Home Blog Page 2

نوشته ای درباره هنرِ موسیقی و رزمی(نگاهی به جیت-کان-دو)

0

نوشته:معین کمالی

افلاطون در تصنیف خردورزانه ای تربیت جوانان را به دو راهبردِ ورزش و موسیقی ضروری می انگاشت و عدم اقبال به آن دو را تربیتی سست و زمخت تلقی می کرد.افلاطون با نقش آفرینی سقراط در کتاب جمهور گفت:
“آن کسی که ورزش و موسیقی را با رعایت تناسب صحیخ توام سازد و آن دو را به حد اعتدال در تهذیب نفس خود دخالت دهد به جرات می توان گفت که کامل ترین استاد فن موسیقی و ماهرترین نغمه پرداز هم اوست و هنر وی به مراتب بالاتر از هنر کسی است که سیم های ساز را کوک می کند”…
و در جایی دیگر از همین کتاب می گوید:
“آیا ملاحظه ننموده ای که آنان که همه عمر را وقف ورزش می نمایند و به موسیقی توجه نمی کنند دارای چه اخلاقی می شوند و نیز کسانی که کارشان عکس این است چه حالتی پیدا می کنند؟گفت:منظورت چیست؟گفتم:می خواهم بگویم که آن دسته وحشی و خشن بار می آیند و این دسته نرم و ضعیف النفس”…

در پی چنین اندیشه ای(از افلاطون تا فلسفه های امروزی)که استقرار و استواری مهمی در نظام تربیت و رشد روان از ناخودآگاه تا خودآگاهی انسان دارد سالها به کاوش درباره موسیقی و فلسفه آن پرداختم و چند اثری درباب فلسفه ی موسیقی تالیف کردم.و در این سیر و سفر در میان موسیقی دانان و موسیقی پردازان بسیار زیستم …اما به تاثر تنها جز عده ای معدود هنرمند و زندگی نورد راستین(که به سلامت باشند)نیافتم و به وفور میان بیشتر آنان مسخ و پیشداوری و زمختی احساس و افکار یافتم…سودجویی ها و منفعت طلبی هایی دیدم زاییده مسخ و سیاهی در موسیقی عاری از زندگی،عاری از شناخت عمق و ژرفای روح موسیقی که به قاعده تلطیف گر و حساسیت بخش موسیقی شیادِ نرم خویی ها و عواطف فریبکارانه گشته بود …و دیدم نو جوانان و جوانان بسیاری که در تاریکخانه های مزین شده ی معلمان موسیقی،درس حساسیتِ های شکننده و آسیب پذیری را با موسیقی می آموختند و تلخکان بی بنیانِ زندگی و هنر آینده می گشتند…دریافتم که جای خالی عمق فلسفه که به حرف و کلام این تلخکان بی بنیان گشته است چقدر در قلبم احساس می شود…بر این اساس در پی انسان های شجاع در زندگی کوشیدم و کلام افلاطون مبنی بر تعادل میان موسیقی و ورزش را ضروری یافتم با همین کوشش به درک هنرهای رزمی که ریتم و موسیقی را در درون خویش تصنیف می کرد و با صدای ضربه ها روح زندگی را بیدار می ساخت سفر را آغاز کردم…در این حین مرد افسانه ای سینمای رزمی یعنی بروسلی را یافتم که با مرور و تدقیق در آثار کتبی و سینمایی او در پی موسیقی درون پژوهشی را آغاز کردم…ثمره این پژوهش این بود که فهمیدم بروسلی تحصیل کرده فلسفه است که با ادراکی عمیق در پی ایجاد پیوند روح فلسفی و موسیقیِ درون با جهان هنرهای رزمی است.او روشی را ابداع کرد به نام جیت-کان-دو که همان روش بی روشی است.او می خواست که هر کسی در مسیر آنچه که هست و زندگی می کند خود را ارتقا دهد و گویی مانند نیچه شعار “بشو هرآنچه که هستی” را پیشه خود سازد…او را موسیقی دانی یافتم که ساز او تن او بود،دستانش خود ساز بودند و پاهایش زه و آرشه…
بر این مبنا روش او را برای چنین درکی آغاز کردم و به نزد بنیان گذار این هنر در ایران استاد حسن کوه کمری رفتم.گویی انتظار داشتم که از ابتدا راز ضربه ها را به من بگوید اما در دیدار اول که ۶ ساعت و در دیدار دوم و سوم که هر کدام حدود ۴ساعت به طول انجامید از خالی کردن ذهن و کاسه ی تهی ساز درون سخن گفت تا نواختنِ ضربه ها فالش و خطا نباشند…و به این طریق فلسفه و گفتار و رزمی درهم تنیده گشت…او طنین هر ضربه ای را می دانست و شناخت نت های رزمی را با توجه به آنچه در سبک زندگی هنرجوست بیان می کرد و رازهای ضربه های بروسلی را یک به یک در ارتقای تن و روان آموزش می داد…اینک نوبت یافتن اندیشه ای است که کردار(هماهنگی روان و جسم)را جایگزین عملگراییِ بی بنیان(تطبیق با ایجاد تمایز روان و جسم یا به قول خودشان یکی بودن حرف و عمل)سازد و در این کوشش یافتن چند اصل ضرورت دارد:درک سرشت مشاهدگر انسان/درک هنر به مثابه تنها راه زندگی نوردی/معرفت و شناختِ تمایز میان هنرمند اصیل و تکنسین های هنر،درک و شناخت از ژرفای زمان و زبان. کردار هنری.. تا بتوانیم پژوهش خویش را بر تقدم امر کردار بر عملگرایی مطرح سازیم…

