Home Blog Page 3

از جایی که هستیم…فلسفه مشاهده(کتاب)

کتاب از جاییکه هستیم رساله ای فلسفی است درباره موضوع”بُن شناخت ” که شرح می دهد:هر علم یا فلسفه ای از بن(stand) مشاهده حاصل می شود نه مبنایی دیگر…
این کتاب توسط نشر پایان در اردیبهشت ۹۸ منتشر گردید

کدام زکریای رازی را یافته ام…معین کمالی

0

زکریای رازی را در نوشته ای مفصل “تحت عنوان کدام زکریای رازی را یافته ام!” در طرحدان ارتباط با مفاهیمی چون روانشناسی تحدید ساز یا روانشناسی مفهوم ساز،خطای اِسناد -واقعیت زندگینامه،تصورات قالبی(کلیشه ای) مردم و حکیم جامع الطراف…شرح داده ام .درواقع متن ،نوعی مواجهه با دانشمندی است که از زاویه مشاهداتی [با تلقی مشاهده به مثابه یک اصل فلسفی که در کتاب فلسفه مشاهده شرح آن گفته شده] به آن نگریستم و پرسش هایی به شیوه ای نقادانه ازمحققین مطرح کرده ام،تا شاهد نقش-جایگاه یابی و تحول و درک زاویه مشاهداتی سوژه در مفاهیم ویژه متنِ زندگینامه باشم…
در اینجا خلاصه ای از این نوشته وجود دارد و شرح کامل آن در کتابی به رویت خواهد رسید…

پرداختن به ابعاد زندگی انسانهای برجسته تاریخ احتیاط بردار نیست. شهامت می خواهد…
محقق محتاط
محقق محتاط می خواهد تا مستندات خود را از “کردار وسواسین” به گمان خویش درست به کار گیرد، و خطا را در این استنادات برخاسته از سازوکار دفاعی “عینی سازی”و استنباط های وابسته به اصل ذره ای کردن و” بخش بخش کردن” کاهش بخشد.اما چنین شخصی با ده ها مُهر تایید از جانب همسو یان خویش، باز محققی است که خود او و انتخاب مسئله ای که به آن می پردازد در حکمت وسواس و احتیاط قابل بررسی است…
زیرا که مدار و محدوده ذهن او با طرح موضوعی مشخص برای نشان دادن واقعیت های ابعاد زندگی انسان برجسته در غفلتی بزرگ از وضعیت مشاهده گر خود اوست [او شیوه مشاهدات خود را می شناسد و به کار می گیرد،اما جایگاه انسان مشاهده گر با انسانی که مشاهدات خود را پیگیری می کند متفاوت است]او ابتدا موضوعی را از زندگی نامه ای انتخاب می کند، سپس با برجسته سازی چند ضریب هبسته و یا “علیت منتخب” آن را تشریح می کند و سپس با شاهد گیری از هم سنخ های خود صحت آن ابعاد زندگینامه را تعیین کند.چنان مستندسازی می کند که انگار همه پیش فرض ها و جانبداریها در ذهنش رخت بربسته اند و انسانی دقیق و مشاهده گری بی طرف است و آنچه را که می بیند به سمع “شهود هم صنف” می رساند… تواضع اینان نیز که گاه خود را انسانِ درجریان ولی ناکافی و گاهی هم مغفول می خوانند،برایم خطرناک جلوه می کند…زیرا که این تواضع “نیروگیری دوباره” برای رشد انگاره ای است که از ترس شاهدگیری می کند…شاهدهایی محتاط برای عینیت بخشی به آنچه که فرار از اضطراب شخصی نام دارد…
تحقیق، کردارِمحقق است نه موضوع بیرونی…
این اضطراب، هر منشایی داشته باشد باز وابسته به وضعیت “محققِ مشاهده گر” است و یک انسان، سوژه مشاهده ای خویش در کثرتی بسیار بسیار عظیم است که تا حتی کوچکترین لحن کلام و یا یک نگاه بر سرنوشت او تاثیرگذاشته است.و نمی توان براحتی از مسایل کلیِ تاثیراتِ “وراثت-محیط” با برجستگی آنچه ما می خواهیم سخن گفت! مگر جایی که از مفهوم”کُل” سخن می گوییم(در منطق، کلی با کل متفاوت است.کلی به مجموعه جزییات اطلاق می شود و “کل “اگرچه از مولفه های جزیی تشکلیل شده اما ماهیتی مستقل و متفاوت دارد،چنانچه روانشناسی گشتالت نیز بر همین پایه تز یافته است) اما این کل در ارایه هر تحقیقی چیزی نیست جز محقق و نه انسان مورد تحقیق او.انسان مورد تحقیق او صرفا همان پدیدار کثرت و یا کل اوست…
محقق بر اساس ویژگی های هستی شناختی اش یعنی “هستنده” ترغیب به تحقیقی می شود… و نمی توان باور کرد که محقق بتواند زندگی شخص دیگری را بازخوانی کند…میل و یا اجباری او را ترغیب می کند [که از خود او برخاسته ]و اگر در نظامی توسط کسانی پذیرفته و تایید شود، باز ما شاهد نوعی همسانی در خصایل مشاهداتی خودش و تاییدکنندگانش هستیم …

شهامت محقق
شهامت! بیان سوژه ی خود است در ارتباط با موضوع تحقیق…
محقق می داند که میل به موضوع مشخصی دارد که بر اساس پیکره ذهن مشاهده گر خود با او مواجه خواهد شد و چه در رد و چه در تحسین کیفیتی در خود به آن می پردازد…
او می داند که رابطه با موضوع ،در تمایز و شکافی قرار دارد که نیروی سوم[شکاف و دسترس ناپذیری] میان من و اوست…درک این نیروی سوم مهمترین امر تحقیق است تا مشاهده گر پیش از صراحت پرداخت به شناخت موضوع ،دارای شهامت درک شکافی باشد که مشاهده گر بودن خود را در رسمیت بخشی به مشاهده گر بودن خود موضوع (شخص تاریخی)بازشناسد…
محقق می داند که هر چیز راجع به شخص تاریخی بداند از دانستگی خود اوست،نه آنچه از کثرت لحظه لحظه های زندگی شخص مورد مطالعه است…نیروی سوم یا شکاف در “مفهوم رابطه” شکل می یابد و به مسئله تبدیل می شود،به عبارت دیگر هر محققی،شایسته است که به جای بررسی زندگی دیگری،و توضیح شیوه های مشاهداتی قالبی خود،از رابطه خود با آن موضوع سخن بگوید…

خطای بنیادی اِسناد وعدم بررسی شکاف میان محقق و موضوع تحقیق

خطای بنیادی اسناد در روانشناسی اجتماعی موضوعی با اهمیت است و نشان می دهد که انسانها چگونه می توانند براحتی از مشاهده رفتاری تحت تاثیر شرایط،به ویژگی های درونی و یا اوصاف برچسب بزنند!…
هنگامیکه محقق در تعهد نیروی سوم نباشد آنگاه خود را مشاهده گرِمشاهده گران نمی بیند و از وضعیت خویش به وهم ِمشاهده گرِ ابژه ای مبدل می شود که می تواند با بررسی چندین کردار به نتایجی کلی در زندگی شخص دست یابد…
خطای بنیادی اسناد آنقدر سنگین و همه گیر است که جزیی از فرهنگ ارتباطی جهان ما شده…
نتیجه آنکه پرداختن به زندگی هر انسانی، در مفهومی به نام “دیگری” جای دارد که از وضعیت مشاهداتی ویژه خاص خودِ محقق برای “پیگیری مفهوم” در این شکاف جریان می یابد…

مشاهده اول:
تولد،زادگاه و زندگی شخصی رازی
ابوبکر محّمدبن زکریای رازی در شهریور۲۴۳(اواخر اوت ۸۶۵ میلادی) در شهر ری زاده شد.شهر ری یکی از قدیمی ترین شهرهای ایران است و به روایتی بزرگترین شهر “ماد” و همچنین در دوره زیاریان و سلجوقیان پایتخت ایران بوده است.داریوش اول هخامنشی در قرن ۶ پیش از میلاد از ناحیه “رگایا”(ری امروزی) نام می برد که سربازان را برای گریز فرائورتس مادی به آنجا فرستاده است.و در جای دیگر می گوید سپاهی از رگه به یاری پدرم ویشتاسپ فرستادم.این ناحیه را به شهر سلطنتی هم شناخته اند.”مارکوارت” مورخ و لغت شناس آلمانی اوایل قرن ۲۰، قوم راگیس را بدانجا منسوب می داند که بصورت “راژیک،راجی” فارسی میانه و در فارسی نو به “رازی” بیان شده…
در کتاب وندیداد به صورت “راغ”،در یونانی “راگه” و در سریانی “ری”…به هر حال راغ یا راگ معنای صحرا نیز می دهد و در جایی معنای کویر…
اگر “اریه” باشد به معنای سکونت گاه آریایی ها است…اگر در دوره اسلامی که به آن “ارازا” یا “ارازی” گفته می شد،احتمالا مربوط به لرزگ یا همان زمین لرزه است که البته پیشتر در زمان سلوکیان نیز زلزله ای مهیب آنجا آمد و نام اورپس را بعد از واقعه برآن نهادند…
آیا ری و راز دو برادر بودند و نام خود را برآن گذاشتند!؟ یا می توان به همان معنای شهر سلطنتی و یا شهر خوبی ها اکتفا کرد؟
درباره خانواده رازی اطلاعات زیادی در دست نداریم و گمانه زنی های بسیاری وجود دارد [مانند حکایت ابن العبری از گفتگو میان رازی و ابوالقاسم بلخی]که هیچکدام صدق سند نیست! اگرچه ابوریحان بیرونی به فرزندان معنوی مانند آثار علمی اشاره دارد اما سندی که بیانگر واقعیت خانواده او باشد موجود نیست…
آیا ! راز،راگ،راغ،رگه،رگس،اورپس،رایی،ریشهر،رازوک،راژیگ،راگو…و نام های بسیار دیگری که بر آن شهر گذاشته شده، همراه با تاریخ تولد دقیق زکریای رازی و همچنین شرایط ظاهری زندگی او مانند “متاهل بودن یا مجرد بودن،داشتن فرزند و یا داشتن خدم و حشم” می توان او را بهتر شناخت!؟
زاویه مشاهداتی ما کجای زندگی نامه را نشانه گیری می کند و در کجا کمین خود را برای شکار مولفه های شناخت، مهیا می سازد؟ با چه “ضرایب همبستگی” به استقبال شخص تاریخی می رویم و با چه معیاری به دنبال شهودِ تایید کننده می گردیم!

گفتگو درباره زکریای رازی…معین کمالی و پروفسور سید حسن امین

0

کمالی:
اگر در جریان تبیین آگاهی، ما فاعل مشاهده ای باشیم که در ارتباط با دیگری های خویش قائل به پیوند بی واسطه باشد،یعنی مفهوم رابطه را به پشت نهد و در تماس با اشخاص و یا امور “خودتحمیلی” پیشه کند،آنگاه گرفتار نوعی حدس و گمان خیالی بر اساس کوچکترین سرنخ واقعی می شویم.این پیوند بی واسطه که به معنای نپذیرفتن پارادکس وجودی میان من و دیگری است مانع بزرگی برای پیشبرد فضای فهم تمایزات و تشابهاتی است که ابعاد هنری،فلسفی، تاریخی و حقوقی در آن شکل می گیرند.درست مثل زمانیکه نام زکریای رازی به گوش می خورد،در میان این همه دستاورد و کارهای عظیم او مانند منطق،معرفت شناسی،هستی شناسی،ریاضیات،نجوم،سیاست،طب و اکتشافات مختلف،بسیاری از مردم فقط یاد کشف الکل می افتند و گاه با نوعی فرافکنی امیال خویش دست به تفسیرهایی می زنند و تاریکی فضای خالی میان خود و دیگری(رازی تاریخ)را با گمانه زنی های بی دانش پُر می کنند…اگرچه ضرورتا “آگاهی اطلاعات مدار” قادر نیست که این خلا را از انفعالات درونی به فاعلیت و عاملیت تاریخی وفلسفی تبدیل کند اما اگر این اطلاعات برای کدهای وجودی پرسشگر و آمادهِ ادراک نو، بیان شود،در این شورآبادِ پیشداوریها و قضاوت های سطح اندیشانه راهی برای تعمق بیشتر هموار خواهد شد…
در میان تمامی دانش ها، اعم از عقلی و نقلی می توان سرنخ هایی برای پویش و پرورش افکارمان از جایی که هستیم و جایی که می خواهیم برویم بهره ببریم و در این طریق انسانهای جامع الطرافی وجود داشته اند که سبک،منش و پدیدار زندگی شان چه در نقل و چه در عقل شایسته بهره مندی است…زکریای رازی،ابوریحان بیرونی،لئوناردو داووینچی،ابن سینا،گوته…به واسطه وسعت و تنوع دانش هر دم می توانند الهام بخش و معلمی ستوده باشند.من هم خوشحالم که با جنابعالی که در حوزه های مختلف علوم از حقوق بین الملل تا معارف طبیعی،معارف دینی،فلسفه،ادبیات …تحقیقات،دانش بسیار و آثار گوناگون دارد به گفتگو بنشینم و درباره وجوه مختلف زکریای رازی تاملاتی جریان یابد…

