال کورساکوف او را به عنوان شاگرد پذیرفت.
استراوینسکی را مبدع مکتب نئوکلاسیک و به عقیده بسیاری مهم ترین آهنگساز قرن بیستم می دانند،او در این نهضت با واکنشی برابر رمانتیسم و امپرسیونیسم فرم ها و تکنیک های دوره های پیشین(باروک،کلاسیک…)را با هارمونی و مفاهیم سده بیستم احیا کرد.
روند رشد او همگام با دوستان نزدیکش چون پابلو پیکاسو(نقاش کوبیسم) و تی اس الیوت(شاعر نمایشنامه نویس و منتقد ادبی)الهام بخش دگرگونی های ژرف در سبک دیگر هنرمندان گشت.
سه باله مشهور(نخستین آثار)او:پرنده آتشین(۱۹۱۰)،پتروشکا(۱۹۱۱) و آیین بهار(۱۹۱۳) مبتنی بر فرهنگ و نغمه های عامیانه روس هستند و محصول مشارکت هنری او با شرکت باله روس که در پاریس دایر بود و فعالیت می کرد می باشد.با آغاز جنگ اول جهانی و نابسامانی در روسیه و فرانسه ناچار به ترک پاریس،و عزیمت به سوئیس شد.در دوران جنگ،موسیقی او در مسیر پر فراز و نشیب زندگی اش دچار تحولات بسیار شد.او در شرایط جنگ مانند آهنگسازان دیگربه نوشتن آثاری برای ارکسترهای کوچک و دور از عظمت گذشته روی آورد،چرا که آثاری با تعداد نوازندگان کمتر قابل اجرا بودند.
پس از اتمام جنگ و بازگشت به پاریس به سبکی جدید که محصول دوران تاریک زندگی اش و فرم های نئوکلاسیک بود دست پیدا کرد.در همین دوران در سفری به ایتالیا با پابلو پیکاسو آشنا شد.این آشنایی نه تنها به نقاشی پرتره مشهور استراوینسکی منجر شد،بلکه این دو هنرمند به همراه لئونید ماسین(leonid massine)طراح رقص باله روس،باله پولچینا را روی صحنه بردند(۱۹۲۰)…
استراوینسکی ملودی ها،ریتم ها وسبک آشنای قدیمی را با هارمونی هایی نو همراه می کرد،همزمان در سراسر آثارش نشان سبک خود را نیز به همراه داشت.او بر این باور بود که “سنت نیروی زنده ای است که حال را به جنبش درآورده و شکل می بخشد،مانند میراثی مشروط که به کسی برسد،به شرط آنکه پیش از سپردن آن به دست وارثان بعدی آن را به ثمر برسانند”
Philosophy of Modern music(Adorno Theodor)
The concise oxford history of music(Gerald Abrahammu
ic:an appreciation(Roger kamie)

  • روایت پرنده آتشین
    داستان حکایت از شبی دارد که شاهزاده ایوان تزاروویچ(prince Ivan)در سفر قهرمانی خود پرنده آتشین را به اسارت خویش در می آورد تا قدرت آن را از آن خود سازد.پرنده زاری می کند،قلب شاهزاده به درد آمده و او را رها می کند.پرنده آتشین در ازای آزادی خود پری زرین از جانش را به او هدیه می دهد.شاهزاده در ظلمت شب به راه ادامه می دهد و گم می شود.او به قلمره جادویی دیوی هدایت می شود که به شکل نیمه انسان و نیمه مار است.در کاخ او درختی نقره فام وجود دارد که جعبه جاودانگی کنار آن پنهان شده…شاهزاده ۱۳ دختر را می بیند که طلسم شده اند و به اسارت دیو در آمده اند.دختران از شاهزاده می خواهند پیش از آمدن دیو از کاخ خارج شود اما او دلباخته یکی از دخترها می شود.دیو شاهزاده را می بیند و به مبارزه با او بر می آید.شاهزاده با یاری پرزرین پرنده آتشین با دیو مقابله می کند.پرنده به یاری شاهزاده می شتابد و شیاطین را تحریک به رقص می کند.رقصی با شکوه و نفس گیر(صدای قدرتمند سازهای بادی برنجی)پس از رقص،شیاطین به خوابی عمیق فرو می روند و پرنده شاهزاده را به سمت جعبه جاودانگی هدایت می کند تا آن را از بین ببرد.شاهزاده جعبه را از بین می برد و طلسم موجودات شکسته می شود.دختران آزاد می شوند و کاخ ناپدید می گردد،سرانجام نغمه پایان حیات دیو نواخته می شود…
    “پرنده آتشین(ژار پتیتساzhar ptitsa) ظاهری چون طاووس و جثه ای بزرگ با پرهای شعله ور و درخشان و رنگارنگ دارد.او نماد سرزمین روسیه است و در افسانه ها و ادبیات روس بسیار دیده شده”
    سوئیت باله پرنده آتشین قطعه ای است که برای ارکستر بسیار بزرگ به همراهی باله نوشته شده.بر طبق فرم سوئیت که از زمان باروک وام گرفته شده قطعه شامل یک مقدمه(introduction)و سپس قسمت های مختلف می باشد..این قطعه در سال ۱۹۱۰ از سوی سرگئی دیاگیلف(Sergei Diaghilev)منتقد هنری روس و مدیر شرکت باله روس در پاریس بود به استراوینسکی سفارش داده شد…
    موومان منتخب به نام lullaby(Bercuse) مربوط به قسمتى از روایت است که ژار پتیتستا شیاطین را به خواب میبرد
    https://youtu.be/ph9H17_HPTE

    مهران پورمندان و معین کمالی…هنر و جریان

    0

    پورمندان:یکی از مسایل مهم به نظر من تفاوت منزوی بودن و فردیت داشتنه.خیلیها این تفاوت را احساس نمی کنن.من معتقدم دلیلی نداره که ما خیلی از آدمها رو که با آنها در ارتباطیم، دایما ببینیم.من به این انتخاب رسیدم که تنهاییم رو دوست داشته باشم چون در این تنهایی است که زندگی زاده می شود و این آن فردیت منجر به شخصیت است که البته ممکن است بعضی از اطرافیان ما آن را درک کنند. ممکن هم هست درک نکنند اما از این نظر شرایط کمی دارد بهتر می شود.به نظر من زندگی جریان آنچیزی است که می خواهدما “بشویم” تا “باشیم” در این راستا تنهایی برای کسی که کار هنری می کند مسئلۀ بسیار مهمی است.