ادامه دارد…

کتاب هستبن و جهت نوشته معین کمالی

0

درباره کتاب هستبن و جهت(اندیشه ای درباره سوگیری در فلسفه و معیار سنجش آن)

پیش گفتار اول کتاب هستبن و جهت

این کتاب در رده ای از جریانات خود تفکری انتقادی درباره سوگیری در فلسفه یا نظام اندیشمندی بن گرا است و در رده ای دیگر سعی در معرفی سکوی پدیدارشناختی این نقد دارد.این سکو که پیشتر در نوشته های اینجانب به ویژه در کتاب کوچکی به نام فلسفه مشاهده معرفی شده بود،اینک با تشریح و پیوندسازی بیشتر میان اسباب لازم و ضروری اصل مشاهده-بودگی را مطرح می سازد و انحراف اندیشه از آن را نیز هشدار می دهد.اگر چه اهمیت این سکو تنها محدود به نقد و هشدار درباره سوگیری ها نیست بلکه فراتر از آن به اخلاق و ساحت ایمانی می پردازد و مخاطب را دعوت به اندیشه ای می کند که دال های زندگی را با نگرشی دوباره از وضع هستندگی بازشناسد.دوری اندیشه از هستبن یا همان مشاهده-بودگی و فروکاستن روان انسان به دانشی معین و تعریف شده دو محور انتقادی و از طرفی ارجاع به اصالت هستبن و شناخت وضعیت اساسی آن به مثابه جریان(روان هستنده)معرف محورهای ایجابی و اندیشه ساز این کتاب اند.