امین:
محمد بن زکریای رازی مثل اکثر بزرگان جهان چند بعدی بوده…دو بعد مهم شخصیت رازی یکی جنبه فلسفی اوست که خیلی مغفول است و دیگری جنبه طب.بنابراین در مقام مقایسه اگر بخواهیم ابن سینا را با رازی مقایسه بکنیم،باید بگوییم رازی شاید شخصیت طبی او بر شخصیت فلسفی اوغلبه دارد در حالی که ابن سینا شخصیت فلسفی او بر شخصیت طبی او غلبه دارد.ازنگاه من،البته به خلاف اکثریت، رازی به مراتب در همان حدی که بازهم بیشتر پزشک است تا فیلسوف،اما از جهات مبنای مکاتب فلسفی فیلسوف تر از ابن سینا و اشباه اوست. چون خیلی آزاد اندیش تر و بی پرواتر در بیان نظریه های خودش و جهان بینی خودش هست . بنابراین در حالیکه ابن سینا از یک جهت مولف دایره المعارف فلسفه شفا هست که هرچه علوم عقلی در آن زمان بوده همه را در کتاب خودش پوشش داده اما در نهایت یک فیلسوف متاله ایست که هم خداباور است و هم در بخشی از اندیشه های خودش چه در آن کتاب گمشده حکمت المشرقیین و چه در کتاب اشارات و تنبیهات جنبه عارفانه هم به خودش می گیرد.و در آن ملاقاتی هم که با ابوسعید ابوالخیر دارد باز آن جنبه های معرفت شهودی را با استحسان و قبول می پذیرد و به مبادی فراعقلی توجه می کند.در حالی که زکریای رازی با عقلانیت محض وارد فلسفه می شود مبانی خیلی چیزها را که فیلسوف در آن مسایل ورود پیدا می کند با یک آزاد اندیشی کم نظیر با آنها برخورد فلسفی می کند…
ما در هر دینی اساسا دو بخش داریم،یک بخش عقاید یا اعتقادات و یک بخش مناسک و عبادات و آیین ها.در بخش اصول مهمترین چیزی که ادیان توحیدی که در زمان رازی مطرح بودند و داشتند یکی همان اصل توحید یا خداشناسی است و دیگری اصل نبوت است.رازی در هر دو مورد خیلی صریح و واضح شکوک و ردودی را وارد می کند.حتی جایی در باب وجود خدا با جسارت می گوید من متحیر هستم و نمی دانم که ” تحیّرت! لاادری تجاه الحقایق”یعنی در برخورد با حقایق،متحیر می شوم “ا آنی خلقت الله او هو خالقی”،که خدا مرا خلق کرده است یا این مفهومی است که من در ذهنیت خودم از او ساخته ام! باید خدمت شما عرض کنم که دوست شما که بنده باشم و الان در مقابل شما نشسته ام بدون اینکه از این شعر رازی مطلع باشد در جوانی که فلسفه می خواندم شعری گفته بودم که مطلع آن این است:
گویند گروهی که خدا هست و خدا نیست ورهست به جز ساخته فکرت ما نیست
من هنگامیکه این شعر را گفتم یک هم درس و همدورهای در درس فلسفه داشتم که او در جواب گفت:
گفتی که بگویند خدا هست و خدا نیست از چون تو حکیمی سخن اینگونه روا نیست
این شور شرارافکن مبهم ز کجا خاست شورافکنی ار در سر سودایی ما نیست
و در پایان …
دارای امانت که ظلوم است و جهول است در مکمن جان غیر امین العرفا نیست
در جرگه ُسلّاک که مجذوب تو باشند مجذوب تراز سالک مجذوب سها نیست
در آن زمان،من بدون آنکه بدانم چنین تفکراتی نزد فلاسفه اسلام همچون محمد زکریای رازی،مسبوق به سابقه است،این غزل را با تفکرات خودم سرودم،چون استادان فلسفه ما همه موحد بودند و در کسوت روحانی بود و معمم بودند و اصلا ورود به این مباحث به ذهنشان خطور نمی کرد بعدها ما توانستیم فلاسفه شکاک را درآثارشان بخوانیم،بنابراین من از ذهنیت خودم بطور مستقل و آنجوری که غزالی و یا دکارت و دیگران آمدند از صفر شروع کردند من آمدم در ذهن خودم در آن زمان به این نتیجه رسیده بودم که آیا این هستی بخشی که می گویند وجود دارد یا اینکه ذهنیت بشر بوده که اینها را بوجود آورده.که حالا امروز خیلی از این مسایل جاری است ولی مهم این است که یک محمد بن زکریای رازی در مسئله علت العلل،علت اولی و هر نام دیگری که بخواهیم براش بگوییم او می گوید من متحّیر هستم و نمی دانم من مخلوق خدا هستم یا خدا مخلوق من است.امروز این بحث مطرح است که بشر چگونه طی قرون و هزاره ها به این باور رسیده است که یک حقیقتی پس و پشت این مظاهر و ظواهر مادی وجود دارد.و آنوقت آن خالق همه چیز است.بعد نکنه دیگری که رازی درباب اصول عقاید به آن توجه نموده مسئله نبوت است.این فرع بر این است که خدایی باشد اصلی که متکلمین و علمای علم کلام پس از اینکه با “ادله عقلیه” واجب الوجود یا هستی بخش و به قول عام وقتی خدا را اثبات کردند،با تکیه به مبانی و قواعد مختلفی که خودشان دارند یعنی براهین خودشان، بعد می گویند که خدای حکیم،علیم،قادر متعال عادل به قاعده لطف واجب است که یک بشیری،نذیری،هشدار دهنده ای بفرستد که او رسول خدا باشد در طول زمان…بنابراین نبوت را اینگونه اثبات می کنند که وقتی شما به خدا معتقد شدید آن وقت به دلیل قبح عقاب بلِابیان نمی تواند بگوید چرا شما راه خطا می روید،اگر قبلا راه راست و صراط مستقیم را به شما راهنمایی نکرده باشد و یا شما را کیفر بدهد برای چیزی، یا اشتباهات را پیش از اینکه به شما ابلاغ نکرده باشد.در این زمینه زکریای رازی نوشته های بسیاری دارد که یکی از آنها نامش هست “جبل متنببین”،کسانی که خودشان را پیغمبر معرفی می کنند یا ادعای پیغمبری می کنند اینها پیغمبر نیستند و خودشان را پیغمبر جا می زنند و حیله هایی به کار می برند.ما می توانیم این را برای تقریب به ذهن به همین کسانی که در عصر ما یا نزدیک به عصر ما ادعاهای فوق العاده کرده اند این را تسری بدهیم ببینیم که اینها دروغگو هستند یا نیستند! خب ما دیده ایم کسانی که از هند رفته اند به آمریکا به عنوان دروغ، هزاران هزار نفر به اینها پیوسته اند همین ها در مالیاتشان تقلب کردند تا پول بیشتری را صاحب شوند بعد مشتشان باز شد،فکر کردند آنجا مثل هند است.بعد دیدند که این آقا که مدعی ارشاد هست،مدعی اتحاد با مبدا هست،مدعی حلول هست،این فقط در حد نازل آنقدر وابسته به پول و مادیات است که دارد به تَکس (مالیات)من دروغ می گوید تا بتواند پول بیشتری تصاحب کند.یا اینکه کسانی که ما از زندگی آنها خبر داریم که می تواند از سودجویان و ریاکاران مدعی دین و مذهب یا شریعت و طریقت وتصوف باشد یا مدعیان مهدویت باشد،مدعیان ادیان جدید باشد،که در تاریخ هم بسیار نوشته شده که عده ای ادعای الوهیت کرده اند،تعداد زیادی ادعای نبوت کرده اند که به اینها “متنبّی”(داعیه دار نبوت) می گویند حالا برای تفریح یک نفر ادعای پیغمبری کرد و یکی دیگر ادعای خدایی،آن کس که ادعای خدایی کرد بهش گفتند ادعای خدایی نکن پارسال کسی ادعای پیغمبری کرد او را کشتند و او در جواب گفت:حق داشتند چون او که از طرف من نیامده بود.
بنابراین ما می بینیم که در همین محدوده فرهنگ خودی ادعاهای عجیب و غریبی کرده اند که برخی از آنها هم گرفتار شده اند و کشته شده اند.اگر کمی دورتر برویم می بینیم کسی را داریم به نام عماد الدین نسیمی،نعیمی استرآبادی…بعد به ایشان می گویند توبه کن و آن آقا توبه نمی کند و نهایتا می گویند که باید پوستش را کند،همان کاری را که با مانی کردند در دوره ساسانیان…این اعقاب تصوف هم بسیاری از آنها ادعاها کردند…گاهی اعترافاتی کردند که ما در مرحله جذبه بودیم اینها شطحات و طامات بوده یا …به حال بسیار زیاد بودند …
رازی کتاب دیگری دارد به نام مخاریق الانبیا…اما مسئله جالب این است که رازی این حرف ها را زده ولی به عمر طبیعی مرده.در آن زمان تعصب چندان نبوده،می توانستند ان حرفها را بزنند و بازهم سالم زندگی را بگذرانند.این بخش مهمی از حیات معنوی رازی هست که هم در بخش توحید،هم در بحث نبوت و بعد در مباحث بعدی می گوید سلسله مراتبی که برای معرفت بشری قایل شدند و علم ادیان یا معارف یا توحید(عبارات مختلفی گفته می شوند)این را بهترین بخش دانش بشری شمرده اند اصلا من رازی چنین چیزی را قبول ندارم.بلکه منطق و مجسطی و کیمیا و شیمی،فیزیک و ریاضی به مراتب ارزش و اهمیت محتوی آنها بیشتر از این معارف دینی هست.مطلب دیگری که می گوید این است که در بعضی از ادیان می بینیم که مردم بر اثر تلقینات نادرست دین آوران خودشان را از مواهب طبیعی و ضروری برای حیات سالم محروم می کنند،ریاضت می کشند،غذای سالم نمی خورند،غذا کم می خورند،روزه می گیرند…و می گوید همه اینها به حال انسان مضر است.و می گوید من اینها را هیچکدام تصویب نمی کنم و اینها اشتباهاتی است که بر اثر تلقینات دین آوران داده شده است.بنابراین رازی یک زمینه خاص فلسفه محض بدون جوانب دینی و شرعی و حتی ملزومات اجتماعی در نظر گرفته…تفاوت فلسفه با کلام این است که در کلام هم عقلیات و استدلالیات هست منتهی یک متکلم تمام سعی خودش را می کند تا با بهره گیری از استدلالات عقلانی صحت و مشروعیت اعتقادات دینی را توجیه کند و بعد برای عبادات هم حَکم و مصالحی منظور بدارد.حال آنکه فیلسوف به هر مسئله ای که نگاه بکند اعم از اینکه الهی یا انسانی باشد هیچ التزامی به اینکه نتیجه تفکر و اندیشه او چیست ندارد.او می گوید من تتبع و تامل می کنم ببینم نتیجه اندیشه من چیست!گاه ممکن است این اندیشه با یک اندیشه دینی یا شرعی هم تطابق داشته باشد،خب خوش به حال متدینین،گاه هم ممکنه اصطکاک داشته باشد باز در این صورت هم من ترسی ندارم.من آن کاری را که عقلم گفته عمل کرده ام.پس با این حال با ریاضت ها مخالف است،با پرهیز کردن و روزه گرفتن هم احساس بیگانگی کرده است.
به این ترتیب محمد زکریای رازی شناخته شده همه مردم نیست،خواص او را می شناسند وآن هم مخصوصا پس از “رسائل فلسفیه” رازی به اهتمام پل کراوس در حدود هشتاد سال پیش(۱۹۳۹)در قاهره بود که بُعد فلسفی هویت رازی را در تقابل با بعد طبابت او به طور جدی مطرح کرد و در این رساله مهم در فصل اول تحت عنوان فضیلت عقل،تصریح می کند که عقل و خرد بهترین و والاترین عطیه الهی به انسان و وجه ممیّز بشر از حیوان است و بنابراین انسان نمی باید عقل را فروکلهد و نقل را بر آن برتری دهد و عقل را که فرمانروا و راهنمای انسان است،زیردست و فرودست و بنده و برده تعبّد و تعصب در سنت های نقلی قرار دهد.همین کلیت دفاع از عقلانیت است که در آثار “زنادقه اسلام” مثل رازی،ابن راوندی،ابوریحان توحیدی و ابوالعلاء معری و دیگران به انکار نبوت عامه و خاصه انجامیده است که عبدالرحمان بدوی دانشمند و متفکر مصری در کتاب “تاریخ الحاد در اسلام”(چاپ قاهره در ۱۹۴۵) به آنها اشاره کرده است.
اکثر کتاب ها و رساله یی که رازی در ضدیت با نبوت نوشته است،نابود شده و به دست ما نرسیده،اما چون کتاب هایی و رساله هایی در نقد و نقض این گونه آثار الحادی و ارتدادی رازی(مخصوصا از ناحیه داعیان و مبلغان مذهبی شیعیان هفت امامی معروف به تعلیمیه یا اسماعیلیه)نوشته شده است،از این منابع گفته های رازی که مورد نقد واقع شده،به دلیل اینکه در نقل کفر،کفر نیست،برای ما باقی مانده است.مثلا ابو حاتم رازی(اسماعیلی) و ابو عبدالله بن جعل(سنی) در رد رازی کتاب هایی تالیف کرده اند و به لزوم ارسال رسل و انزال کتب از سوی خدا برای تعلیم دین و تبلیغ شریعت استدلال کرده اند و بعد از پیغمبر هم برای جانشین و خلیفه یا امام منصوب مقامی مشابه لازم دانسته اند که ابواعلاء در رد آنها گفته است:کذب الضن لا امام سوی العقل.
باری،این امری است که همیشه در تاریخ وجود داشته است.یعنی خواص عقلای جامعه همیشه این شک و تردید را داشته اند.اگر ما بخواهیم به تدّین از منظر اشخاص مختلف نگاه بکنم هم از جهت جامعه شناختی و هم از جهت شخصی این ثابت است که کسانی که از درجه عقلانیت بیشتری برخوردار هستند بطور مطلق همه گزاره های دینی را نمی پذیرند و برعکس همه کسانی که تعقل کافی ندارند اینها همه اعتقاداتشان بستگی به منقولات دارد و چیزهایی که به ایشان گفته شده و یا تلقین شده و هیچ وقت هم به آن چیزها شک نمی کنند.این است که ابوالعلا معری معروف به فیلسوف معره که از او در زمره”زنادقه اسلام”یاد میشود،گفته است:اثنان اهل الارض ذو عقل بلا دین و آخر ذوعقل لا دین له!یعنی مردم دنیا،دو دسته اند.عقلای بی دین و دینداران بی عقل!
اساسا فلسفه به معنای واقعی اش یعنی تعقل بدون پیش داوری انسان را به گزاره های دینی کم عقیده یا بی عقیده می کند.
برای همین یک روایتی از پیغمبر هست که :عیلکم بدین عجایز( مثل پیرزنان دین باور باشید).حالا بعضی ها آمده اند یک پیرایه ای براش بستند و می گویند آمد پیش پیرزنی که نخ یا رشته ای می بافت،پرسید خدا را چگونه شناختی گفت از همین دوک نخ ریسی که اگر من این را حرکت ندهم این تحرکی نخواهد داشت.پس عالم که می چرخد باید پشت سر آن ناظم یا صانعی باشد.اما خیلی از مشاهیر از جمله جامی در شواهد النبوه که من آن را تصحیح و چاپ کرده ام،اینگونه تعبییر نکرده اند بلکه گفته اند منظور این است که من به آن خدا و پیغمبری را که صادق می دانم به آن باورمند هستم ،پس چون پیامبر ،صادق مصدق است از طرف خدا مبعوث شده است.من این را باور کردم هرچیز که ایشان بگوید از جمله وجود خدا را هم قبول کردم.این می شود دین العجایز.
کتاب هایی که رازی نوشته است بسیار متعدد هستند در طب،فلسفه و اخلاق که در آن کتا بهای اخلاق ظاهر قضیه این است که بعضی از موارد به معارف متعارف معمولی هم عنایتی دارد،بنابراین نمی توان از یک کتاب یک شخصیت چند بعدی را بخوبی درک کرد،چنانکه اگر من یک کتاب دینی را چاپ بکنم،تصحیح کنم قطعا متفاوت خواهد بود با نظریاتی که در یک کتاب صرفا فلسفی بنویسم،یا کتابی که به فارسی می نویسم بسیار متفاوت باشد از کتابی که به انگلیسی می نویسم…اینها همه نسبت به رازی هم هست که نشان می دهد یک پیشینه فرهنگی در برآمدن شخصیت رازی وجود داشته که او در آن فضاها بوده و استادان سلف او در آنجا حضور داشته اند و نکته دیگر اینکه در آن قرنی که ایشان در آن زندگی می کرده تسامح و مدارا به اندازه کافی در فضای فرهنگی ایران وجود داشته است به همین لحاظ او از تکفیر و تفسیق به رغم بیان ایرادات این مسایل مصون و محفوظ مانده.حال اگر کسان دیگری همان کلام ها را در جای دیگری بگویند اگر دشمنانی داشته باشندممکن است آنان را تخطئه کنند،محاکمه کنند و ما شواهد و نظایر آن را زیاد داشتیم که چه در ایران چه در جهان اسلام به دلیل همین گفتار از بین رفته اند و در جاهای دیگر هم همین سوابق وجود داشته است.مثل قتل سهروردی و عین القضات همدانی یا دادگاه تفتیش عقاید کلیسا.