    کمالی:نکته جالبی را اشاره کردید.تنهایی یا فردیت با تنهایی یا انزوا تفاوتهای محسوسی دارد.یک تنهایی داریم که فرد خودش را از عالم و آدم جدا کرده و برای خودش دنیای درونی ساخته(Isolation)یک تنهایی دیگر وجود دارد که فرد نیازمند خلوت و درون نگری است(Introspection)،گاهی انسان هایی هستند که کسی رو برای خودشون پیدا نمی کنند و تنها می مونند(loneliness) اما نوعی تنهایی هست که با مفهوم فردیت خیلی آشناتره و آن تنهایی به معنای پیشبرد اهداف و کسب هویت منسجم در جهت رشد فردی است مانند یک نوازنده تنها که در اجرای کنسرتو یک گروه رو همراه خودش داشته باشه(Solitude) ما در این نوع فردیت با رشد فردی سرو کار داریم که طبیعتا نوعی درک درونی و منحصر به فرد را می طلبد و اینجاست که هر کسی از ظن خودش ما رو می شناسد و درک نهایی و عمیقی از درون ما نخواهد داشت اما جلوه یا پدیداری که از این تنهایی ساطع می شود گاهی منجر به همراهی مناسب و مثبتی از جانب دیگران که خودشان خواهان چنین رشدی از گذرگاه پدیدار چنین فردیتی هستند صورت می گیرد…در طرفی دیگر این رشد فردی حالتی چند بعدی دارد و در برخی هم به صورت تک بعدی ظاهر می شود،مثلا برخی در مسیر زندگی خود خواهان تجربه بسیاری از چیزها هستند و برخی دیگر تنها یک مقصد را در سراسر زندگی دنبال می کنند…

    پورمندان:جالبه که خیلی براشون این سوال پیش می یاد که می گویند پورمندان تو کار آهنگسازی می کنی،فیلم می سازی و از اون طرف کارهای اجرایی مثل برگزاری کنسرت های پژوهشی و یا سمینار می کنی…ظاهرا در نگاه بعضی ها این کار از این بام به آن بام پریدنه…یکی از دوستان می گفت که فلانی – منظورش من بود – آرتیسته، یعنی یک بار فلسفی تری به این ویژگی من میداد، کسی که می تونه به چز موسیقی به اموردیگری هم بپردازهاز وجه هنری صرف گرفته تا جامعه شناسی هنر و پرداختن به موضوعات دیگری همون ساختن فیلم و نوشتن داستان و شعر…من فکر می کنم این آن وجهی از منه که از ابتدا با من بوده مثلا حدودا ۱۹یا ۲۰ساله بودم که دشیفراژ کردن قطعات موسیقی کلاسیک را شروع کردم، وقتی که احساس می کردم که این قطعات را فهمیده ام و رمز و رازشون رو کشف کرده ام دیگه تمایلی نداشتم آنها را بزنم. به همین دلیل هیچوقت نتواستم یک پیانیست کنسرتیست بشوم، مثل کسانی که روزها می نشینند و برای کنسرت آماده می شوند کار و تمرین کنم! به نظرم کار بسیار کسل کننده ای است. در عین حالی که بسیاری از قطعات را نواختم ولی هیچگاه برای کنسرت آماده شان نکردم. کنسرت داده ام اما هیچگاه برای کنسرت دادن آماده نشدم. به همین دلیل زمانی که کنسرواتور پاریس رفتم نوازندگی رو انتخاب نکردم، چون چیز کشف شدنی برای من در این کار وجود نداشت.در صورتی که در آهنگسازی اینجوری نبود، چیزی که در آهنگسازی جستجو می کردم – مخصوصا در دهه ۲۰زندگیم – کشف “خود زندگی” بود.هنگامیکه من در این فرآیند دست به کشف می زدم هر کجا که علتی یا چیزی برای من دکده (decode)می شد دیگر از آن عبور کرده بودم، چیزی را کشف کرده بودم و دیگه از این به بعد پرداختن به آن یک تکرار بی حاصل بود، شبیه حمالی.من توی هنر مساله کشف برایم از هر چیزی مهمتره،کشف آدمها یا کشف جریانها…به همین خاطر بخش مهمی از زندگی من تبدیل شد به پژوهش، و من در واقع به عنوان یک پژوهشگر معرفی شدم اما بازهم احساس من داشتن همچنین عنوانی نبود چون خود کشف برای من مهمتر از هر چیزی بوده نه ماندن در یک وضعیت یا لقبی که بهم می دن…البته این به معنای هدف نداشتن نیست مسئله این است که “هدف من کشف جریان زندگی بوده ” حتی از طریق یک سفر ساده… به همین دلیل من با وجود اینکه سالها در فرانسه زندگی کردم اما تا به حال موزه لوور رو ندیدم،از اینکه همینطوری بی هدف و بدون پرسش بخواهم بروم توی لوور قدم بزنم معنایی برام نداره با این همه بسیاری از موزه های مختلف وحتی خانه های قدیمی رو در فرانسه دیدم، جاهایی که برام جالب بود ببینم جاهایی بود که در اونجا به دنبال چیزی بودم. مثلا کجاها چه اتفاقاتی افتاده است، مکانی که هنرمندان در آنجاها زندگی کرده اند و آثار خودشان را نوشته اند و یا اتفاقاتی که در محلی خاص موجب بوجود آمدن اثری شده است. به همین دلیل زندگی برای من یک جریان تمام نشدنی است که پیوسته در حال بازتولده، جریانی که در آن همواره چیزی تازه می شود و از این منظر برایم زندگی خیلی جذابه…همین باعث می شود که نگاهی ریز گرا هم داشته باشم و از چیزهایی که خیلی ریز هستن هم لذت ببرم…

    کمالی:در اذهان و زبان مردم خیلی این سوال پیش می یاد که چرا فلان هنرمند فقط در یک راستا حرکت نمی کند! در تاریخ انسان هایی برجسته بوده اند که به کارهای مختلفی می پرداختند،لئونادو داووینچی،گوته،تئودور آدورنو،ابن سینا،خیام و ابوریحان…وازاری درباره داووینچی می گوید به گفته برخی ای کاش داووینچی تنها در یک کار تمرکز می کرد و اگر می خواست تنها نویسنده باشد قطعا برای معرفی به تاریخ کافی بود” اما نقاشی،آناتومی،مهندسی،مجسمه سازی و تا حتی نواختن سازی تبحر داشته …اما مسئله نگاه تک بعدی بودن و یا جنرالیست بودن یک پویش فلسفی را نیز می طلبد…ما در اینجا دیوار کوتاهی داریم به نام رنه دکارت که می توانیم بگوییم از زمان دکارت با یک مسئله اساسی روبرو می شویم که شاید نوعی پایه تخصص گرایی ها و تک انگاره بودن مردمان دوران جدید باشد با وجود همه مشغله های ذهنی که دارند،و آن مسئله”پس هستم” می باشد.Cogitoدکارتی با طرح می اندیشم پس هستم،زمینه پس هستم های دیگر را مطرح نمود،مانند من احساس می کنم پس هستم(ژید) یا من اعتراض می کنم پس هستم(کامو)…همین انگاره منجر به نادیده انگاشتن هستندگی به عنوان مقدم و پیشین هر نوع خصلتی بود…اگرچه هایدگر با طرح پرسش هستی این مطلب را حل کرد اما بر جامعه جهانی هنوز این پرسش حاکم است که تو کیستی؟! یعنی هویت مشخص تو چیست! و این نادیده گرفتن کثرت و بسیاربودگی یک انسان را نشان می دهد…اینجا شخصیت ها تفکیک می شوند و در یک هویت مجزایی معرفی می شوند،درست مانند کالایی مشخص با کیفیت مشخص! در وادی هنر نیز چنین مسئله ای وجود دارد و هنرمندها نیز در طبقه بندی هویتی ویژه ای تعریف می شوند…