درباره بن نگری و فلسفه مشاهده…معین کمالی

0

صاحبان اندیشه و نظر در ادوار گوناگون درباره اساسِ کار و جهان، مشاهدات خود را “بُن” نامیده اند و از اصلِ کردار و کاوش خویش که مشاهده نام دارد سخت “سهل انگاری” کرده اند.آنان هر چیز را که در قله ها و ژرفناهای معرفت خویش مشاهده کردند “بی از درکِ” تقدم مشاهده گر آن چه را که مشاهدگر به آن کشیده شده بود را اساس،مبدا،حقیقت، و زایشگرخطاب کردند…
آن هنگام که فرد در جریان زندگی خویش خودکاوی،جهان کاوی و شناخت کاوی می کند ناگزیر به درون گودالی از انگاره های مفروض شده گرفتار می گردد و در میان قبیله ای محصور از مشاهده شدگان تمام بنیان و رسم زندگی خود را برپا می دارد و در برابر قبایل دیگر عرض اندام می کند:
ما پرتاب شدگان جهان بالاییم،هستندگان دیار زمینیم، در بند نبرد طبقاتی و جان اقتصادیم،ما کردار امر جنسی و شوق لیبیدوی نهادیم،مثال جهان لاهوتیم،متعلق خدایگان های کهن هستیم،جان طبیعت و تکامل حیواناتیم،اصلا حیوانی ناطقیم،موجودی اصالتا اجتماعی هستیم…
هر چه که گفتیم و با آن اصالت را ساختیم تنها مشاهدات ما بوده است،ما فقط مشاهده گر هستیم اما فراتر از این عنوان ما مشاهده بودگی داریم:اگر هستیم،اگر وجود داریم پس از هر طرف که باشیم در مشاهده هستیم،مشاهده می کنیم،مشاهده می شویم…مثال های بالا با اصل مشاهده بودگی نفی یا انکار نمی شوند بلکه امری تولدیافته از اصل مشاهده تلقی می گردند پس نمی توانند خود به عنوان پایه و اساس مطرح باشند…
در ابتدا به سادگی می توان گفت هر کسی از زوایه مشاهداتی ویژه ای برخاسته و راه را برای دموکراسی خواهان و فردیت گرایان هموار سازیم اما به بیان دقیق تر می خواهم بگویم هر کسی که از زوایه مشاهداتی ویژه برخاسته از تقدم و ضرورت عاملیت و اصالت مشاهده به مثابه امری قائم به خود[مشاهده از حیث مشاهده] غافل می گردد و چنین گرفتاری در بند انگارهای مشاهده شونده[ابژه سالاری] او را از اصل مشاهده باز می دارد…

ضرورت استفاده از واژه آشناگری به جای منطق! …معین کمالی

0

ضرورت استفاده از آشناگری به جای منطق!…

آنچه به تعریف منطق مربوط است از طیف سخن ساده تا ادله فلسفه و ریاضیات را دربر می گیرد و آنچه در آن ناگزیر است واژه است.منطق با واژه ها آراسته گشته معنای خود را باز می شناسد پس طریقت منطق جز به کارگیری واژگانی درخور و به جا نیست[خواه در ارجاع به حقیقتی استوار ،خواه در اجابتی آفریننده وار]…
واژگان منطق در توان اقناع و تفهیم[امری مخاطب مدار] پیراسته می شوند و با توجه به واژه ای برجسته به نام موضوعیت[که خود حامل واژگان ویژه است] در امر شکاف،پروردن،پیکرتراشی،فریفتارزدایی،افزودن و کاستن بر و از آن موضوع عمل می کنند…در اینجا منطق از مخاطب خویش آشنامندی یا ناآشنامندی دریافت می کند که همان معنای همواژگانی یا دگرواژگانی است…این همان اصل است که ترجیح و تخصیص واژه آشناگری را به جای منطق مناسب تر می دانم.
آنچه که در تاریخ منطق درکردار و جهت گیری های آن نمایان بود چه از خاستگاه سوفسطاییان،چه سقراطی کاران،چه فیلسوفان شدیدالحقیقه و چه پادفیلسوفان حقیقت زدا…همگی در ساحت تفهیم و اقناع، مخاطب محور بوده و در پی ایجاد آشنایی دیگران با آنچه خود یافته راه ساخته اند…
اما ضرورت استفاده از آشناگری به جای واژه منطق به دو دلیل مناسب تر است.دلیل اول انحراف منطق از موضوعیت به روشمندی و شاکله سنتز یافته آن و دلیل دوم فرسودگی این واژه در گذرگاه های تحمیل اندیشه های گوناگون.