کمالی:
عوامل بسیاری در نحوه حضور یک شخص در میدان تاریخ نقش دارند:زمان و مکان در پیوندی پیچیده،جلوه هایی از تاریخ را که پیشتر ناخودآگاه،مغفول،ناپخته و واپس رانده بود را پدیدار می سازد و دوره ای در تاریخ شکل می گیرد که متفاوت از دوره پیشین و پسین تظاهر دارد.ظاهرا آنجا که آینده نگری،تحرک و پویایی رو به زوال می رود عناصر نسبتا امن گذشته باز می گردند و یا حسرت دست نیافتنیِ بشر می شود،اما اگر فضایی برای پویش و کنش های موثر و خلاقانه و جود داشته باشد انسان درون گرا به انسان برون گرا مبدل می شود و شرایط را برای همکاری،برهم کنش،گفتمان،مناظره،رقابت فراهم می کند.این حرکت از درون گرایی به برون گرایی مسلما یک آگاهی بخشی ساده و یا تغییرات بالا دستی بر پایین دستی اجتماعی نیست،بلکه از اعماق ناخودآگاهی جاری می شود که هزاران مولفه برای شاکله بخشی به آن دست اندرکار اند.با این وصف ما در زمانه مشخص و ویژه خودمان با کثرتی از ضرایب همبسته ی مختلفِ عمودی/افقی و کلیتی برخاسته از آن زاویه مشاهداتی مشخصی پیدا کرده ایم و در این زاویه و سکّو، دست به تفسیر و شناخت جهان می زنیم.اینجانب همیشه سعی می کنم چنین مقدمه ای را برای مواجه شدن با امور و اشخاص تاریخ در سر داشته باشم و هرگز احساس نکنم که می توانم براحتی درکی بی واسطه با صِرف اطلاعات از آن دوران داشته باشم! اما به عنوان هستنده ای با ویژگی ها و تمنیات خاص خود ترجیح پرداختن به شخصی مانند زکریای رازی دارم، که تاثیرات او به دلیل قامت خستگی ناپذیرش در طلب دانش،شجاعت و بی پرواییِ موکد،برجستگی کمترین کار او در برابر بیشترین آثارش در نظرگاه مردمان، و از همه مهمتر ماجرای دوران ظاهرا آزاداندیشانه زیست او را بر روح جستجوگر خودم حس می کنم.گفته می شود در زمانه رازی جامعه امکانات وسیعی برای رشد،ترقی و شکوفایی دانش های مختلف از طیف طبیعت گرایی تا افکار استعلایی داشته است و طبیبان،متکلمین،ماده گرایان و متدینین همه می توانستند به رشد و پویایی خویش همت کنند.دانشمندان عقلی و متحیران شهودی در منازعات و مناظراتی حضور داشتند،اما این تنها مربوط به دوره ای حدودا دو قرن است و دوباره ناخودآگاه برگی دیگر را رو می کند، همانطور که شرح داده اید این تساهل همیشگی نخواهد بود و پایداری خود را از دست خواهد داد و انسانها کمتر تحمل احوال یکدیگر را خواهند داشت.این زوایای مشاهداتی که هر دوره ای هویت خود را بگونه ای آشکار می کند برای مشاهده گر زمانه ما می تواند مسئله ای قابل طرح باشد:چگونگی روند این تحولات و رفتن ها و بازگردان های تاریخ اگرچه در روان انسان اهمیت می یابد اما لازمه آن وجود سرنخ هایی است که بتوان رخدادها و قوانین را در آن بازشناخت…