    پورمندان:ما یک هنرمند را با سبک آثارش مشخص می کنیم. یعنی تکرار در یک قالب مشخص، به گونه ای که ماهیت مشخص آثار آن هنرمند بشود همیشه پیش خودم فکر می کردم که خب اینها زندگی رو چطوری درک کردند؟! یعنی پیوسته درحال تکرار یک چیز بودند؟!من همیشه به عنوان یکی از منتقدان فیلمهای کیارستمی که البته همه فیلمهایش را هم دیدم برایم جالب بود که این شخص همیشه در حال کشف بوده است و قرار نبوده که چیز خاصی را پیوسته تکرار کند.به نظرم خیلی از این هنرمندها در پی مطرح شدن در دنیای بیرونی هستند،هنرمند قبل از هر چیزی باید خودش برای خودش یک معنا داشته باشد و آن معنا را باید از یک جایی به دست بیاره،ولی اگر آن معنا را آدم های بیرون برای تو تعریف بکنند،آنوقت تو مجبور می شوی به عنوان یک “برند” یا شاخص مطرح بشی و اگر کاری متفاوت بسازی از نگاه دیگران و حتی خودت مطرود محسوب می شوی.شاید این دنبال کردن یک سبک خاص دید تورا نسبت به خیلی چیزهای دیگر ببنده.رقابت دنیای سرمایه داری باعث شده که چشم خیلی از هنرمندها بسوی عوامل مادی، جشنواره ها و … معطوف بشه و اینها خودشون را مجبور می کنند که هویتشان را با آن تعریف بکنن…این انسانها دیگه خودشون نیستند!دوران جدید امروزی – دنیای رقابت پرشتاب سرمایه داری- معنای “خود” و “کشف” را از بین برده…آدمها فقط دنبال نگاه دیگران می روند و از کشف خودشون به شدت غافل شده اند…

    کمالی:نکته ای که در اینجا مهم است مفاهیمی است که در درون زندگی ما جریان دارند.هنر از آن دسته مفاهمیمی است که در طول ادوار تاریخ معنای متفاوتی پیدا کرده است.در ایران و مخصوصا شرق باختری هنر به معنای فضیلت،خلوص وخودسازی بوده است.اصلا از ریشه “سونر” سانسکریت به معنای “فضیلت مرد” آمده است.در فرهنگ فارسی عمید هنر فعالیتی است به منظور خلق آثار مبتنی بر برداشت های شخصی و عدم دریافت سود مادی…اما بعدها با تغییرات جانمایه های جامعه و ورود مفهوم آرت (Art) دیگر مسئله فردیت،خلوص و فضلیت معنای خود را از دست داد…هنرمندان صنعتگران و تکنسین هایی شدند که دیگر روح رشد درونی در آن جایگاهی نداشت و بیشتر هنر می بایست چیزی قابل عرضه کردن و مورد پسند بودن باشد…تصورش را بکنید که در جامعه سرمایه داری که سرمایه و پول بالاترین حاکمیت را دارد هنرمند آرتیست تکنسین فقط باید برده این نظام باشد!

    پورمندان: جالبه که می گویند طرف هنریه!این هنریه واقعا کجاست!کجای هنره!درباره چه چیز واقعا صحبت می کنند! جالب اینجاست که امروزه اصلا هنرمند فرض دقیق و مشخصی از گفتمان های هنری هم ندارد.هنگام بحث هنری یک چیز مفروضی مطرح می شود،این فرضه را هر کسی به عنوان یک چیز برداشت می کنه،بعد دیالوگ می کنیم با همه دیگه،بحث می کنیم در حالیکه ما هنوز در آن تعاریف اولیه خودمون هنوز به توافق نرسیدیم. کلماتی مانند مدرن یا معاصر که دارای ابعاد متفاوتی است و چیستی بسیار چند بعدی دارد از این جمله اند،اینکه واژۀ ترجمه معادل همعصره یا ترجمه واژۀ کانتمپوریری، خیلی از بحث های اینچنینمون روی هوا است. در واقع ما کمبود فیلسوفان هنری رو داریم که تعریف مشخصی درباره مفاهیم هنری داشته باشند و آنها را به روز کنند، تا ببینیم این چیزهایی را که داریم صحبت می کنیم اصلا چطوری تعریف می شوند…این مفاهیم اصلا تعاریف دیگری توی بحث ها پیدا کرده اند.این تعاریف خارج از درک زمانی و یا تا حتی چارچوب اصلی مورد بحث قرار می گیرند.ما مثلا اگر می گوییم می خواهیم موسیقی معاصر کار کنیم حقیقتا این موسیقی معاصر چه ملاک هایی دارد و اصلا تعریف خودش رو چطور پیدا می کنه!
    اگر ما موسیقی رو نوعی درک درونی بدونیم پس درباره عنوان هایی که درک ما در آن شکل نگرفته و باهاش سازگار نشده چطور می تونیم آن نوع موسیقی را کار کنیم! من در جایی موسیقی خواندم(فرانسه )که مهد موسیقی مدرن محسوب میشود اما هرگز برای خودم معنی نداشت که اون نوع موسیقی را کار بکنم.برای من همیشه این سوال طرح است شد که چگونه یک جوان ۲۵-۳۰ سالۀ ایرانیدر این قالب آهنگسازی می کند. آیا اینها واقعا دارن ه همان گونه که آهنگسازی می کنند فکر می کنند؟!دوستی به من پارتیتوری رو نشون داد که می گفت از صدای جنین بچه الهام گرفته و موسیقی خود را نوشته است. بهش گفتم تو حقیقتا اینقدر در زندگیت پیچیده فکر می کنی؟ بعد نوازندگی پیانو این شخص در حد سه سال نوازندگی هم نبود…حرف من اینه که اگر ما بخواهیم سرفصل و تعاریف درستی رو برای رسیدن به مقاصد هنری خودمون دنبال کنیم حقیقتا این تعاریف چه چیزهایی بوده و هستند و چگونه در آثارمان آنها نمود پیدا می کنند؟!

    کمالی:ما اگر سرآغاز هر تفکری را پرسشی بدانیم این خیلی مهمه که این پرسش چه چیز باشد و چه راهی را برای پاسخ های درخور فراهم کند.انسان ها دارای روایت و یا به زبانی دقیق تر دارای کثرتی هستند که ناخودآگاه-خودآگاه را هدایت می کند و فراتر از تعاریف کلیشه ای دانشگاهی و یا سازمانی خود را می نمایانند مثلا ممکن است فردی در بهترین دانشگاه های جهان تحصیل کرده باشد و با پیچیده ترین موضوعات روز جهان سالها مشغول بوده باشد اما در مسئله شخصی خود مانند ازدواج یا روابط مانند کلثوم ننه یا غضنفر خان عهد ناصری برخورد کند.چیزی که فارغ از هر ارزش گذاری در اینجا وجود دارد تعاریفی است که از پدیدار این کثرت ناشی می شود.اینجاست که واقعا باید دید که چه چیز می تواند تعریف یا فرضی قابل توجه و کنکاش را به اشتراک بگذارد که کثرت نسبتا مشترکی در آن دخالت داشته باشند…همین مسئله گذار تعریف هنر از فضیلت به “تکنیک دیگرپسند” نیز با کثرتی پر فراز و فرود در تاریخ روبرو بوده است

    پورمندان: معنای هنربه معنای امروزی آن که قبل از مشروطه در وجه کلی اشبه معنای تفضل یا کمال هر چیز بوده است ، در قالب صنایع مستظرفه تعریف می شده است – یعنی چیزهایی که پدید آمده اند و دارای ظرافتی بودند اما ضرورت کاربردی ندارنددر بعد از مشروطه به کنار گذاشته می شود.مثلا پرتره های نقاشی صنیع الملک از رجال قاجار که به جای عکس امروزی به کار برده می شد، دیگر کاربرد خودش را از دست داد. یا مثلا یکبشقاب زیبا. بعد از مشروطه واژۀ “هنر” شد از کلمۀ فرانسویArts et metiers یعنی هنر و پیشه به وام گرفته شد.امروز هنوز هم جوان هایی هستند که به هنر نگاه صنایع مستظرفه ای دارند.هنر کاربردی یا صنایع مستظرفه، هنری که کاربرد داشته باشد مثل هنر پروپوگاندایی. کسانی کهدرباره یک اثر هنری می گویند به چه درد می خوره؟ پیش از این باید یک بحث نابتری را با آنها مطرح کرد که اصلا هنر باید کاربرد داشته باشد؟!و یا امکانات دیگری هم فارغ از کاربردشون وجود دارد؟! در موسیقی به طور مشخص که موضوع مورد مطالعه و کار من است، این مسئله موجب سردرگمی و از هم پاشیدگی فکری و هویتی برای جوانان شده است. در اینجا ما با کسانی روبرو می شویم که بین آنچه که آموزش دیده اند و آنچه که جامعه طالب آن است مردد باقی می مانند. اینها مجبورند بین آنچه که هستند و آنچه که جامعه می خواهد در تردیدند و سردرگم.این شرایط گذار در دو قطب متفاوت موسیقی پاپ و موسیقی معاصر بویژه بیشتر نمایان است.این “نیست شدن “هنر فضلیت بار و ورود صنایع مستظرفه است.

    مهران پورمندان استاد موسیقی دانشگاه،فیلم ساز،آهنگساز حرفه ای،موءلف،مترجم و از اعضای کنسرواتور پاریس…
    تالیفات:دایره المعارف موسیقی کهن ایران،تاریخ تحلیلی موسیقی فیلم،بنیان های آموزش موسیقی(ترجمه)

    زمین لرزه(زلزله) و فلسفه…معین کمالی

    0

    فلسفه ای برای زلزله…
    زلزله رخدادی است که در کنار هر رخدادشناسی دیگر تعریفی سیال و چشم اندازمحور(perspectivism)را طلب می کند…چشم های تک سویه و مشاهدات-سخن پراکنی التقاطی(eclecticism) باز در زاویه مشاهده-ای قرار دارند که هنوز اصالت آن زاویه را در جریان روایت آنچه می گویند به ظن مبتلا می دانند و گاهی هم با اعتبارات پدیدآمده از جامعه آموزش محور خود چنان صریح و چارچوبی سخن می گویند که گویی در اعماق ناخودآگاهشان به آن مسئله باور دارند! اما شاید یقینمندانی هم باشند که با طرح پروژه ای،علوم انسانی را به انتاج می کشانند،همان مهندسان خط کش به دست و نقاله کشی که فارغ از هستی شناسی وجود دوگانه خویش-دانش به تنظیم پایان نامه ها و دروس مدرسه و دانشگاه ،بودن و شدن ها را در”نمودارگردشی” پاره پاره کردند…اما شاید اینگونه تحلیل های تک سویه و یا التقاطی در پدیدار خویش به ساحت نارسیسیزم(خودشیفتگی) و برده بودگی تعلق داشته باشند!
    حال سوال از اینجا آغاز می گردد که چرا زلزله! پاسخ ها یک به یک جریان دارند…ره جویان سماوات می گویند:زلزله بلای آسمانی است که برشهری نفرین شده نازل می شود و گناهان مردمان را پاکسازی می کند! طبیعت گرایان و ساینتیست ها آن را نوعی تغییرات وابسته به طبیعت تلقی می کنند،التقاطیان هم گاهی به نعل می زنند و گاهی به میخ…اما صحت و یا درستی هر کدام از آنان باز وابسته به زاویه و سکویی است که بر آن ایستاده اند و هیچ محورمشترکی جهت مصالحه وجود نخواهد داشت مگر با مدارا،کوتاه سازی و واپس رانی خویش به نفع دیگری مانند کسانی که با زاویه مشاهده ای گفتمان دموکراتیک در پی ایجاد یک اصل هرس شده قراردادی می باشند…اما براستی در وضعیت هستی شناختی خویش زلزله چگونه تلقی می گردد!