امین:
همانطور که استحضار دارید،پیشینه تمدن و فرهنگ در ایران و کشورهای همسایه خیلی سابقه داشته و ما در زمینه روابط اجتماعی و نظامات حقوقی و اداری و مالی،وارد شویم و چه در زمینه جهان بینی و کیهان شناسی می بینیم که قوانین حمورابی و پیش از آن قواعد عرفی مسلّم و شرایع و احکام دینی متبعِ متعددی در جوامع مختلف بشری وجود داشته که “قانون نامه” مدوّن،معتبر و اندیشیده ای است.و چه در زمینه های فکری،ذهنی و عقلانی سابقه ذهنی بسیاری وجود داشته است.اعراب که به ایران حمله کردند آن سابقه ذهنی و فرهنگی را که وجود داشت در ابتدا به عنوان ریگ ماند مجوس و آتش پرست و کسانی که مشرک بودند و به ثنویت معتقد بودند آنها را تخطئه کردند و نابود کردند و فیزیکی هم برخی از این منابع و کتابخانه ها را آتش زدند و اوراقی را سوزاندند.برخی هم گفتند که بیرونی هم درباره در آب شستن آثار زردشتی ها در ماورالنهر صحبت هایی کرده بود .به هر حال تا مدتی فضای علمی و فرهنگی تا جایی که جنبه علمی و کاربردی نداشت نه تنها مغفول بود بلکه بکلی انکار می شد.چیزهایی که عربها نتوانستند و یا به نفعشان نبود که از بین ببرند پزشکی بود،خب دانشگاه جندی شاپور به رغم همه این حملات همچنان ادامه داشت و خانواده های پزشکی که در آنجا بودند کار خودشان را ادامه می دادند.چون بالاخره سرباز عرب هم مریض می شود،او هم احتیاج به مداوا دارد.تا همین زمان قاجار هم بسیاری همچنان پزشکانشان یهودی بودند،ممکن بود تبعیض علیه ایرانیان به عنوان عجم یا علیه یهودیان به عنوان اهل کتاب وجود داشته باشد اما وقتی بچه شان مریض می شد ناچار باید پیش همان طبیب ایرانی یا حکیم یهودی می رفتند.و دیگری استیفا و حسابداری و احتساب خراج و جزیه و دیوان جُند…که تا مدتی به همان زبان پهلوی عصر ساسانی همچنان وجود داشت.اما بقیه چیزها مانند جهان بینی ایرانی و حکمت خسروانی یا فلسفه ایران باستان را به کلی انکار می کردند و اینها را از معایب ایرانی ها می شماردند.از جمله حکمت خالده یا حکمت جاویدان یا حکمت خسروانی،به هر حال ما پیش از اسلام هم فلسفه بومی داشته ایم.تفکرات فلسفی داشته ایم.اینها را نه عربها می فهمیدند و نه فرصت می دادند.و بعد با آمدن طاهر ذوالیمینین،آن حکومت استکفا داشت و جنبه خلاقیت بومی در بین او فرزندانش نبود فقط در همان حد بود که دلش می خواست که مستقل از خلافت عباسی باشد و نام خلیفه را از خطبه انداخت اما بعد ما می بینیم که یعقوب لیث با یک حرکت انسانی و مردمی زبان فارسی را نه فقط در حد محاوره که همیشه بوده و حمله و شکست نظامی موجب نمی شود که کسی زبان محاوره را فراموش کند…او زبان فارسی را که از اجتماع بیرون شده بود رسمیت بخشید و سفارش داد که برایش به زبان فارسی دری در بارگاهش هنگام فتوحات قصیده بگویند.این حرکت حرکتی بود که رنسانس ایرانی را جرقه زد و بعد از آن سامانیان با یک درایت و تدبیر بیشتری ادامه دادند.زیرا اینکه یعقوب لیث بیشتر جنبه نظامی گری داشت و فرصتی که در جایی شهرآیینی و تمدن را نضج بدهد و آنجا را از علما و فضلا و ادبا و فرهیختگان انباشته کند نداشت.اما سامانیان در ایجاد رنسانس ایرانی موفق بودند.محمد بن زکریای رازی کتاب معروف طب خود را به نام “کتاب المنصوری”را در همین عهد سامانیان در آخرین دهه ی قرن سوم هجری(بین سالهای ۲۹۰تا۲۹۶) در ری نوشت و به منصور بن اسحاق حاکم سامانی تبار ری که پسر عموی امیراحمد بن اسماعیل دومین پادشاه سامانی بود،اتحاف کرد.رازی رساله “الطب الروحانی”را نیز به همین شخصیت اتحاف کرد.
سامانیان با داشتن یک پایتختی در یک جایی که از قدیم مرکزیت برای آیین بودا داشته است(بخارا)به معنای نوبهار و معبد و پرستشگاه بودایان بوده است. و بوداییان هم مردمان فهیم،دانشمند و حکیم فراوان داشته اند.و توانستند پایه های تمدن و فرهنگ ایرانی را تقویت کنند.از جمله کارهای بزرگی که سامانیان کردند این بود که یک اجازه بگیرند(فتوی)بگیرند که ترجمه کتب مقدس مانند قرآن به فارسی ایرادی ندارد.ما در آن زمان تفسیر طبری داریم.دیگر در آن زمان کسانی بودند که نمازشان را به فارسی می خواندند که ابوحنیفه و بسیاری از فقیهان ایرانی تبار مجاز شمردند که به فارسی هم می توان نماز خواند.تا همین امروز هم مسلمانان در چین هم نماز را به فارسی می خوانند.بنابراین در این زمان بود که سامانیان در مناطقی که پایتختشان بود کتابخانه های عظیمی را ایجاد کردند و کتاب هایی را نسخه برداری می کردند و در کتابخانه ها نگهداری می نمودند.ابن سینا وقتی یکی از امیران سامانی را معالجه کرد،اجازه خواست تا کتابخانه را ببیند و نسخه برداری از برخی کتاب ها داشته باشد.ابوریحان هم همین کار را کرد.در اینجا بود که رنسانس ایرانی شروع شد و از ادبیات آغاز شد و به علم،دانش و پزشکی،مخصوصا پزشکی بالینی که جنبه تجربی داشته باشد که در راس آنان رازی است که تجارب خودش را بیمارستان ری داشته یادداشت کرده و تجویزهایی کرده است.و یکی از چیزهایی که خود شما اشاره کردید این بود که در دربار پادشاهان سامانی هم مجالس مناظره پیش می امد این مجالس از زمانیکه مامون در مرو بود شروع شده بود(پایتخت ایرانی مامون)در زمانیکه امین در بغداد خلافت داشت او در مرو بود و خودش هم مادری ایرانی داشت و تمام راهنمایی هایی که گرفت از ایرانیان و تحت تاثیر ایرانیان بود.از جمله اینکه حضرت رضا را به عنوان ولیعهد خودش انتخاب بکند که خواسته بزرگی بود که ایرانیها داشتند.هنگامیکه ابومسلم قیام کرده بود و مروانیان را شکست داده بود دو گزینه بود یکی اینکه امام صادق یا یکی از اولاد حضرت علی را بگویند یکی از عباسیان را بگویند که ابراهیم امام را انتخاب کردند…وقتی که بنی عباس آمده اند البته نهضت ترجمه هم شروع شده بود که منابع مختلفی که کشورهای معروف داشتند از جمله در ایران کسانی مثل ابن مقفع منابع پهلوی را از زبان پهلوی ترجمه کردند به زبان عربی.این اختلاط و این امتزاج فرهنگهای مختلف،ایجاد یک فرهنگ مشترک المنافعی را کرد که اسمش را گذاشتند مشترک المنافع اسلامی که قوی ترین عنصر فرهنگی اش ایرانی ها بودند.و این چیزی نیست که تنها خود ما ایرانی ها بگوییم.مثلا کتابی معتبر نوشته شده است توسط قاضی ساعد آندلسی،که از اسپانیا بوده است:کتاب التعریف بطبقات الامم که نوشته کسانی که اولین کارهای فلسفی،فکری ،ادبی را در جهان کرده اند اول فارس ها را نوشته که منظورش ایران است نه کسانی که زبانشان فقط فارسی است.همچنین ابن خلدون در مقدمه تصریح دارد که بیشترین خدمت را به تکامل و تصعید علم قوم فارس کرده اند که همان ایرانیها باشند.در نتیجه در زمان مامون این فرهنگهای مختلف،این ادیان و مذاهب مختلف،ملل و نحل مختلف اینها فرصت داشتند باهم مناظره کنند و هیچ کس هم کشته نمی شد.حتی جالب این است که خود علی ابن موسی رضا که امام ما شیعیان هست او هم در این مناظره ها و بحث های علمی مشارک می کرده و جالب تر اینکه ایرانیان شیعه به هیچ وجه نمی گفتند که ایشان چون امام است بیایند و همه را مجاب کنند نه! آنها می آیند و کتابهایی تولید می کنند مثل احتجاج که یکی از این کتابها برای ابوعلی طبرسی هست(البته برای طبرستان نیست اگر طبری بود برای طبرستان بود،طبرسی احتمالا با تصحیف به منطقه تفرش مربوط است)که مناظرات و احتجاجات را درباره حضرت رضا با سایر دانشمندان مذاهب مختلفبه شرح و تفصیل ،ذکر قید می کند. این که در صلوات شیخ بهایی آمده “والحجج الرضویه” اشاره و تلمیح به همین احتجاجات،مناظرات و استدلالات حضرت رضا در مقابل ادیان و مذاهب غیر اسلامی است.و اینها همان زمینه مدارا را نشان می دهد.این آزادی قیده وجود داشته و باهم مناظره و مباحثه می کردند و باهم به نتایجی هم می رسیدند.که البته این اختلاط و التقاط به مذاهب دیگری هم منجر می شده
وقتیکه جامعه همبستگی اعتقادی و فرهنگی زیادی پیدا می کنند،خواه ناخواه جلوی نوآوری،نو اندیشی و دگر اندیشی را می گیرد.این خاصیت این است هنگامیکه یک هیئت اجتماع به وضع خودشان بالنسبه رضایت داشته باشند،گروهبندیها،وظایف اجتماعی هر کسی مشخص و معیّن باشد، یک حالتی بوجود می آید که در اصطلاح می گویند که تداوم بخشی از درون،یعنی که به وضع موجود تداوم می بخشند.یعنی اگر در شرایطی قرار بگیرند که یک نفر در صدر باشد،بالا دست باشد،قطب باشد…هنگامیکه چنین نهادی وجود دارد پس قائم مقام دارد،وزیر دست راست و چپ دارد….و با چنین افرادی نهاد را حفظ می کنند و اجازه نمی دهند که منافعشون بهم بخوره.بنابراین هر کسی بخواهد بیاید و وضع موجود را به هر دلیلی بهم بزند،از جمله اختراعی،اکتشافی،جرقه ای بخواهد آن وضع موجود را از بین ببرد آن هیئت مدیریت حاکم آن می آید و سامان دهی می کند و می گوید که اینهاسنت شکنی و قداست شکنی می کنند،پس باید کنار گذاشته شوند.و می گویند اینها مرتداند و از دین برگشته و از شیوه ما منحرف شده اند و باید صراط مستقیم باشد!
وقتی قومی مانند عرب وارد ایران می شود و نظام اقتصادی،اجتماعی و سیاسی و فرهنگی را بکلی از بین می برد،موبدانی را که موبدشاهی می کردند و در نتیجه اتحاد دین و دولت حرف اول و آخر را در همه زمینه ها حتی در تعیین پادشاه می زدند،اینها بکلی از صحنه خارج می شوند.بنابراین در نظر یک حاکم جدید عرب که فارسی و پهلوی هم نمی داند دیگر بین این موبد و آن موبد بین مانوی و زرتشتی،بین مزدکی و زرتشتی…همه آنها براشون غیر و علی السویه است.این بدان معنا است که اینها می توانند در این فضای جدید بسیار تخریب کننده،آزادی بیان پیدا بکنند.عین همین در حمله مغول پیدا می شود.هنگامیکه مغول آمد و خلافت عباسی را در بغداد از بین برد،یکمرتبه اقلیت های مذهبی و فکری از جمله شیعه ۱۲امامی توانستند پر و بال پیدا کنند.علامه حلّی آمد و توانست در برابر تفکراتی که قبلا ثابت بود و منجز مورد قبول همه اهل حل و عقد واقع شده بود حرفهای تازه ای بزند.بنابراین بر اثر از بین رفتن نظام حاکم متسنن قبلی،یک نظم نوینی می آید که تمام آن محدودیت های نظام سابق را کنار می زند.بنابراین هنگامیکه عرب ایران را فتح می کند دیگر زرتشتی ها نمی توانند بگویند که اگر کسی از این کیش دست بردارد و به کیش دیگری مثلا مسیحیت بگرود باید او را در ملا عام به پای او پیل انداخت و اموالش را باید از او گرفت و تقسیم کرد میان کسانیکه بر مذهب سابق زردشتی باقی هستند!
در نتیجه این رخدادهایی که شما فرمودید می تواند درپیشرفت و ارتقای فکری و نیز تعامل و تساهل همه جوامع موثر باشد.مثلا مرزها بر اثر حمله اعراب و مغول بکلی از بین رفتند و ما درشرایطی قرارگرفته ایم که هرکجای جهان بخواهیم برویم در حال حاضر باید پاسپورت داشته باشیم یعنی هم مجوز از حاکمیت داخل داشته باشیم و هم آن کشور مقصد ما را کنترل خواهد کرد.اما اگر هرج و مرجی صورت بگیرد مانند زمان مغول کسی می تواند راحت از چین برود تا قاهره…مغول بر قلمرو بسیار وسیعی از چین تا پاریس حاکمیت داشت.در عصر ساسانی بر اثر جنگ های ایران و روم،اتباع ایرانی نمی توانستند از مرز خود پا فراتر بگذارند.اسلام که آمد این محدودیت های مرزی از بین برد و این امر منجر به ترویج و وسع فرهنگهای مختلف می شد.در نتیجه رخدادها بسیار می توانند موثر باشند و همچنین افراد که می توانند تاثیر گذار باشند که این رخدادها به کدام سوی(درست یا غلط)هدایت بشوند…من البته نمی خواهم بگویم که همیشه فرد می تواند جامعه را تغییر دهد اما می گویم که در مواردی یک رخداد که توسط یک فرد صورت می گیرد پیامدهایی خواهد داشت که در کل جامعه تاثیر می کذارد.
مردم همیشه طرفدار چهره هایی هستند که بتوانند با آنها همانندسازی کنند.خودشان را در چهره و آیینه وجود آنها ببینند،اگرچه با ابن سینا هم حقیقتا نمی توانند راحت همانند سازی کنند چون او بسیار دانشمند بزرگی است و مردم عوام اند.اما در حاشیه زندگی ابن سینا داستانهایی ساخته شده اند که وارد فرهنگ فولکلور شده و برای مردم قابل فهم است.اما در مجموع ابن سینا با اعتقادات عامه مردم به عنوان یک امت اسلامی زاویه زیادی ندارد،فقط از جهت عمودی دانش بیشتری دارد اما از جهت افقی اینگونه نیست که با باور مردم معارض باشد.درباره امام علی می گوید او در بین صحابه مثل تفاوتی است که معقول با محسوس دارد،درباره پیغمبر خیلی با احترام صحبت می کند و درباب مسایل دینی دیگر حفظ حریم صاحب شریعت را می کند و جنبه های عرفانی که به کار خودش می دهد در حقیقت همان معرفت شهودی است که انبیا و اولیا بهش عقیده دارند.اما رازی در بین عامه مردم نه داستانهایی دربارش هست و نه اینکه مبانی فکری فیلسوفانه او مورد قبول عامه مردم است! در واقع اصلا جایگاهش مغایر با عقاید عامه است…رازی که از زنادقه هست مورد قبول عامه نیست…
رازی یک فیلسوف نقاد است.این است که مورد اتهام واقع شده و مثلا قاضی صاعد اندلسی او را متهم به دوگانه پرستی(ثنویت یا توحید ناخالص معتقد مجوس)کرده(التعریف بطبقات الامم،چاپ جمشید نژاد اول)در حالی که راز به تصریح ثنویه را در هر دو رساله السیره الفلسفیه و الطب الروحانی مورد نقد و اشکال بلکه طعن و تخطئه قرار داده.سخن رازی،فراتر از این مباحث است،او اصل و نبویت انبیا را انکار کرده و در “مخاریق الانبیا”به رد نبوت پرداخته.او اسماعیلیه که نه تنها نبوت پیغمبر را قبول دارند بلکه پیشوایان مذهبی خود را قائم مقام و جانشین تمام و کمال پیغمبر می دانند،در مقام نقد و ابطال و جوابگویی به شبهات عقلانی رازی کتاب ها نوشته اند که معتبرترین و معروف ترین آنها به قلم یکی از مبلغان اسماعیلیه به نام ابوحاتم رازی است.بعدها شخص دیگری از عالمان و داعیان اسماعیلی به نام حمیدالدین کرمانی که در قبال ناصر خسرو که حجت خراسان بود،او “حجت العراقین”۰پیشوای منصوب اسماعیلیه در عراق عرب و عجم)بود،مطالب ابوحاتم را تکمیل و تمیم کرده و کتابی با عنوان “الاقوال الذهبیه”در رد اقوال و عقاید رازی نوشته است که پل کراس قبل از خودکشی اش،بخشی از آن کتاب را که مستقیما در رد رساله “الطب و روحانی” رازی است،نقل کرده ولی اصل کتاب هنوز منتشر نشده است.ناصرخسرو هم در زادالمسافرین بخشی از رساله “مناظره رازی با ابوالحسن شهید بلخی”فیلسوف و متکلم و شاعر(وفات حدود ۳۲۹هجری قمری)به منظور رد و نقض ذکر کرده.
خلاصه لحن اینکه اگرچه شهرت رازی بیشتر به طب و داروشناسی است اما او فیلسوفی آزاداندیش با آرا مستقل و انتقادی بوده و به خلاف ابن سینا یا ملاصدرا،توجیهات دینی،عرفانی و صوفیانه در فلسفه او ظهور و بروزی ندارد.از این منظر شاید ابن رشد اندلسی به رازی به مراتب نزدیک تر باشد تا فیلسوفان ایرانی که اغلب فلسفه و عرفان را باهم مخلوط کرده اند،مثل سهروردی که بساری از مطالب او جز ترجمه ی اساطیر زرتشتی نیست یا ملاصدرا که بسیاری از مطالب او برگرفته از عرفان نظری ابن عربی است.
بنده هم در مسایل اجتماعی و مدنی به عقلانیت و سیره عقلا و حجیت عرفی یا همان خرد جمعی معتقدم اما در مسایل ذهنی و نظری و اعتقادی،به رغم پذیرفتن عقلانیت در مباحث فلسفی،گرایشی تام به معنویت و عرفان ناب دارم،هرچند دلایل عقلی کافی هم برای مجاب کردن مخالفان این جهان بینی اشراقی خودم ندارم و این مباحث را در قصیده اتوبیوگرافیکال:اعترافات و شطحات خود آورده ام.

موسیقی دوره کلاسیک-نقدِ نگاه..معین کمالی

0

می گویند این موسیقی به دوران خاصی در تاریخ مغرب زمین اشاره دارد که میان سالهای ۱۷۵۰ تا ۱۸۲۰ اوج تبلور آن بوده!!!
اول تکلیف را مشخص کنیم که می خواهیم سبک کلاسیک را با انگاره های تاریخی و جامعه شناختی تبیین کنیم! و سپس مشرق و مغرب بازی در بیاوریم و بگوییم این موسیقی برای جامعه و تاریخ ما نیست و متعلق به فرهنگ دیگری است و فلان و فلان…! برای من اینکار بسیار قشری نگری محسوب می شود و روح موسیقی را خفیف می گرداند…
موسیقیدان فقط کسی نیست که به تمام فنون موسیقی آشنایی دارد و موسیقی را در ادوار مختلف و در فرهنگ های مختلف می شناسد…این تنها بخش کوچکی از دانش موسیقی است.هیچ انسانی جایز نیست که تا زمانیکه سیمپتوم های درونی چیزی یا کسی را کاوش نکرده باشد به صرف تماشاگری و تجزیه و تحلیل ذهنی خود درباره آن نظر بدهد…نظر دادن اِشکالی ندارد اما هنگامیکه فروتنانه و شخصی باشد نه اینکه با طرحواره های خشکیده نظام دانشگاهی و تماشاگری جامد دوره سازیهای تاریخی وایجاد فهم ارتباط خدایگان-بنده مشترک اجتماعی صحبت از پدیداری کنیم که نوابغ بر اساس کثرت وجودی عمیق و درون گرایانه خویش آفریده اند…
اگرچه تاریخ و دوران تاثیرات خاصی بر نوابغ زمانه خود دارد اما چنین تقسیم بندی جزم اندیشانه مشخصی که نابغه را به زمانه منسوب می کند کار جامعه شناسان قشری و ظاهر بینی است که از روح مشاهده تنها تماشاگری را آموخته اند و از اعماق ضمیر ناخودآگاه و کثرت تحّولی و تطوری آن در سمپتوم های یک جریان بی اطلاع اند!
آیا اگر کسی در همین زمان اکنون تحت تاثیر موسیقی باروک و کلاسیک و هر موسیقی دیگر در ایران احساس تقریب به سمپتوم یا همان مبدا حرکت رانه وجودی خود داشت باید بگوییم این موسیقی برای ما نیست زیرا فرهنگ و ریشه های این موسیقی با ما تفاوت دارد!؟ چون ما اصرار داریم همیشه با قالب های سوپرایگویی(ابر من)، منیت ها و تشخص هایی برای خود دست و پا کنیم و پشت انگاره های ملی گراییِ سرهم بندی شده و یا ایرانی بودن پنهان شویم! آیا اگر این موسیقی منِ ایرانی را به حرکت و تحّولی فراخواند چون مربوط به قرن ۱۸ اروپا می باشد من درگیر توَهم تحول هستم! این تز شرم آوری است!
می دانم برای من نوای عود و تار همانقدر خودکاوی دارد که موسیقی باروک و کلاسیک و امپرسیونیسم…
شرم بر آن موسیقی دانانی که برای ارایه درسنامه به دانشجویان تماشاچیِ منفعل تکلیف مدار روح نوابغ موسیقی را به تقلیل زمانه و مکانه(رفعت یافتن نزد دوران ها و بزرگان) می کشانند…اینها موسیقی دان نیستند بلکه در دستگاه ارباب و بنده سازمانهای تراشیده شده و پیراسته هنری خدمتکاران پرکاری هستند که از هوشیاری مفرط خود مدارک و منصبی یافته اند.نه از ژرف اندیشی و کاوش شهامت وار سیمپتوم های خود…
پس بهتر است به جای نگاه تقلیل گرایانه و تک بعدی اول از هم بدانیم کلاسیک نام قراردادیِ نه یک سبک خاص بلکه پدیداری در موسیقی است.اگرچه برای نوازندگان تکنیک محور سبک محسوب می شود اما برای آنکس که موسیقی را عمل انسانی بداند که از وجود بیدار و ناخودآگاه آماده تراوش شده، پدیدار محسوب می شود.سبک گرایی شیوه کار نوازنده ها و تنظیم کننده هایی است که آماده تماشا،تقلید و همانندسازی هستند و این چیز بدی نیست تنها نوعی زاویه مشاهداتی است که در برابر مشاهده گر کاشف و فردیت یافته است…کسی که سوژه بودگی خود را دریافته اثر را می بیند، نه کار را! اثر پدیداری است که بر پدیدارهای کاشف تاثیر عمیق دارد و منجر به حرکت از مبدا خودآگاهی سیمپتومیک می شود اما برای مقلِد با احساس، کاری است که باید آن را به نحو مناسبی ارایه داد!
این پدیدار،شوق سرشار ساختن و تنوع بخش الگوهای ریتمی است.گذر کردن از نت های بلند به نت های کوتاه،تغییر و دگرگونی الگوی ضرب آهنگ ها،سکوت های بدون انتظار …آنچه که در ذات رودخانه ای و پیوسته ی قابل پیش بینیِ موسیقی باروک دیده نمی شود…توازن و تقارن،عبارت های هم اندازه در ملودی ها،گذار از دینامیک پله ای به کرشندو-دکرشندوی هیجان انگیز…دقت و تسلط بر اجرای آثار و تکیه کمتر بر بداهه نوازان…حضور با شکوه سازهای بادی برنجی و بادی چوبی باهم،و گسترش تعداد نوازنده ها و ظهور مقتدر تیمپانی…
این پدیدار با حذف الگوهای پر زرق و برق و ایجاد تنوع و کثرتی سرشارتر به روح ساده زندگیِ پر شور و ترقی خواه و ایجاد نظمی تکرار ناپذیر و پیشرو،گذشتن از تکرار و چشم همچشمی و رقابت بداهه نوازان محصور در گروه،بیش از پیش مرا دعوت به خوکاوی بیشتر می کند…
هایدن،موتزارت پدیدآورندگان خالص آن و بتهوون همان پل ارتباطی بزرگ موسیقی کلاسیک به رمانتیک …پسران باخ و تله مان…آفریدند و سهمی دیگر از خودآگاهی سمپتوم های بشری را به تاریخ عرضه داشتند…