    بررسی شیوه ادراک چرایی زلزله در انگاره آدمیان…
    انسان در هستی شناسی خویش “درمشاهده” قرار دارد.مشاهده کردن نه،مشاهده شدن نه،منظور نه بحث ساده انگارانه سوژه-ابژه بلکه نوعی مشاهده بودگی است که “وضعیت غیرمشاهداتی ” متعلق به ساحت نیستی است…مشاهده جریان هستی ما می باشد بی آنکه صرفا به روش های آن وابسته باشد…مشاهده در هر بعدی از ما وجود دارد و لحظه ای غفلت ندارد…هنگامیکه نظریه ای می سازیم،هنگامیکه تجربه ای را مرور می کنیم،هنگامیکه خواب یا رویا می بینیم،هنگامیکه مدعی شهودی هستیم و تا حتی هنگامیکه در رد چیزی اقدام می کنیم از هر طرف در مشاهده ای قرار داریم…این مشاهده مربوط به عاملیت امری جوهری یا عرضی و یا روشمندی نیست بلکه چیزی است که هستی خود را در آن می یابیم(مشاهده را در مقالات دیگر توضیح داده ام) …آنجا که رازی را در ساحت نیستی جستجو می کنیم باز در حال مشاهده ای هستیم…اما تراژدی هستیمندی ما در فضایی جنایت پیشه،برده گرایانه در حصار تمدن هایی ظهور می یابد که زوایای مشاهداتی آدمیان،خود را به مثابه حقیقتی تعریف می کنند و از رانه امیال خویش ده ها معنا را به سازوکارهای دفاعی ایگو پروار می سازند…ایگو همان “من” است.منیتی برخاسته از اراده و امیال تنظیم شده زاویه مشاهده ای اشخاصی که خود را واقعیتی محض معرفی نموده اند و نظام برده داری را در هر دورانی به شیوه ای نو پایه ریزی می کنند…آیا می خواهید بگویید که انسانی آزاده هستید که در زاویه مشاهده نظام سرمایه داری و درکمی گذشته تر سوسیالیسم حضور نداشته اید! آیا هنرتان،فلسفه زیستنتان را به آن مشاهده های تک سویه نسپارده اید! آیا ذهن شما گرفتار دغدغه نان و نام این طرحواره ها نیست!آیا فشارتورم و گرانی،مشکلات خانواده و فرزند پروری در وجودتان به این ابعاد برده صفت مجهز نگشته است!آیا ماهیت شکایت پیوسته تان از زمامداران سیاست و حکومت و انسانیت همه از انفعال و وابستگی برده وارتان به یک زوایه مشاهده ای “کسی به فکر ما نیست” برنخاسته! اگر مبنای هستی مشاهداتی ما قرار است در کنه تمدن خویش عزت نفس،آزادگی،حس توانمندی در پیشبرد کد وجودی خویش و عشقی راستین باشد و آنگاه بگوییم،کسی نبوده که آنها را به ما بدهد،چه تفاوتی با احساس برده گی خواهد داشت! انسان امروز(از دیروز خبر ندارم)خود را در برابر انبوهی از مشاهدات می بیند که با تلون بسیار،هرکدام،هر دم ما را بسوی خود می کشاند و هویت ما را به ۷۰تکه تقسیم می سازد…اما همه اینها مانند یک تلویزیون رنگی ۱۴ اینچ است که با جعبه کوچک و محدود(زاویه تک بعدی مشاهده) صدها برنامه مشاهدات دیگران را پخش می کند و زمانی که فرد از پای تلویزیون بلند می شود خود را هیچ کس به غیر از تماشاگر نمی بیند…اضطرابش افزون می شود که هنرپیشه آن شود اما آن را از خود دور می بیند و باز در انتظار مفید بودن در این نظام تک سویه،زمان را به ترس از حرکت عقربه های ساعت مبتلا می سازد…این هستی مشغول در صحنه محدود مشاهده تک بعدی دیگری با هزارنقش مانند عروسکان خیمه شب بازی که امروز دارای “کوک خودکار” هستند ظاهر می گردد…اما چنین مشاهده تک بعدی ربطی علی و مستقیم به اشخاص سیاست گذار ندارد…بلکه پدیداری است از روایتی پر برخورد و جریان ساز که از زاویه مشاهداتی پیشین و بینش های نوین سربرآورده و انسان را به تک ساحتی بودن دچار ساخته است…
    زاویه مشاهده علمی و انحراف مساله هستی!
    مشاهده علمی تنها از آن انسان های برون گراست…انسان هایی که هر پدیده ای را با اصول شفاف سازی،آمار و همگانی بودن،کشف قانون کلی،پایا بودن و قابل ترجمه بودن طلب می کنند…اینان کسانی هستند که به سرزمین رازها تعلق ندارند و هر رازی برایشان درک معطوف به خود ندارد بلکه در پی شکار آن هستند و احترام راز را نگه نداشته و به عریان سازی آن دست می یازند…آنها فهمی فراسوی آنچه که می بینند،تکرار می شود،تکثیر می شود و تحول می یابد ندارند…آنگاه با این انگاره گاهی درباره فلسفه جهان هم نظر می دهند بی آنکه از مسئله فردیت و فهم روایت مندی درون نگرانه شخصی مطلع باشند و یا زحمتی برای فهم آن به خود بدهند…علم روانشناسی رفتار و فرآیندهای ذهنی را با تفکیک شخصیت ها،خلق ها،اختلالات،با آمار و ارقام کمی و کیفی بر پایه تحلیلی برون گرایانه،تلفیق شده و مهندسی شده آنهم به شیوه ای التقاطی از رویکردهای مختلف توضیح می دهد…علم پزشکی شاید مسخ شده ترین دانش امروز باشد که با ارادت عظیم خود به جسم انسان هرچه که در هستی باشد را به کمبود ویتامین و فیزیولوژی ماشینی بدن تقلیل می دهد…اما چرا علم در حضور فلسفی خویش انحرافی برای مساله هستی مطرح می شود؟ مثال:زبان علم درباره خورشید می گوید “ستاره ای است در کهکشان راه شیری که از پلاسمای داغ و میدان مغناطیس قدرتمندی ساخته شده است که جرم آن ۳۳۰ هزار برابر جرم زمین است”…این اکتشافات علمی که بسیار با جاذبه خویش به رشد بشر یاری رسانده است نمونه ای جالب از تسلط ما به هستی خویش است اما وضعیت هستی ما در عمیق ترین لایه های خود نسبتی با این تحلیل نمی یابد…زبان شعر می گوید “خورشید روح زندگی است،نور بودن است ،بدون او ظلمت ما را خواهد کشت…” این زبان همان چیزی است که در نزدیک ترین و خالصانه ترین وضعیت هستی درباره خورشید می دانیم،نه آن رابطه ای را که با پلاسما و هلیوم داریم! مراجعی که به روانشناسی مراجعه می کند با همدلی و همدردی تنیده شده در هستی دانش محور روانشناس خود را رساتر و عمیق تر در می یابد تا زمانی که روانشناس او را در طبقه شخصیت و اختلالی جای دهد و درصدد آچارکشی او برای تغیییراتش باشد…پس علم مشاهده ای است در زاویه خاص خویش که جلوه ای از وضعیت هستی شناختی ما می باشد و دست به تفسیر آن می زند، وحاکمیت آن با وجود شفافیت بخشی و هموارسازی راه،بدون درک هستی شناسی اش ما را به بیراه های غیرهستی شناختی می کشاند…

    زاویه مشاهده ای گناه انگاری سماواتی و واپس رانی علمی!
    انسان مذهبی زمانه ما تفاوت های بسیاری با انسان دورانی که امروزه آن را دوران اسطوره پیشاتاریخی می دانیم دارد…برخی از این انسان ها آنقدر به قوانین پزشکی و فیزیک-مهندسی گرایش دارند که ممکن است بالاترین تحصیلات علمی داشته باشند و هنگام مریضی در انتظار ۳ماهه زمان ملاقاتی از پزشک یا جراح باشند…اما هنگام درماندگی روحی اعتقاد به گناه کار بودن و یا درگیر مفاهیمی باشند که هم خارج از دنیای علم است و هم خارج از سرای رازوارگی های جهان…برای آنان راز معنای پنهان بودن(secret)دارد،نه معنای وادی سلوک آمیز(mystery)…آنان مانند دانشمندان نیزبه شفافیت و تعاریفی مشخص اعتقاد دارند اما آن را منسوب به مشاهده خود نمی دانند بلکه مربوط به ناظری قوی تر از خود می دانند که آنها خود از طرف آن ناظر سخن می گویند و صراحتا رخدادی مانند زلزله را با طرحواره خویش به مجازاتی سماوی نسبت می دهند…این کار مردمانی است که شاید در مقایسه با انگاره فیلسوف یا عالمی که بر پایه هستی شناسی و معرفت شناسی به این اصل رسیده است منافات داشته باشد…اینان دستاوردهای علمی خود را در زمان بحران واپس رانی می کنند و تبیین های رشد پیش عملیاتی پیاژه را مبنی بر تفکرجادویی و همادبینی به کار می گیرند و زندگی وابسته به علم را پوچ،ناکارآمد و در مجموع واپس رانده می کنند…