شعر کاریز

0

شعر کاریز اشعار آزاد معین کمالی است که در ورود به دهه سوم زندگی اش سروده و به شیوه تداعی آزاد حول محور عشق و نکوهش تمدنِ تک بعدی می باشد.این اشعار پس از چند سال در سال۱۳۸۷ توسط انتشارات راه به چاپ رسید.

ذهنیت و موسیقی باروک…معین کمالی

0

ذهنیت و موسیقی باروک

موسیقی باروک در انگاره موسیقیدانان امروز مانند هر مفهوم دیگری کیفیتی را ابراز می کند که از زاویه مشاهداتی غنی شده از تمام کردارها و پندارهای زمانهِ اکنونِ متصل به کثرت منسجم برخاسته از نحوه تکوین وجودی تبعیت می کند…پس نمی توان مفهوم باروک را صرفا در پیکره دوران شناسی تک ساحتی تاریخ بازشناخت.اگرچه می توان زایش چنین آثاری را به دوره ای نسبت داد،اما دوام – پایداری و یا زوال و دگرگونی آن را نمی توان منحصر به دوره مشخصی از تاریخ دانست زیرا آنچه که از ناخودآگاه بشر می روید با آنچه که سطح پردازان تاریخ و تکنسین های هنری می گویند متفاوت است.ناخودآگاه بشری اینگونه نیست که چیزی در دوره ای وجود داشته باشد و سپس اقدامات دیگری صورت بگیرد و آن را کاملا محو سازد و تنها در حد یک خاطره یا بازآفرینی ظاهر گردد…اگر بخواهیم درباره موسیقی دوره باروک شرحی ارایه دهیم، با هنگامیکه درباره اثر باروک در زمانه ای که زندگی می کنیم صحبت کنیم، دو رویکرد متمایز خواهیم داشت…
اگر بگوییم موسیقی باروک در زمانه پدیدارشدنش باب میل اشرافیت بود و یا آمیزه ای از ماتریال گرایی و معنویت بود،با مستندات و آثار برجای مانده می توان ذهنیتی درباره آن دوره تاریخی پیدا کرد.اما این ذهنیت یا تنها یک گزارش قشری نگری تاریخی است که معلمان تاریخ هنر آن را بیان می کنند تا چیزی گفته باشند و یا ممکن است عده ای ذهنیتی ژرفتر و درون نگرانه به آن داشته باشند …باید گفت کسی که در این زمان گرایشی به هنر باروک پیدا می کند و آن را عمیقانه در خود احساس کرده و در پویش و کردارش متجلی گشته، حتماً وجود خود را به آن متصل می بیند و گرایش خود را از کلام تاریخ سرایان،فراتر توصیف می کند..
یادمان باشد که موسیقی،تنها یک هنرِ” مهارت محور” ساز و صدا نیست! بلکه یک اصل روانی و نفسانی است و هنگامیکه احساسات ،ذهنیت ها و عملی که وابسته به کردار وجودی و نظام روانشناختی فرد است در کار نباشد هیچ خبری از موسیقی نخواهد بود…موسیقی تنظیم اصوات در قالب زمان بر اساس بنیان حسانی و مهارتهای ذهنی موزیسین است که از سبک زندگی و روایت وجودی خود او منشا می گیرد…پس نمی توان مفاهیم علوم انسانی و هنری را براحتی با چیدمان های ساده برای تسهیل تخصص گرایی و درسنامه ها، تشریحی راستین نمود…این امر درباره ذهنیت باروک نیز مصداق دارد که نمی توان کسی که گرایش به آن را در خود یافته است به زمانه مشخص تاریخی ساده انگارانه منسوب کرد…

ذهنیتی که گرایش به موسیقی باروک را نمایندگی می کند:

فردریک هندل،یوهان سباستین باخ،کلودیو مونته وردی،هانری پورسل،آرکانجلو کورلّی و آنتونیو ویوالدی، موسیقی باروک را جلوه گر ساختند! ما امروز کسانی را می بینیم که پس از شنیدن آثار این برجستگان تاثیراتی را در خود می یابند. تاثیراتی چه در ساحت بدحالی و چه در ساحت خوشحالی!.تفاوتی نمی کند که ما از چیزی دچارنفرت شویم و یا شادمان گردیم،برای ناخودآگاه یک معنا دارد:مهم است! آنچه برایم مهم است همان چیزی است که ذهن مرا مشغول خود ساخته چه به سلب و چه به ایجاب! آنچه برایم مهم است “گرایش” من نام دارد،خواه بدم بیاید و خواه خوشحالم کند…ضد مذهب به اندازه یک مذهب دوست، مذهبی است،متنفر از موسیقی باروک به اندازه محبان آن موسیقی،آن پدیده برایش مهم است زیرا ذهن و حسش را مشغول خود می کند…معنای گرایش همین است!
پس اگر کسی چنین گرایشی به موسیقی باروک نشان می دهد حتما در ساختار روانی او چنین جریانی وجود دارد…درست است که بگوییم موسیقی باروک غربی است و ربطی به ما ندارد؟ شاید به میراث داران تکامل یافته یونان و روم بیشتر ربط داشته باشد اما اینگونه نیست که به ما خاورمیانه ای ها مطلقا نامربوط باشد! تنها باید بپرسید این موسیقی با ما چه می کند! آیا چیزی را در ما برمی انگیزد!آیا ذهنیتی به ما می بخشد! کسی می گوید نه و کسی می گوید بلی! تفاوت در درک درونگرانه آن نهفته است و تاثیراتی که فرد از آن می گیرد یا نمی گیرد…
حال کمی این سبک موسیقی را تشریح کنیم تا ببینیم نسبتی با آن می یابیم یا خیر!اگر نیافتید فاصله بگیرید و آن گفته نفی آمیز خود را به دیگران نسبت ندهید…
موسیقی باروک حالتی پایدار در روان انسان را نمایندگی می کند:شادی یا حزن! تنها یک کدام را…اگر شاد آغاز شود تا پایان شاد خواهد ماند.اگر محزون شود تا پایان همان را پیش می برد…تغییرات پر نوسان خُلق موسیقیایی که در رمانتیسم قابل تعریف است در ایجا حالتی پایدار دارند اما در تضادی برجسته خود را جلوه گر می سازند:خُلق پایدار در صحنه متضاد تمپوها !
راجر کیمی ین می گوید: استثنای مهم بر اصل یگانگی در حالت موسیقی باروک،در آثار آوازی دیده می شود.دگرگونی های شدید در احساس های موجود در کلام،می تواند الهام بخش دگرگونی هایی مشابه در موسیقی همراهی کننده آن باشد.اما حتی در چنین موردهایی نیز حالت پیشین،پیش از آنکه جایش را به حالت بعدی بدهد،مدتی برقرار می ماند.
ملودی پیوسته،دینامیک پله ای که اصل دینامیک تدریجی(کرشندو-دکرشندو) را برنمی تابد، و خواستار نگه داشتن حجم صوتی است…
رودخانه جریان دارد،تنوع موج و میزان دارد،در حرکت و سیّار است،یکجا نمی ماند،همه جریان او وابسته به سرچشمه اوست،با همان آب سفر می کند،از همه جا گذر می کند،گاهی مواّج و شدید و گاهی آرام و نرم نرمک …اما آنچه در ذات رودخانه است ثبات است:منحرف نمی شود،به چپ و راست نمی رود که اگر برود دیگر رودخانه نیست نامش سیل می شود! ملودی آغازین سرچشمه این موسیقی باروک است که ذات ان را تشکیل می دهد و تا پایان پیوستگی خود را حفظ می کند،سیرت سیل آسای موسیقی رمانتیک را ندارد و در پی ثبات و پایداری ،تنوع و تضاد را در خود ایجاد می کند..
کنسرتوگِرسو، فرم مهم باروک محسوب می گردد:پدیدار ساختن اصل تضاد میان دو گروه کوچک و بزرگ(توتی)!
تم چرخان(ریتورنلو) به نوبت میان تکنوازان و توتی اجرا می شود،آنچه که در سه موومان اول و سوم برجسته خواهد شد…موومان اول راسخ،قاطع و مصمم-موومان دوم درون گرا و شاعرانه و موومان سوم رقصان و سرزنده.هنگامیکه تکنوازان حرکت های ملودیک گروه بزرگ را تکرار می کنند و آن را بسط می دهند،فردیت خلّاق برخاسته از تعلق به جامعه ی هم نوا، تمنّای درون دوستدارن موسیقی باروک خواهد شد…

Culture-Centered Music Therapy…shahabaldin chillan

0

Culture- Centered Music Therapy

Multicultural community is a product of globalization in 21 century and music therapy is a multicultural activity which deals with people of different cultures. That is why music therapists should equip themselves with necessary skills so that they can work/communicate with clients of different cultures and backgrounds.
Keywords: Music Therapy, Culture-Centered, Acculturation, Globalization
Introduction:

We live in an era of immigration, refuge, marriage between people with different cultures and backgrounds. In such condition communication of individuals and societies are noticeably more than the time of our ancestors. Because of the obvious reasons such as hardness of traveling and rejection of other cultures by the hosts in the past, mixture of cultures was not a common event unless at the war and invasion times.
In 21st century that cultural diversity is a usual incident, Culture-Centered Music Therapy is considerably desired as it can help people with different backgrounds. Brynjulf Stige is one of those who has taken positive steps for Culture-Centered Music Therapy (CCMT).
In this literature review, CCMT, its background, its importance and also its clinical examples will be discussed.

Cultural Music Therapy Framework:

Although the earliest reference about music therapy was written in 1789 with a title of “Music Physically” in America, only after world war 11, music therapy started blooming remarkably in the world as an academic course. Based on different schools, techniques and methods some music therapy models have been built up. For instance, we can mention the following models: Guided Imagery and Music- Bonny model, Analytically Oriented Music Therapy-the Priestly Model, Creative Music Therapy- the Nordoff & Robbins Model and Free Improvisation Therapy-the Alvin model (Wigram, 2002).
Due to vast changes in cultures, economy and politics in the world at the present century, a few topics such as community and culture became important for music therapists, and music therapy developed more than past decades. Based on these changes, Brynjulf Stige established Culture-Centered Music Therapy and Community Music Therapy.

Culture and its essential role in music therapy:

Music therapy and music have close connections to culture. According to ethnomusicologist Bruno Nettl, analyze of each music is connected to the theoretical methods that those cultures offer it (Nettl, 1973). As music therapists and clients have their own cultural backgrounds, it is necessary for the music therapists to attain convenient knowledge of cultural diversity.

There are different descriptions of culture. In brief, culture is tied with shared values, customs, behaviours and norms of a group of people (Sangia, 2014). Dileo and Starr (2005) believe that the different elements of culture have interaction and strong impact on each other. According to Dileo some elements of culture such are age, religion/spiritual orientation, ethnicity, socio-economic status, sexual orientation, indigenous heritage, national origin and genders (cited in Winfield, 2011).

Paying attention to cultural factors that clients have been influenced by, helps music therapist to have a better understanding of his or her client’s needs. This would have noticeable effect on the results of therapeutic sessions.

Because cultural diversity is a rife phenomenon, and it can be seen in the most communities, the need for cultural awareness, sensitivity and responsiveness is more important in comparison with the past, both for the therapists and clients (Forrest, 2014).

Some cultural background factors that can impact the music therapy sessions are the age and gender, where therapist has come from, his/her family’s background and story, beliefs, the experiences of the therapist gain through working with a multi-cultural and acceptance by the clients in therapeutic centers or at their home (Forrest, 2014). Moreover, understanding the background of the client’s family is vital too. Because in some cases, family members participate directly in therapeutic process. However, participation of family in music therapy session can vary from family to family. Some groups of family are passive or only like to observe while many families participate in music therapy programs eagerly.

It is essential to mention that cultural diversity is not only between people of different cultures, but also it can be seen among people with similar background. Moreover, circumstances of migrants, time of being in a new country (or even city) and extent of acculturation are key factors (in) of cultural diversity.

Music therapy and acculturation

For music therapists, in 21st century, being familiar with the term of acculturation and its impacts on their career is very useful and beneficial. It is because these modern concepts considerably affect their relationship and connection with the clients from different cultures (Sangeeta, 2014).
Acculturation is described as a process of understanding health and education system, learning new language, new culture, new lifestyle, social rules and the hardest one; hidden rules such as way of talking, distinguishing of politeness and using humour that form relationship between people. Among them, humour is an important factor in interpersonal relationship, which sometimes, is hard to identify in another culture (Amy, 2014). As Thomas says understanding of hidden rules are more difficult, because we do not know what we do not know. Hidden rules effect therapeutic relationship (Thomas, 2014). Perhaps we can only really absorb those “hidden rules” of another culture when we are living it.