    هستی شناسی زلزله…
    آیا لحظه ای که از لرزش شیشه های خانه تان به وحشت می افتید و لباس گرم و فرزندتان را برای بقا خویش به بیرون هدایت می کنید با زمانی که وحشت زلزله خوابیده است یکسان دست به تحلیل و شناخت آن می زنید؟ پس از پایان بحران ذهنتان آنقدر درگیر تلون افکار است که وضعیت خویش را در لحظه بحران تنها با یک حکایتی پایان یافته از ترس و هیجان تعریف می کند…گاهی آن را به مسخره می گیریم گاهی هم ترس آن را در خود مزمن می سازیم…از قانون طبیعی گسل های تهران و ملارد و فشم حرف می زنیم و بعد بحث می کنیم که این امربلایی از سر گناه است یا رخدادی است طبیعی! نزاع می کنیم که این چیست و چرا هست! اما هنگامیکه سبک هستی خویش را در روایتی منسجم از زندگی خویش از روابط،الحان،محیط،تربیت،هوش،اراده ورزی ها،پاسخ به جبر و اختیار(کثرتی جاری)که همه در سرنوشت ما دخالت دارند با منشی خودکاوانه می جوییم،در می یابیم که زلزله شدید سرنوشت خانمان براندازی را پدید می آورد و دیگر ذهن ما با تفکر روزمره از مرگ خود یا نزدیکان توجیه و تفسیر نمی گردد،زندگی دیگر براحتی در جریان نیست زیرا همه هستی ما به چالشی عظیم گرفتار می شود…چیزی شبیه صحنه جنگ پدید می آید اما شاید حماسه ای در آن ساخته نشود…
    “مرگ دیگر انکار نخواهد شد.ما مجبور می شویم آن را باور کنیم،مردم می میرند،و نه دیگر یکی یکی،بلکه انبوه…”(فروید)
    برخورد عرفی،دانشمندانه،گناه انگارانه در لحظه چنین بحرانی با رانه هستی جویی و هستی شناختی به کناری نهاده می شوند و تنها جزیی از آن کثرت جاری می گردند…آنگاه که بقا به جوشش می افتد و ساختمان های بلند فرو می ریزند،راه های شهر برای فرار به چنگال سهمگین قفل ابرترافیک و سم غبار و آتش گرفتار می شوند،در می یابیم که روزگاری در هستی خویش می خواستیم آزاده،قوی،مسلط و با عزت نفس و با نیروی سرشار از رشد،عشق و سعادتمندی زندگی کنیم(کلماتی مشترک که فرض می شود فارغ از نژاد،جنسیت،قومیت و سن و سال همه به آنها محتاجیم)…اما آنجا که به جای پاسخ به این چرایی نیازمند هستی جویی و زندگی نوردی بودیم،خود را به تقلیل سوال چگونه و چطور کشاندیم و آنقدر در نقش های مختلف ظاهر گشتیم که یادمان رفت چرا هستیم…خانواده ساختیم تا رسم عزت نفس و مولد بودن را رشد دهیم اما با محدود ساختن فردیت یکدیگر به قراردادهای برخاسته از عقده های خویش با آمیزش جنسی و تلقین امور قراردادی زاییدیم اما مولد و با عزت نبودیم…این قراردادهای برده وار را در حصار چگونه زیستن ها چنان پروار ساختیم که غیرت حمایت از آزادگی،عزت نفس و مولد بودن را به تعصب وهم آلود دوست داشتن ها و دوست نداشتن های خویش واپس راندیم…خانواده را با این انگاره زشت تعصب آلود محصور ساختیم و از چرایی هستندگی و وجود آن سرباز زدیم…این حصار طلبی و خودشیفتگی ما را از غیرت(درک غیر) بازداشت، خانه هایمان را کوچک نمود،دیوارها بلندتر شد،باغچه ها پوشیده شد،ماشین های شخصی عینک سیاه همزیستی شدند،شهرسرشار از سودجویان سازه و دلار گشت و منفعت مالی و مصلحت اجتماعی و سیاسی از ناب هستی شناختی انسان ها سبقت گرفت…
    لحظه زلزله فرا می رسد…دیوارهای بلند که از سر تعصب و بدگمانی و ترس و ناامنی و حصارطلبی،ساخته بودیم بر سرمان خراب می شود.ماشین هایی که کوری ما را از زیستن طوطیان و کبوترهای شهر تضمین می کردند در قفل ترافیک مچاله خواهند شد و خودشیفتگی روانی ما در تمامی جریان بودنمان که در پی اثبات خویش به دیگری بود و ودیگری را تنها تکریم منفعت طلبانه می نمود امروز باید در تجمع و تراکم ورود منفعت جویانه به عرف های تمدن آلودش حسرت آزادگی و دویدن را در ثانیه ای مشاهده کند…
    اما زلزله رخدادی طبیعی است که در بخشی از گذار صدها سال هستندگی انسان ظاهر می گردد و مرگی شریف برای شرافتمندان و مرگی ناشریف برای کسانی است که چگونگی را بر چرایی ترجیح دادند و همیشه گفتند دیگران با ما چه کردند!
    زلزله های پراکنده این روزها نشانه هایی هستی شناختی است از اینکه بدانیم چه هستیم و چه خواهیم بود…نه درس عبرتی است مانند ناصحان محافظه کار و نه نشانه طبیعتی ساده برای انسانی که با احساسات و هیجانات و طبیعت ثانویه و “آگاهی محور” هستندگی دارد…بلکه پرسشی است از آنچه که هستیم…شاید زمانی است مناسب برای درک آزادگی خویش،درک شرافت در مسیررشد دیگری(غیرت)،فراتر رفتن از هر چگونگی و پرداختن به چرایی…و ادراک حیات نه به منزله زندگی روزمره بلکه شکوفایی برخاسته از زندگی نوردی…ما بیش از هر تخصصی نیازمند بازگشت نیرومند پرسش چرایی به جای چگونگی تخصص گرایانه هستیم…ما نیازمند بازگشت هنر به مثابه فضیلت و نه تکنیک و آرت هستیم،ما نیازمند تحول هستی شناختی شعر به جای زبان سرد تطبیق یافته و بلاتکلیف علوم فلوچارتی هستیم…شاید…اگر طبیعت زمین ما را در خود کشید با سرافرازی به مرگ آری می گوییم چون امید داریم که آیندگان بر خرابه شهر ما راهی نو پیش خواهند کشید چون ما آغاز کنندگانیم،اگرچه دیر باشد …و اگر طبیعت ما را به هستی خویش زنده نگاه دارد پس باید قهرمانانه شکوفایی هستی خویش را پیشه کنیم و زندگی وابسته به چگونگی ها را با رسم زندگی نوردی کار و هنر با درک زمان نوروزی و نه زمان طولی و خطی تعویض کنیم…آنچه که دریافتم این است که راه زندگی باز است چه باشیم و چه نباشیم…