In this process one’s own culture and the host culture negotiate about attitudes and values. Time has an important role in this process. It is possible that the first cultural values being trimmed or the senses of isolation and homesickness appear for people who face the new culture (Swamy, 2001), but generally, acculturation is absorption of the dominant culture while maintaining one’s own culture. Sodowsky (1992) believes acculturation has three steps: level of acceptance of the host culture, fluency in host language, and the concern migrants have about being accepted by the hosts. The process of adaptation is easier for children because they have capacity of creativity and can easily communicate with other cultural groups while older adults are less flexible. According to various studies, this group respond more positively to repertoire that was popular when they were young in comparison to new songs.
It is vital to understand that ambiguity about culture is not only occurs to the clients, but also it can happen for therapist and supervisor as well. It is because of the growing diversity of ethnic, cultural and religious backgrounds of both music therapists and music therapy students in the world.

Globalization and music therapy

Culture and ethnicity affect therapeutic process of music therapy considerably. Because of the global changes, the role of globalization as the other colorful phenomenon of the modern time, should be taken into consideration. Peter Mayer pictured this process beautifully in his pop song, Earth Town Square, from hunter-gatherers to Earth Town Square that we live in it.
Here we can read a part of it:

Now, it’s feeling like a small town
With six billion people downtown
At a little sidewalk fair
In Earth Town Square

In our contemporary communities that are influenced by multimedia and multiculturalism we can exchange information, objects, feelings and cultures that travel rapidly all over the world, without paying attention to distances, time and cultural filters. In this simultaneity, music as a leader can introduce different cultures and social identifications to one other.

As in our era many cultures influence each other. However it is almost impossible for music therapists to know all customs and music of other cultures, researching music and cultures will make a better view about culture-centered music therapy. To attain this goal, studies in ethnomusicology, anthropology, psychology, and cultural can noticeably help music therapy/therapist. As Williams mentioned music therapy has collaborated with other professions from its first steps (Williams, 2014). With help of these sciences, music therapists can learn about the historical, political, social, psychological, geographic, and anthropological context of specific groups of people in the world (Wheeler, 2005).
For example, with the help of musician, ethnographer, researcher and some music therapists, Millicent Mclvor Mercedes Pavlicevic (2004) and Oksara Zharinova-Sanderson (2004) have found a way to integrate context into their clinical work (Sangeeta, 2014).
We are seeing transformation of social context rapidly, thus it is important for therapists to consider the flows and weaving of these sciences between the cultures (Disoteo, 2001). In this way, music as an abstract language with its action as mediators can helps sciences and redesign communication patterns and interactions which should be mentioned by music therapists.
According to Cominardi, music acts as a mirror in our contemporary life, it enhances communication and sensory perception (Cominardy, 2014). We know music as a language, because like other languages it involves body movements, postures and gestures, facial expressions, voice inflections, rhythm and pulse of spoken words, and all the bodily expressions and communication signs active in every human interaction (Watzlawick, Helmick Beavin, & Jackson, 1971).
Therefore, therapists should be careful about all above mentioned factors, which is vary from culture to culture.
As Sangeeta (2014) says in cultural-centered, context, identity and meaning are three main factors. With context, music therapists can understand their clients and their needs. Also, Identity helps therapists to have better connection with clients. Finally, different meanings and different backgrounds are related to each other.

Cross-Cultural Music Therapy:

Cross-cultural music therapy discuses cultural differences that exist between the music therapist and client/s and/or among the clients themselves. Cross-cultural music therapy is when the client and therapist are from different ethnic groups. Cross-cultural music therapy could occur between people of different cultures living in the same country. It is essential for music therapists to realize not only the clients’ background and culture, but also how they think about their music therapists as they can affect the process of therapy. To reach comprehensive understanding, it is recommended that therapist listen to his or her clients carefully to understand how they view their problems and disabilities.
Not only clients travel and migrate, but also it is common that music therapists travel to different parts of the world to offer music therapy. One reason is the number of the countries that train music therapist. According to the World Federation of Music Therapy (2013) music therapy is occurring only in 53 countries of approximately 195 countries in the world (One World-Nations Online, 2014; World Atlas, 2014). Hence, until natives are trained and educated in this field, music therapists are needed in foreign countries. It is obvious that by travelling and moving of music therapist to different countries, we will know more about cross-cultural music therapy. Having said that, it is common that culture becomes a central issue in the process of treatment because the therapist and the client(s) bring their own culture to the therapeutic sessions.
What is the main problem or barrier for therapists in different cultures? What is the best solution for that?
While working with the clients, therapist face issues such as different religious, custom, belief, and language which is the main key of communication. Therefore, it is suggested that music therapist learn some essential and basic words of the client’s language such as numbers, basic body parts and action words to sing and use those during sessions. Moreover, though the therapist does not speak the same language as the client, using nonverbal and musical concepts, are very useful and valuable to have better communication with clients. Also, it is recommended that music therapist uses native musical instruments of clients and Orff instruments especially those that could be played while moving such as maracas. These solutions make music therapy sessions more practical when therapist and client come from different backgrounds.

Multicultural Music Therapy:

It is important for music therapists to know and understand their own background and culture, values and beliefs because they can shape/effect their therapeutic manner (Mahoney, 2015).
Music therapy is inherently multicultural because it deals with people, and each person has his or her culture. Also, usually the function of music is depended on people’s culture.
Multicultural music therapist must increase their knowledge and understanding of the socio-economic background of other cultures. Also they should think about fundamental questions such as who are they? How do they view themselves in the world, and how dose society view them? They should also recognize how their cultures shape their ethics and morals, and how these factors influence their identities. Another essential part is to understand the culture of other ethnical groups, and the role of music in those cultures. With the help of these knowledge, therapists would be able to form cultural relationship with their clients. Consequently, clients will not experience a lack of trust and disconnection.

Therapists morally are responsible about clients who identify themselves with other culture groups. It is not acceptable that principles, beliefs and culture of therapist accidentally disregard clients. To attain efficient relationship with people from other culture, therapist should not behave as a dominant person. By visiting different nationality, race, religion, gender, sexuality, ability, or class, therapists can attain experience and awareness of other people, and behave more efficiently.

Also, we should know that discrimination can affect our clients in some harmful ways, such as suicidal ideation, high risk behaviour, mental health problems, substance abuse, and compromised physical health (Whitehead-Pleaux, 2012). However, according to survey research of Whitehead, clients are not at ease with therapist who has different principles, and fill discrimination. For instance, lesbian and gay people often choose a therapist with the same sexual orientation and gender. Thus, it is important that therapists do not have judgment about gender identity or sexual orientation.

References

Amy, Th. Sham, F. Ying, T. 2014, Hidden rules: A duo-ethnographical approach to explore the impact of culture on clinical practice, Australian Journal of Music Therapy, Vol.25, p.81-91
Baker & Grocke, 2009; Bright, 1991; Moore, Staum & Brotons, 1992; Vanweelden & Cevasco, 2009, Cominardi, C. 2014, From Creative Process to Trans-cultural Process: Integrating Music Therapy with Arts Media in Italian Kindergartens: a Pilot Study, The Australian Journal of Music Therapy, 2014, Vol.25, pp.3-14
Forrest, L. 2014, Your song, my song, our song: developing music therapy programs for a culturally diverse community in home-based pediatric palliative care, The Australian Journal of Music Therapy, Vol.25, pp.15-27
Gadberry, A. 2014, Cross-cultural perspective: A thematic analysis of a music therapist’s experience providing treatment in a foreign country, The Australian Journal of Music Therapy, Vol.25, pp.66-80
Mahoney, E. 2015, Multicultural Music Therapy: An Exploration, Voices: A World Forum for Music Therapy, 01 July 2015, Vol.15
Nettl, B. 1973, Comparison and comparative method in ethnomusicology. Anuario interamericano De investigacion Musical, 148-1 61.
Rilinger, R. 2011, Music Therapy for Mexican American Children: Cultural Implications and Practical Considerations, Music Therapy Perspectives, 2011, Vol. 29
Sangeeta, S. 2014, Music Therapy in the Global Age: Three Keys to Successful Culturally Centred Practice, The New Zealand Journal of Music Therapy, Vol.12, pp.34-57
Shoemark, H. 2014, Regarding Culture and Music Therapy, The Australian Journal of Music Therapy, 2014, Vol.25, pp.1-2
Sodowsky, G. 1992, A Study of Acculturation Differences Among International People and Suggestions for Sensitivity to Within-Group DifferencesJournal of Counseling & Development, Vol 71, Journal of Counseling & Development
Treloyn, S. (2016). Music in culture, music as culture, music interculturally: reflections on the development and challenges of ethnomusicological research in australia. Voices:
A World Forum for Music Therapy, 16(2). Retrieved from https://voices.no/index.php/voices/article/view/877/724
Wheeler, B. L. (2005). Music therapy research. Gilsum, NH: Barcelona Publishers.
Whitehead, A. Pleaux, A. 2012, Lesbian, Gay Bisexual, Transgender, and Questioning: Best Practices in Music Therapy, Music Ther Perspect (2012) 30 (2): 158-166. DOI: https://doi.org/10.1093/mtp/30.2.158
Wigram, T. & Bonde, L. Jesica Kngsley, 2002, A Comprehensive Guide to Music Therapy, Publishers, London and Philadelphia
Williams, K., Teggelove, K., & Day, T. (2014). Contemporary cultures of service delivery to families: implications for music therapy. Australian Journal of Music Therapy, 25. 148-173.
Winfield, Vannie; Grocke, Denise, 2011, Group music therapy methods in cross-cultural aged care practice in Australia, Australian Journal of Music Therapy, Vol.22, p.59-80

متن سخنرانی پروفسور سید حسن امین درباره کتاب تاملات معین کمالی در انجمن ادبی ایران-خانه کتاب

0

پروفسور سید حسن امین:

ایده موسیقی که کتاب جناب دکتر معین کمالی بهش اختصاص پیدا کرده،در فلسفه قدیم بخشی از دانش و آگاهی فیلسوفان بوده و شما می دانید که هم ارسطو در تقسیم بندی علوم و معارف زیر مجموعه فلسفه آورده و هم فارابی در قسمت موسیقی هم از جهت نظری و هم از جهت عملی مطالبی داشتند بطوری که فارابی در این باب معروف است.تا همین اواخر فن موسیقی بوسیله فلاسفه تدریس می شد.آخرین مدرس جدی موسیقی حاج ملاهادی سبزواری بوده است که جناب استاد عمادزاده به آن اشاره ای کردند و گفتند که ملاهادی سبزواری شاگرد ملاعلی نوری بوده است که مقدم بر آنها آقا علی زنوزی است که او را موسس مکتب فلسفه تهران می دانند که بنده هم از متاخرترین کسانی هستم که در مکتب فلسفی تهران درس خوانده ام.مکتب فلسفی در عهد قاجار سه حوزه داشت.یکی در اصفهان بود که ملاهادی سبزواری هم پرورده و دانش آموخته آن حوزه است که از خراسان به اصفهان آمد،در آنجا درس خواند و بعد به سبزوار رفت و در آنجا یک حوزه فلسفی درست کرد.یکی دیگر هم حوزه فلسفی تهران بود که آقا علی جز موسسین آن بود،آقا علی مدرس،مرحومان آشتیانی و دیگران بودند.که اینها هم عموما در این مدرسه سپهسالار قدیم که مرکز و کانون تدریس فلسفه بود و پدر من هم همزمان با آقا مهدی حائری یزدی پسر حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی موسس حوزه علمیه قم در آنجا تدریس می کرد. و در اصلِ وقف نامه اش نوشته است که مدرس این مدرسه باید ناظر در معقول و ماهر در منقول باشد.یعنی فقط فقیه نمی توانست درآنجا مدرس باشد.باید هم فلسفه می دانست و هم فقه.بنابراین کسانی مثل پدر من را خود آن مدرسین لقب حکیم الفقها داده بودند،یعنی هم حکمت می داند و هم فقه،خود ما هم نتیجه همان نسل هستیم.در دانشکده حقوق دانشگاه تهران استادانی که من داشته ام که نام یکی از آنها در این جلسه برده شد مرحوم سید محمد مشکوه و همچنین آقامیرزا محمود شهابی خراسانی،اینها در دانشکده حقوق منقول،فقه و اصول و در دانشکده الهیات فلسفه درس می دادند.همچنین در مدرسه سپهسالار جدید اینها مدرسین آنجا هم بودند.
اما در بخش پایانی کتاب آقای دکتر کمالی که مرتبط با اعترافات است.در فلسفه الهیات مسیحایی شما می دانید که اعترافات عملا بخشی از مناسک آنان است.یعنی اگر کسی گناهی مرتکب شده باشد می رود داخل یک چارچوبی یا مکانی و در مقابل کشیش به گناهان خودش اعتراف می کند.از جهت فلسفی سنت اعترافات در الهیات و فلسفه مسیحایی و ترسایی خیلی سابقه دارد.یکی از مهمترین کتاب هایی که در زمینه اعترافات در فلسفه غرب نوشته شده است از قدیس آگوستین هست که کتابی دارد به نام اعترافات.بعد از آن هم اعترافات زیادی نوشته شده است که در دانشکده حقوق هم دانشجویان کتاب هایی مانند روح القوانین منتسکیو و کتاب اعترافات ژان ژاک روسو بود.در حوزه ایران هم اعترافات فراوانی نوشته شده است اما نه بالضروره با نام اعترافات.مثلا همچنان که دکارت مطالبی را راجع به سیر و سلوک عقلانی خودش دارد،ابوحامد غزالی هم یک کتاب اعترافاتی دارد به نام المنقذ من الضلال.در آنجا سیر فلسفه خودش و تفکرات خودش را بیان کرده که چگونه در حالی که استاد و مدرس نظامیه بغداد بود این خلجان های فکری و دغدغه های ذهنی فلسفی او را واداشت که از مدرسه فرار کند و برود فکر بکند که این دنیا از کجا آمده است و آمدنش بهر چه بود.و بعد آن کتاب را می نویسد.حال اگر این مباحث عقلانی باشد،یا به اصطلاح روانشناسی از خودآگاه برخیزد،اسمش همان اعترافات است.اما در یک مرحله ای هم هست که این اعترافات،یا بیانات و تبیین حالات و مقامات از ناخودآگاه انسان برمی خیزد که در این صورت به آن شطحات می گویند.ما بزرگانی را داریم مانند ابوالحسن خرقانی،بایزید بسطامی،عین القضات همدانی که اینها حرفهایی زده اند که در گنجایش انسانی که در حال عقلانیت و آگاهی باشد نیست.بنابراین اینها خودشان را اصحاب سُکر می دانند.یعنی انسان هایی که از حالت هوشیاری به حالت فراهوشیاری می رسند، به حالت ابَرآگاهی یا ناخودآگاهی می رسند.در آن حال شَطَحاتی بر زبان آنان جاری می شود.شیخی داریم به نام شیخ روزبهان بقلی شیرازی که معروف است به شیج شطّاح.کتابی هم تالیف کرده است به نام شطحات که این را هانری کُربن فرانسوی که من او را هم در محضر علامه سید محمد حسین طباطبایی صاحب تفسیر المیزان در تهران دیدم این کتاب را چاپ کرده است.در این کتاب او نام شطّاحان بزرگ را ذکرکرده که اینان به احوالی می رسیدند که آنان در عالم سکر و مستی مطالبی را می گفتند که بالافاصله نمی توان آن را در عالم عادی بیان کرد.مانند مااعظم شانی،شان من به عنوان یک عارف چقدر بزرگ است!
به هر حال این کتاب تاملات و ایده موسیقی در متن مشاهده از آن مقوله کتابهایی است که باید راجع به آن بسیار صحبت بشود و من انشالله متعهد هستم که این کتاب را به نحو بهتری در جای بزرگتری معرفی کنم و سخنرانی مفصلتری داشته باشم

منوچهر صهبایی…تیترها و فعالیت حرفه ای

0

منوچهر صهبایی:رهبر ارکستر،سولیست ساز ابوا،موزیکولوگ و هنرشناس.