    سقراط…جام شوکران صراحتی برای پایان صداقت

    0

    نوشته،معین کمالی

    مفهوم صداقت را از شوکران سقراط رمزوار می سازم…

    براستی آنکه دم از رک گویی می زند صادق نخواهد بود…
    رک گویان پلشتی و پاکی سخن را درهم آمیخته و هزاراشکوب خرد را با طرحی لوث و سطح آلود تخریب می سازند…برید آنان در هر ارتباطی عیش سخن است که از تشویرنابخردی بویی نبرده و گاه ناجوانمردانه زخمی سنگین بر نشان دلها فرود می آورند…رک گویان به سان دروغزنان مظلوم نما ابلهانه بر دو مرکب می تازند.یکی خودعرضه داری و دیگری “سازوکار دفاعی”.آنان نه قدرت پذیرش دارند و نه شهامت تغییر،نه خودپویی را پیشه می سازند و نه خلاقیت تفسیر را روئینه سخن خویش…
    براستی چه فرقی است میان آن خردورزی که “کشف کنه صحتی ” مذاقش را شیرین کرده و کسی که اگر مذاق شیرین نداشته باشد صحت را به مرارتی سیاه متهم می سازد!
    رک گویان با تیرنااندیشه گی از هیچ اتهامی دریغ ندارند… حال کدام انسان است که در تقابل با اتهام به خیزش دفاع برنیاید! آنجا که ژاژگویی،پیشداوری،نقص گویی و اتهام حرف دل خوانده می شود،آنجا که پوشش ستبر جوشن صداقت به حراج هرزگویی ها شکسته می شود،رک گویان عاملان ایمان های لرزان نامیده می شوند…اینان شکوه تدبیر و نقد سخن را به بیراه های سفسطه های خویش تنزیل می دهند و گاه لاهوت کلام را به ناسوت الحان ارغند مبتلا می سازند…
    براستی اگر صداقت اندیشی بر صدق حراک دارد اتهام را برنمی تابد زیرا هر اتهامی پوشاننده حقیقت است…صدق گویی هر ضعفی را به میدان تصعید و تشویق منهدم می سازد و هر کرداری را به شولای حمایت از کرامت نفس ملبس می گرداند…
    صداقت بر صدق جهان رمزینه گنج ها را یافته و بر اسرار آن راهی جز جستن و شدن نمی جوید…رمزهایی که عابدان و راهبان مومن را به تیغ برهنه خویش گرفتار ساخت و اعصار سخت کردار آنان را به راز آزادگی و والایش دگرگون نمود…صداقت سلوک نفس رازوارگی های جهان است که نه بر پایه ارزشی بنا گشته و نه بر سکوی ایمانی تندیس یافته…صداقت رمزپرداز و نه رمزگشای هر دو ساحت هستی و نیستی ماست…اینجا همان کارزاری است که سقراط را به قدسیت فلسفه تراایمانی کشاند و هم به شکنجه و ناووس رک گویان…اگرچه سقراط خرمگس ساده اندیشان بود اما زهدان ذهن او سروش بالدار اندیشه های رازگون را نوید داد و فلسفه را به تلاءلو نوینی وافر ساخت…و اما سقراط که بود و چه بر او گذشت…
    زندگی سقراط به میزان سبک اندیشه هایش رمزوار است…از او نوشته هایی بر جای نیست و نمودار وجودش در صحنه تاریخ بدون طرحدان افلاطون ،آریستوفان و گزنفون قلیل و خفیف است.افلاطون بر شوکت و شکوه خرد او دیسمان نستوهی بنا نمود،آریستوفان ادراک هجو را بر پیکرش نشاند و گزنفون او را مردی کم مایه خطاب نمود …اماآنچه می دانیم سقراط مردی از تبار خودشناسی است و این گنجینه که نه بر شفاف سازی و بلورین کردن حقایق بلکه بر رمزپردازی آن از پی پرسش هایی سطح شکن استوار است…او مرد مکالمه و مناظره بود تا از گذر این مدار پرگار اندیشه های مولد باشد…هرگز اندیشه ای بنا نکرد مگر در صداقت یقینی که به شک آراسته بود و خاستگاه اندیشه ای دگر می شد.او دمساز و همساز همصحبتان می گشت و سخره گیر سفسطه گران بود.آغازه های او از مفاهیمی متداول مانند فضیلت،عدالت،شجاعت پیش می رفت و پرسش هایی عمیق و دقیق بر آن هموار می گشت…پرسش هایی که در نفس خود بر خلاف فیلسوفان پیشین دغدغه چرا زیستن را سلوک می کرد…سیسرو می گوید:”سقراط نخستین کسی بود که فلسفه را از آسمان به زمین آورد”.او بر خلاف پیشینیانی چون پارمنیدس،آناکسیماندروس و یا هراکلیتوس که درباره اموری کیهانی،مطلق و کلی سخن می راندند بر تجلی گاه انسان خیره می گشت و امید را به امساک از خسران بی پرسشی ایمان به خدایان ترغیب می ساخت…
    سقراط استاد “ابطال” بود تا الهام بخش تمام صادق پیشگان عالم باشد…هر چه بگویی باز پرسشی بر می افروزد و هر حقیقتی بر حقیقتی دیگر سنجه می گیرد…هیچ مطلقی جز لهیب فرتوت ساز نیست!
    آنجا که خایرفون از سروش معبد دلفی می پرسد “آیا کسی داناتر از سقراط هست و پاسخی دور به او می گوید داناتر از او هیچ کس نسیت”.سقراط طالعی نو می یابد که چنین ادارکی را به شرمساری فرابخواند و نادرستی آن را بر توسن اندیشه هایش بتازاند…این است ابطالی که انسان مردد و متزلزل در هستی خویش را در مسیر ناهموار جهان به قافیه های ناهمسازش فرا می خواند و از مطلق گویی این موجود پرتعارض و التهاب اشمئزاز می جوید…انسان در پی نقد بی امان خویش حراک می جوید تا راه رستگاری خویش را از طرد واژه مطلق رستگاری بجوید…انسان سقراطی هماره شولای اندیشه می پوشد و از طریقت مردان و زنان طلعت نگاریقین دوری می جوید…سقراط مردی است که بر امر نستوه مشاهده گر وجود انسانی به جرم هنجارشکنی و فاسد سازی اذهانی که می خواهند سکوی مشاهده خویش را تغییر دهند به نوشیدن جام شوکران حظ وافر برد و نخستین شهید راه فلسفه گشت تا هجران او اندوه شیرین قافیه سازان مشاهده بی امان باشد…
    آری این صداقت است که امروز بازیچه دست رک گویان و ابلهان مظلوم پناه جو گشته و این سقراط است که راهش بر این مفهوم رویشی نو را نوید می دهد اگرچه نیچه روزی به او خواهد تاخت…

    آندره برتون مردی برای شدن…معین کمالی

    0

    بودن یا نبودن،سوالی در خور تدقیق…شاید تمام شدنی!
    شدن یا نشدن!داشتن یا نداشتن! …شاید پایانی برای آغازی دیگر!

    آغازیدن در سرزمین “شدن ” آزادی نمی خواهد اراده می خواهد.درست بر خلاف “بودن” که در سرزمین آزادی محافظت می شود.برتون مردی از تبار شدن های پیوسته و بی امان در جستجوی هر آنچه که تعینش در واگرایی اراده بر می خیزد و از بی آزادی هراسی به دل نمی دهد! روحی که از طبقه متوسط جامعه فرانسوی آغاز قرن بیست برخواسته،آماده درهم شکستن همه بودن هایی است که از تحقق سخن می راندند و امروز به فرسایشی نو بدل گشته اند…این همان رسم تعینات تاریخ است که هنوز هم نمی خواهد ناباور بودنش را باور کند…برتون همان فرزندی است که از قربانگاه تاریخ بودن سربرافراشت و از گریز تحقق و انسجام سهامدار تاریخ ناباوران گشت.شعر را آغازید -از پرتو سمبلیسم حرارت گرفت از آتش عشق جنون آسا سربرآورد و تا کلید دشتها پیش رفت…ژاکلین را در تاریکی همان جنون یافت و نور شدن های بی فرجام را بیشتر چشید…بی فرجامی انگیزه کسانی است که از پلشتی تحقق بودن های خویش به تنگ آمده و با غرور اراده شهامت آرای وجود به شکستن پیله های برآمده از این ساحت نمادین خروش می کنند و به جایی اندیشه می ورزند که ناکجاست…این را ژان پیاژه می داند که نتیجه خواهی انسانهای پیش عملیاتی و عملیاتی چگونه بودن را بر شدن ترجیح می دهد و راه هر تحول و صیرورتی را مبتلا به ضعف می گرداند…برتون با سمبلیسم شعر گفت،با ورود تزارا دادئیست شد.از دادا گسست و به مکتب خودساخته سورئالیسم خود گروید،بزرگان هنر زمانه کسانی چون من ری،میشل اریس،آراگون و الوار و بعد ها دالی،بونوئل و جاکومتی را به کاریزمای خویش بر انگیخت…اندکی کمونیست شد،استالین را به تاریکی بخشید و تروتسکی را بازشناخت،هنر را از سیطره نهادها دور نگه می داشت و تداعی آزاد را بسان نوعی آنارشیسم ذهنی مقدم می دانست.فدراسیون بین الملل هنر مستقل را تاسیس کرد و هنگام جنگ هجرت کرد اما همچنان به شدن هایش بر سکوی سوررئالیسم جان می بخشید…کلود لوی اشتروس و مارسل دوشان گواهان این سخت کوشی رهانیده بوده اند…زندگی او مانند هر تراژدی دیگری که معنا را از والایش مصیبت بر می خواند با مرگی نرم،آرام و طرد آمیز همراه بود و بنیان گر سوررئالیسم توسط سورئالیست ها مطرود و تنها گشت…این هم رسم شدنی دیگر است در انگاره آنکس که شدن را می خواهد…

    psychoanalysis and observation

    0

     

    moein kamali

     

    A king entrusted a tutor with he care of his son,saying:this is thy son.educate him as if he were one of  thy own children.he kept the prince for some years and strove to instruct him but could effect nothing,whilst the sons of the tutor made the greatest progress in accomplishments and eloquence.the king reproved and threatened the learned man with punishment,telling him that he had acted contrary to his promise and had been unfaithful.he replied:”O king the instruction is the same but the natures(capacities) are different

    Although both silver and gold come from stones

    All stones do not contain silver and gold

    Canopus is shining upon the whole world

    But produces in some places sack-leather and in others adim

    (Saadi,Iranian poet)

    Perhaps ,in saadi,s words the issue of the facilities is straitforward in relation to the essence of the individual in the face of the environment,but in fact such an understanding of nature as against education is a raw and one dimensional idea…to further a better understanding of this,”observation psychoanalysis” is a way to explain the conceptual transition of the subject,which I mention below:

    Psychoanalytical ontology or epistemology of psychoanalysis!

    The psychoanalytical idea is to understand the presence of human mind in two areas of consciousness and unconsciousness.The consciousness of the category is the mentality that achieves the phenomenon of the experience with the discovery,examination,and control of the subject,and adapts particular to the world around it.So that the person can identify the path from the well and help his growth,survival and evolution.but unconsciously does not fit in the fence around the world. And do not embark on the compound of reality.it is mounted on the horses steadfast motion,and moves towards the path…the directional psychoanalysis is a profound exploration in the unconscious mind and identifying it with an experience called awareness…in this text awareness does not mean consciousness ,but it means the touch of hidden reality inside(I called observation land).Although many psychoanalysts preoccupy the existence of unconsciousness in consciousness,they promise to wake it up and make a compromise with the world.but more than this classification(conscious,unconscious and awareness),the structure,the reason and the why of this division is…in essence the mind experiences features that may either be forgotten or confronted with other subjects,such as forms versus concepts or reality versus truth…now, if we consider the assumption of the world based on our perception or on the basis of external facts,there is still a mental state for the facts.Because if the structure is not mindful,the reality will not be shaped,and then there thing is not things.The division of human psyche into consciousness and unconsciousness is itself derived from the property of the mind,which in the category of self-knowledge the concept of division and separation.Sometimes it forms unity and integrity,and in another category it breaks down and decomposes…sometimes brings forth the truth and sometimes doubts and hollows…but what can it really be that is the basis of all these functions and the inferences of the mind! perhaps the mind on its foundations continuously and relentlessly is observing.perhaps this is the fundamental observation force that we know the world of thought and history with various theories and schema.One day it presents the” idealists” in the history of philosophy and once again introduces the” realist”,he once calls philosopher into ” existentialism” and places somewhere in the hermeneutic hermitage,sometimes it tells epistemology and sometimes speaks of pure ontology…and now we are witnessing another observable concept called psychoanalysis.the mind is,first of all,an observer.and psychoanalysis is such a discovery.the division of mind into two consciousness and unconsciousness in the psychoanalysis is childish and crude,because the unobtrusive mindset of the mind exceeds these types of divisions,and in some way needs more quality than distinctive titles.when Freud considered the “libido” to be the basis of human currents,when Jung proclaimed the flourishing through the archetypes ,Adler regarded the game of inferiority to superiority,something that was ignored as a banner of “observation” were.Observation is not the act of seeing(the 5 senses),or the method of research or study,but its not true that psychoanalysis define its discoveries like libido,archetypes,or superiority as the basis for human psyche.”It is the observation of mankind,the foundation of human psyche.the observation is the founder and discoverer of a vast range of disciplines,thoughts,cultures and behaviors,which means observation is not device or instrument of the things,but the basis of appearance of every things…this is a pure psychoanalysis.Awareness more than consciousness,because consciousness wakes up in the land of observation…!