تحصیلات آکادمیک،تیترها و جوایز:
*دکترا در رشته موزیکولوژی و هنرها از دانشگاه استراسبورگ(فرانسه)
*فارغ التحصیل رهبری ارکستر از کنسرواتوار موسیقی شهر استراسبورگ در فرانسه.
*فارغ التحصیل سولیستی ابوا از مدرسه عالی موسیقی شهر فرایبورگ در آلمان.
*پایان نامه موسیقی مجلسی از کنسرواتوار استراسبورگ.
*فارغ التحصیل زبان از مدرسه عالی ترجمه شهر سنت گلن در سوئیس
*برنده جایزه اول مسابقه ویرتوئوزیته در پاریس(۱۹۷۶)
*برنده جایزه اول مسابقه تکنوازی ابوا در شهر بزانسون فرانسه(۱۹۷۹)
*دریافت تیتر پروفسورا از کشور اتریش(۱۹۷۹)
*برنده جایزه اول و مدال طلای مسابقه ارکستر در کشور بلژیک(۱۹۸۷)
*دریافت تقدیرنامه برای موفقیتهای هنری از استاندار فورآرلبرگ در اتریش(۱۹۸۷)و شهردار استراسبورگ در فرانسه(۱۹۷۹)
*دریافت لوح هنری از کشور تایوان(۱۹۸۷)

فعالیت های حرفه ای:
*نوازنده اول ابوا در ارکستر سمفونیک تهران و ارکستر اپرای تهران(۱۳۵۰-۱۳۵۴)
*سولیست ارکستر سمفونیک تهران و ارکستر مجلسی رادیو تلویزیون ملی ایران،اجرای کنسرتها و رسیتالهای متنوع در شهرهای مختلف کشور(۱۳۵۰-۱۳۵۷)
*سولیست ابوا و رهبر میهمان ارکستر سمفونیک شهر سنت گالن در سوئیس(۱۹۷۹-۱۹۹۱)
*رهبر ارکستر مجلسی شهر آمریس ویل در سوئیس(۱۹۸۲-۱۹۹۶)
*اجرای رسیتال،موسیقی مجلسی و کنسرت های سمفونیک در جشنواره های مختلف.
*رهبری ارکستر سمفونیک اروپایی و اجرای کنسرت های متعدد و ظبط های رادیویی با آن ارکسترها.
*معرفی آثار آهنگسازان موسیقی سمفونیک ایران در اروپا،اجرا در کنسرت ها،ظبط و انتشار سی دی آن آثار با ارکسترهای اروپایی.
*رهبر ثابت و مدیر هنری ارکستر سمفونیک تهران از دیماه ۱۳۸۶تا اردیبهشت ماه ۱۳۸۹ و رهبر منتخب،در سال۱۳۹۳ برای احیای آن ارکستر که از چند سال قبل منحل شده بود.

تجارب تدریس:
*تدریس در هنرستان عالی موسیقی تهران،دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران و مدرسه موسیقی تلویزیون ملی ایران(۱۳۵۰-۱۳۵۴)
*تدریس در هنرستان موسیقی شهر افن بورگ در آلمان(۱۹۷۶-۱۹۷۹)
*تدریس در مستر کلاس های اروپایی،کشورهای جنوب شرقی آسیا(۱۹۸۷-۱۹۸۹)
*پروفسور کنسرواتوار و آکادمی موسیقی در اتریش(۱۹۷۹-۲۰۱۰)

در حال حاضر رهبر ارکستر مجلسی ایران.

گفتمان موسیقی محض(صهبایی)/روانشناسی(کمالی)،درباره موسیقی کلاسیک…

0

کمالی:
از اینکه گفتمان روانکاوی و موسیقی صورت بگیرد مخصوصا درباره موسیقی سمفونی و کنسرتو، معتقدم که به جای پرسش، روندی جریان بخش را برای بحث داشته باشیم که با اجازه شما با این مطالب آغاز می کنم و جنابعالی به عنوان یک استاد مسَلم و صاحب نظر بحث را هدایت کنید…

نوشتار

کمالی:

خودآگاهی لمس جریان ناهوشیاری در متن زندگی وجودی است.لمس آن نه از تبارشناخت های تحدید مدار است و نه از هوشیاری محتسب که همه چیز را به تقلیل وارسی و کنترل می خواهد.خودآگاهی امری وجودی است از هر آنچه که ما را متآثر،متحّیر،غمگین،شادمان،خشمگین و خواهان می سازد،خواه تعریفی واژگان محور داشته باشیم و خواه نداشته باشیم،آن را احساس می کنیم.
اینک می دانم که ناخودآگاه و خودآگاه برابرند و عامل تفرقه آنها امری است به نام هوشیاری که بر شناختی ذهنی و چارچوب مند استوار است…باید بگویم که هوشیاری تنها رکنی از رانه وجودی ما می باشد که خواست مشاهده زادِ ناخودآگاه را در دوران یا شرایطی پیش می راند و هرگز نمی توان آن را با قامتی نستوه در برابر ناخودآگاه قرار داد…خودآگاهی لمس هرآنچیزی است که جز آن نه فهمی داریم و نه احساسی،چه با تعریف و چه بدون تعیّن و تعریف…
اما این به معنای انکار زبان نیست.ما در ناخودآگاه خویش کثرتی هستیم پر سرگذشت،مُغامری که از فراز و فرودهای دلالت های زبانی زندگی عبور می کند و ابنای وجودی اش را درطول هزاران سال به فرهنگ،مذهب،عرف،آداب و رسوم،و سایر ارکان تمدن زبانمند ساخته است.پس گریزی از زبان نیست اما تعریف هوشیارانه و سخن در قالب واژگان تنها امری کوتاه و صغیر از اقیانوس عظیم زبانِ پرسرگذشت وجودی است…
انسان عادی همانند ماشینی خودکار در پی هوشیاری بیشتر است و انسان هنرمند در پی خودآگاهی.هنرمند زبان واژگان را به توفیق الفاظ شفاف ساز علم تجربی ملّبس نمی گرداند بلکه دلالت پر سرگذشت خویش را در وجودی به نام اثر پدیدار می سازد.او زبان ناخودآگاه را لمس می کند و از ابتذال کلام ژورنالیسم تقلیل گرا دوری می جوید…
آنجا که کلام واژگان مُحدّد رسایی خود را به کف می نهد هنر آغاز می شود…
سمفونی و کنسرتو دو نوای مهجور در ایران زمین که آوازه دادن به آن نیز در زمین مردمانی که از ناخودآگاه خویش فرار می کنند و در تمنای چیزی بیرون از خود می باشند کاری عبث و تهی است و زمینه ساز شاًن شکنی هنرمندانی است که بر فراز رانه خویش وجود می یابند…بگذاریم که مشاهده جویانِ مردم دوست، که همانا به آنان تکنسین های پاپ گفته می شود با مهارتهای شگرف خود مردم را شادمان سازند و خوش بینانه بگویند ما از این طریق در بین مردم فرهنگ سازی می کنیم! آخر باید گفت تا زمانی که صداقت پذیرش وجود و گریز از ساحت هستی خویش داریم چگونه می توانیم فرهنگ بسازیم!
امروز مهندسین حاکم بر همه چیز گشته اند:حاکم بر روانشناسی،فلسفه و هنر…هندسه بازیها و احتساب آنان هر دری را به روی شناخت ناخودآگاه بسته نگه داشته است و مردمان را بر قاعده از بالا به پایین تعلیم هندسه ومدیریت زندگی می دهند… این بدان معنی نیست که مردم باید یا نباید با آثار برخاسته از مغامر هنر آشنا نباشند،چرا که بسیاری از مردم از آن ها لذت وافر می برند،بحث این است که بگذاریم هر انسانی با تمنای وجودی خویش بجوید از خاستگاه ناخودآگاه خویش در مواجهه با رخدادی به نام اثر هنری…اثر هنری را بازیچه مهندسان هنجارجو که به جز ارکان موجود در جهان خارج خویش جزسازگاری فهمی نمی جویند قرار ندهیم…
سمفونی ابتکاری است که مورخان، پدیدارِمنسجم آن را به دوره کلاسیک نسبت می دهند و در آثار هنرمندانی چون هایدن،موتسارت و بتهوون اوج می گیرد…این ابتکار در چهار موومان اجرا می شود که فارغ از توصیف تکنیکی آن،وضعیتی از ناخودآگاه انسانی را پدیدار می سازد.سمفونی منتظم اصوات زمانمندی است که توان ناممکن بشر را ممکن می سازد و آن را در چهار رکن بیان می کند.توان ناممکن بشر یعنی نه صدایش رسایی نعره شیر را دارد و نه نفس هایش قدرت طوفان را…سمفونی مانند سیرک نیست که بشر بر پایه خودشیفتگی و احساس حقارتش در برابر موجودات قوی تر آنها را رام کرده باشد و فخر خود را در تحقیر موجودات نشان دهد.بلکه انسان هنرمند بر وجود تکین خود تفاوت را شناخت و دست به خلق آنچیزی زد که ساز و برگ او بودند.او ناممکن خویش را از اعماق ناخودآگاه به آگاه طی نمود و دریافت که طبل ها را برپا سازد و شیپور را از نفَس هایش بخواهد…او موسیقی را پدید آورد و سمفونی را بر پایه شکوه نحوه شکفتن سازهایش منتظم ساخت.سمفونی و کنسرتو اعجازی از این دست می باشند که هرآنچه در موسیقی وجود داشت اینک به انتظام اقتدار سازهایی درآیند که نوازنده در اجتماع ارکستر به قلب آن دست یافته است.این اجتماع از خیز روح انسان به سوی کل نگری و نظم گرایی و همچنین کثرت متنوع و پویای موسیقی شکل یافته…حال باید تامل کرد که کل و نظم و تنوع چه نسبتی با مستمع دارد!
موومان اول سمفونی به اصطلاح کلاسیک دراماتیک و پرتوان با موتیف های کوچک و خلق احساس انتظار،مقدمه ای پر شور…جنبش دوم- نرم نرمک،تغزلی و شاعرانه،ملودی های گسترده و فقدان تونالیته تونیک…جنبش سوم-حضور رقص منوئه و اسکرتسو…و جنبش چهارم-جایی که گویی قهرمانان و حماسه ها حضور دارند…
از جایی شروع می کنیم و در جایی پایان می گیریم که رسم “شدن” مان را در گذار انتظار،ظرافت،ملایمت،شیدایی،توازن و تعارض،و عاقبت سرافرازی پیروزمندانه و یا تراژیک زندگی می نوردیم…اکنون انسان ابزارساز با سازخود، کل،نظم و تنوع را به عرصه وجودی خود کشانده است تا آنچه از تمدن طلب می نمود اما واژگانش و صدایش ناخودآگاه را کفایت نمی کرد، اینک با شکوه سازهایش تمدنی را بنا می نهد که باید به صحنه امکان در می آمد:تمدن نظم و زیبایی در پیکره کل کثرت منسجم.
کنسرتو با سه جنبش نیز انسان منحصر به فرد را که با ساز خود سخن می گوید در این ساحت پدیدار می سازد…کنسرتو پدیدار شدن ژوئیسانس”(لذت مرموز) امر واقع است در جایی که نمادها از نماد گریزی پدیدار می گردند و دیالکتیکِ سازتنها، با جماعت پر شور سازهای دیگر سنتزی برای ذهن پرسرگذشت پدید می آورد همانجا که توّهم یک دست صدا ندارد پایان می پذیرد و انسان یگانه استعداد تنهایی را به صحنه مشاهداتی کسانی می آورد که می دانند زیبایی امر تنها چگونه جماعتی را همنوا می سازد و نیازی ندارد که بگوید من نیز مانند شما هستم!…
در اینجا شرحی شاید بیشتر روانکاوانه از نوای سمفونی و کنسرتو بیان کردم…حال در وضعیت موسیقی محض چگونه به آن می پردازیم؟

صهبایی:

در مقابل نگاه فلسفی و روانشناسی که مخصوصا به کنسترو و سمفونی شد از منظر من در موسیقی زوایای دیگری وجود دارد.در درون حوزه موسیقی چند رشته وجود دارد،آنکس که می خواهد نوازنده یک ساز یا رهبر ارکستر شود،در حقیقت یک علم و صنعت را فرا می گیرد و موسیقی علمی جهانی که ما به آن موسیقی کلاسیک می گوییم در حقیقت علمی است که با تبّحر اجرایی برای عضلات دست و لب و کمک گرفتن از قوای بدنی،شنوایی و ذهنی برای نوازنده یا مجری موسیقی بوجود می آید.اگر یک مجری موسیقی بخواهد خوب کارش را انجام دهد باید در این امر بسیار ساعی باشد.به اضافه آن، سبک های مختلف موسیقی را بشناسد.زمان باروک و قبل از آن در دوره رنسانس تا امروز انواع موسیقی آنقدر متفاوت اند که اجرای هر نتی در هر اثری و هر سبکی حالت خاص خود را دارد.شما .وقتی یک اثر از گِئورگ فیلیپ تله مَن، ویوالدی،هایدن، موتزارت و بعدها از دوره رمانتیک مثل لیست،بیزه،برامس،بروکنر اجرا می کنید و یا آثار قرن ۲۰،اجرای هر نتی متفاوت است حتی نوع نواختن نت های آن آثار و ویبراتویی که روی آن نت ها باید داده شود،تفاوت صدا از حالت پیانو(کم صدا) تا حالت فورته(پرصدا)اینها همه باهم متفاوت اند…
در موسیقی کلاسیک بسیاری از مسایل وجود دارد…یک مجری موسیقی تا حدی گرفتار این پیچیدگی ها و دقت است که فرصت پیدا نمی کند تا راجع به فلسفه موسیقی زیاد فکر کند.ممکن است درباره تخَیلاتش صحبت کرده و یا مسایلی را در ذهن خود مطرح کند و بخواهد آنها را بوسیله اثری که آهنگساز ساخته است با دخالت ایده های شخصی خود اجرا کرده و به گوش شنونده برساند.ولی یک اجرای خوب باید در سبک و نوع مشخص خود بوده و از سنت اجرایی آن دور نشود.کار یک مجری موسیقی آنقدر پیچیده و مشکل است که از آن مرز فراتر نمی رود و اگر کسی شروع کند درباره موسیقی فلسفه بگوید دیگر به آن مسایل تکنیکی نمی رسد.تکنیک اجرایی موسیقی و یا نوازندگی خودش به وسعت یک دنیاست.و چند عمر لازم است تا یک نوازنده بتواند تمام ِرپرتواری که برای سازش نوشته شده و یا یک رهبر ارکستر تمام آثاری که برای ارکستر وجود دارد را اجرا کند. در حقیقت هیچ مجری موسیقی یعنی نوازنده یا رهبر ارکستری نمی تواند ادعا کند که در مدت زندگی اش تمام رپرتواری که وجود دارد را اجرا کرده باشد.

کمالی:

یقیقنا “زمان” مسئله مهمی است و حوزه موسیقی بسیار متنوع و گسترده است و جنبه های شناختی،فلسفی، و تکنیکی ضرورتا باید برای حفظ تمرکز خود تخصصی و مجزا باشد. این امر تخصصی نیازمند فضا و حوزه ای مشخص است؟

صهبایی:

در اروپا معمولا یک نوازنده، یک رهبر ارکستر و یا یک آهنگساز در هنرستان های عالی موسیقی و یا یک کنسرواتوار تحصیل کرده است و به همین دلیل از لحاظ ” پژوهش” در موسیقی بطور معمول اطلاع خاصی ندارد. و اگر اطلاعاتی داشته باشد ضمنی و بیشتر از لحاظ تکنیک و اجرای موسیقی است.اصولا برداشت یک محقق موسیقی و یک موزیسیَن با هم تفاوت زیادی دارد.چون یکی در رشته های تئوری موسیقی و دیگری در رشته های عملی آن تخصص دارد.در حقیقت کار یک موزیسیَن اجرای موسیقی و کار یک محقق پژوهش در تاریخ موسیقی و تئوری آن می باشد.من در حال حاضر در تهران می بینم که در دانشکده های موسیقی این دو رشته را کاملا مخلوط کرده اند. و مشخص نیست کسی که در آنجا تحصیل می کند می خواهد در آینده چه کاره شود! البته این روال یک نوآوری در ایران نیست بلکه این یک کپی از متد غیر قابل دفاعی است که در دانشگاه های موسیقی آمریکا رایج است.

کمالی:
به عنوان کسی که سالها در کار مطالعات فلسفی و روانشناسی هنر بوده می خواهم در تاٌیید کلامتان بگویم،که هنر جایی شروع می شود که واژگان،مفاهیم و تعاریف به هر لحاظی چه فلسفی چه هر چیز دیگر،قادر به بیان چیزی که هست نیستند..یعنی هنر ویژگی های خاص خودش را دارد.واقعا کدام واژه ای می تواند،ِسرناد شوبرت یا سمفونی شماره ۳ بتهوون را با واژگان توضیح دهد! نه ما واژه ای برای آنها داریم و نه تا حتی لحنی.هیچ لحن کلامی هم وضعیت پدیداری آن را بیان نخواهد کرد.صدای پیانو لحن خودش را دارد نه لحن کلام ما را…ساز تخصصی جنابعالی “ابوا” که در آن بی نظیر هستید فقط خودتان می دانید که چه می گوید…
و البته باید چیزی را در اینجا تصحیح کنم:چیزی داریم به نام فلسفه بافی و چیزی به نام فلسفیدن، که با هم متفاوت هستند،درک و شناخت هر چیزی مانند موسیقی که جایگاه خود را دارد(همانطور که خودتان هم ذکر کردید)مفاهیم فلسفی هم جایگاه خود را دارند و با فلسفه بافی که صرفاً یک مکانیزم دفاعی توجیهی است متفاوت است.دست به شناخت هر چیز زدن با مفاهیمی که زاییده تجربه های وجودی انسان ها هستند ارتباط دارد.زمانی که مفاهیمی را به کار می گیریم هر کدام در جایگاه وجودی خاصی قرار دارند.در فلسفه های وجودیِ مخصوصا متاخر که از قرن ۱۹ بازشناختی برآنها صورت گرفت در می یابیم که جایگاه وجودی هر چیز با همان چیزی که پدیدار می شود توصیف می گردد.پدیدار موسیقی کلمات نیستند بلکه اصوات زمانمند اند،پدیدار شعر منظور شاعر از نگاه ما نیست، بلکه استماع و مشاهده است…زمانی که موسیقی وجود دارد تنها وجود آن اهمیت دارد،وجود نقاشی،وجود ما…اینجا ما فلسفه وجود چیزی را داریم،نه فلسفه بافی واژگانی که از جای دیگر آمده اند و می خواهند چیزی دیگر را توضیح دهند.موسیقی از حیث موسیقی وجود دارد اگرچه کثرتی عظیم برای پدیدار شدن آن دست اندر کار است.و مسئله زاویه مشاهداتی همین است که ما بر اساس زاویه مشاهداتی غیر موسیقیایی اگر درباره موسیقی دیدگاهی داشته باشیم فقط زاویه خود را می شناسیم نه موسیقی را.این مسئله درباره بسیاری از چیزها مصداق دارد…نکته دیگر که از کلام شما فهمیدم این است که موزیسین در ابتدا نوعی فضای درونی دارد،آنجایی که کنکاش می کند،تلاش می کند،یاد می گیرد،احساس می کند و خلق می کند و در مرحله بعدی رویکرد دیگری در موسیقی برایش شکل می گیرد به نام به صحنه آوردن،که ظاهرا در اینجا سنتز جدیدی برایش رشد می کند،یعنی موزیسین دیگر از آن فضای درونی خارج شده و خودش را در وضعیت جدیدی به نام صحنه قرار می دهد و پدیدار جدیدی شکل می گیرد.نکته دیگر این است که رهبری ارکستر سمفونیک که شما از بزرگان و صاحب نظران آن هستید،باید گفت که چنین هنری نیازمند “تلاش” بسیار مضاعف است،”تکنیک “های بی شمار،پرداختن به “احساسات” که چاشنی مهم هنر محسوب می شوند،نوع همت و پایایی که به خرج می دهند،خب همه اینها مفاهیم علوم انسانی است:تلاش،همت،تمرین،تکرار…یک روانشناس درباره ماهیت و چگونگی این امور دست به توصیف می زند.روانشناس راجع به موسیقی حرف نمی زند راجع به نحوه تلاش موزیسین،شیوه تمرین،فرم احساسات،پایایی و دریافت حرف می زند اما جایی که موسیقی پدیدار می شود فقط باید اثر خود را بنمایاند بدون هیچ قضاوتی…ما ظاهرا با سه عنصر روبرو هستیم:موزیسین،اثر و موسیقی…موزیسین و اثر عینیت دارند اما موسیقی همانطور که شما هم اشاره کردید مفهومی انتزاعی است و نمی توان آن را انضمامی یا کُنکریت نگاه کرد…موسیقی یک امر درونی است و تا زمانی که کسی با آن درگیر نباشد نمی تواند این امر را لمس کند و ممکن است شروع به فلسفه بافی کند و یا واژه های بی ربط را به کار ببندد…می خواهم این نکته را بگویم که انسان سرگذشتی دارد،ترکیبی از احساسات و مفاهیم،ذهنیت ها،ادراک ها و طرحوارهاو نگرش ها که همه مفاهیمی فلسفی هستند و آیا می شود بدون اینها موزیسین شکل بگیرد!
من کاملا با شما هم عقیده هستم که موزیسین آنقدر باید متمرکز بر کار تکنیکی و صنعتی خود باشد که وقتی برای صحبت فلسفی ندارد و فرصت کلام را به فلاسفه بدهد اما همهنگام معتقدم که موزیسین تنها یک مهندس تکنیک ها نیست بلکه سرگذشت او و توانمندی های وجودی او که بار عظیمی از احساس را در او حمل می کنند نقش مهمی دارد و یقیناً شور،شوق و بینشی ناخودآگاه در سرگذشت یک موزیسیَن توانمند وجود دارد
مسئله دیگر،ما آنقدر درگیر عنوان های مختلف که برای ما هویت سازی می کنند می شویم که به جای توصیف اثر و کیفیت های آن اشخاص را با عنوان آنها می شناسیم،یعنی عنوانی که جلوتر از کیفیت اثر ظاهر می شود…مخصوصا در ایران که آرزوی بچگی دکتر شدن و دکتر بازی امروز محقق شده است و ما اعتبار آدمها را بدون دریافت درستی از اثر پیشاپیش با عنوان او می جوییم.این همان نادیده انگاشتن کثرت وجودی و اثر کیفی هنرمند است…

صهبایی:

من بیشتر از ۳۰سال با تیترهای تحصیلی و شغلی ام در اروپا و بیشتر در کشورهای فرانسه،آلمان،اتریش و سوئیس زندگی و کار کردم.هنگامیکه بازگشتم انگار عده ای واهمه دارند تیترهایی که واقعا پشت آنها تلاش بسیار بوده را در جلوی اسمم بگویند،برای اینکه محیط هنری ما خیلی بد شده است،برای اینکه به خیلی از این کسانی که معلوم نیست چه تحصیلات جدی دارند می گویند دکتر! در یکی از جلسات،یکی از روسا به من گفت در این جا مُد شده که هر کسی سِمت مدیریتی می گیرد به او می گویند آقای دکتر.اینها چه ربطی به هم دارند که شما وقتی مدیر می شوید تیتر دکتر پیدا می کنید! ممکن است کسی مدیر موسسه ای باشد و حتی دیپلم هم نداشته باشد ولی بسیار با درایت و مُدبر بوده و کارها را خوب مدیریت کند،وبر عکس کسی تحصیلات بالایی داشته باشد اما نتواند کاری را درست انجام دهد.البته روشن است که اگر شخصی در رشته تحصیلی خود مسئولیتی را به عهده بگیرد مسلما کارها را تخصصی تر انجام می دهد.شما از چند نابغه موسیقی نام بردید و البته کسانی مانند گئورگ فیلیپ تله مان،یوهان سباستین باخ،فرزندان باخ،هایدن، موتزارت،لیست…که البته زیاد هستند. در آن زمانها زندگی و اتمسفر آن طوری بود که نوابغی بوجود آمده اند بدون اینکه تحصیلات خاصی داشته باشند،بدون اینکه هنرشان یا علم هنرشان پایه ای روی گذشته ای بوده باشد،اینها در زمان خود آینده موسیقی را بوجود آورده اند و به مرور زمان تعدادشان کمتر شده است.ما کسانی را داشته ایم که خیلی تاثیر گذار بوده اند و نوابغی بوده اند که نو آوری هایی کرده اند و مسیر موسیقی علمی جهانی را تغییر داده اند.اما به مرور زمان تعداد چنین نوابغی رو به افول رفته است و در زمان ما هنر حالت صنعت پیدا کرده…امروزه اگر کسی بخواهد موزیسین شود گذشته موسیقی آنقدر سنگین است،آنقدر پر پیچ و خم است و آنقدر به سنت موسیقی وابسته است که فرد باید اول تکنیک آن سنت ها را یاد بگیرد و با انان کاملا آشنا شود تا بتواند روی یک سبک خاص کار کند.به مرور زمان شرایط طوری شده است که نوابغی مانند یوهان سباستین باخ و یا ولفگانگ آمادئوس موتزارت دیگر تقریبا بوجود نخواهند آمد.و این تحولات اجتماعی است و یا زندگی مدرن بخصوص با وجود اینترنت و مطلع بودن زیاد از حد باعث از بین رفتن اصالت و نوآوریهای واقعی شده است و بیشتر کارهای هنری نوعی تقلید و تکرار شده اند.

کمالی:

اشاره ای داشتم به نوعی گریز و انکار ناخودآگاه و جاه طلبی های بدون پشتیبان استعداد و دانش. و اینجاست که نوابغ محو می شوند…

صهبایی:

در اروپا،گاهی مسیری را با اتوموبیل طی می کردم و یادم می آمد که در کتابها خوانده بودم،موسیقی دانان بزرگی مثل ولفگانگ آمادئوس موتزارت آن مسیر را در طول عمرکوتاه خود چندین بار طی کرده بود.قابل تصور نیست که چطور آنان با درشکه و روی جاده های خاکی و سنگی ان مسافت های طولانی را به عنوان مثال از پاریس تا وین طی می کردند و در ضمن وقت و آرامش خاطر را پیدا کرده و در ضمن به مسایل دیگر زندگی شان رسیدگی می کردند.در صورتیکه امروزه حتی با مدرن ترین ماشین ها و در اتوبان هایی با شرایط عالی و سرعت ۱۲۰ اگر همان راه ها را طی کنیم،آنقدر خسته می شویم که بعد از سفر به استراحت زیاد نیاز پیدا می کنیم.آنان در آن زمان ها توانایی های روحی و جسمی داشتتد که امروزه بسیار کمیاب شده است.

کمالی:درود بر شما امیدوارم که این بحث ادامه یابد