*انحراف منطق از موضوعیت به روشمندی:
الف- منطق در گذر زمان به تحولات درون مایه ای خود،محتوی و کیفیت های مختلف تغییر یافته و در این اصل با “روشمندی” قابل تمیز نیست…
هدف منطق بدوا نوعی آشناسازی مخاطب[دیگری] با فهم یا موضوعیت “عامل اندیشه” است نه یادگیری روش های عامل اندیشه برای فهم موضوع مشخص[عامل اندیشه از چه روشی برای توضیح نظر بهره می گیرد کافی نیست بلکه موضوع نظر او تا چه حد تفهیم ساز و آشناگر است اهمیت دارد]در اینجا مسئله نوعی انحراف از این اصل می باشد که رسالت منطق تفهیم موضوع با روش های “اقناعی” بوده نه روشمندی محض که به نوعی “مسخ” شباهت دارد و اهل دانش را از درک موضوعیت به درک روشها فرو می کاهد.منطق در این جریانات روش مدار از اعتبارش فروکاسته شده و در چنین انحرافی مورد پرسش محکمه ای قرار می گیرد که در آن گفته می شود آیا با منطق می توان اسرار نهان را آشکار ساخت و از ارزش های آن پاسداری کرد یا نارسایی هایی در آن وجود دارد که روش ها را باید دگرگون ساخت! در این محکمه منطق با جهت آشناگری مواجه نیست بلکه اوامری چون اصول کلی و حقیقی روش های منطق را پیوسته بازنگری می کند و با این اصل منطق را از موضوعیت جداساخته و به آن سنتزی استقلال یافته می بخشد که یا آن را ابزار دانش سازد و یا آن را به دانشی جدا ملبس گرداند فارغ از این ادراک که موضوعیت اصل است و این موضوعیت در وضعیت “هستندگیِ خود” روش های آشنامندی یا ناآشنامندی را می نمایاند.در واقع این اصالت نوع هستنده است که بر تعیین روش های خود اصرار می ورزد نه تقلیدی یکصدا از روش شناسی عامل اندیشه.اگرچه این امر نیز ناگزیر خواهد بود و برای محصل آن ضروری و لازم است اما تقریر منطق به چنان تقلیلی اصالت منطق به مثابه آشناگری از جانب عامل را منحل خواهد ساخت…
ب-اندیشه ای که قرار است آشکار شود از دو رکن برخاسته:عاملیت اندیشه و خود اندیشه.
عاملیت اندیشه یعنی انسان[هستنده]ای که با توجه به خصال خویش اندیشه ای را پدیدار می سازد.او یک شخص تکین در خویش نیست بلکه کثرتی است در قالب زمانمندی – مکانمندی و احتمالا بیشتر و فراتر.او در زمانه ای مشخص در سرزمین و خانواده و تبار مشخص زاده شده،از نوع وراثت تناهی جو تا نامتناهی خواهی در او هر دم نفسی دارد،از ویژگی های هوش و نحوه دریافت دانش از انتخاب طریقت های گوناگون،رخدادهای متنوع در سنین مختلف و مراحل رشد تا لحظه ای که اندیشه ای منحصر به فرد را پدیدار کند لحظه به لحظه وجودی در میان بوده که ورود به آن برای مخاطبش امری محال می نماید اما نادیده انگاشتن چنین روایت های پر پیچ و خم در” امرِکل” عامل اندیشه ما را تنها به ظاهرآن اندیشه و یا کنجکاوی برای فن و روش آن اندیشه گمراه می سازد. لازم به ذکر است که از آن گمراه کننده تر ورود کنجاکاوانه به روایت های لحظه به لحظه اندیشمند است که تنها با نوعی هستندگی او امکان پذیر بوده و به هیچ روی مخاطب راهی به لمس آن ندارد مگر در اشتراکات هستندگان…
در اینجا متغیر دوم یعنی خود اندیشه می ماند:آنچه از اندیشمند[عامل اندیشه] پدیدار گشته می توانداز طریق برداشت و دریافت مخاطب به رسمیت شناخته شود.در اینجا اندیشه ی مورد نظر موضوعی است که مخاطبان به آن علاقه و اقبال نشان می دهند و با سبک و سیاق فهم خویش از میوه آن می چینند و بر اندیشه های خود می افزایند اما این اصل، آشکارگری به مثابه اصلیت(نوع اصالت) مخاطب دارد.مخاطب مانند اندیشمند خود عاملیت دارد و با تقرب[آشنامندی] خویش و یا ناآشنامندی به آن نظر می کند…
آن کس که دلالتهای زندگی خویش را بر پایه فیزیک یا شیمی بنا کرده اثبات گری های الهیاتی را بی اساس خطاب می کند[و یا برعکس] زیرا اینگونه سرشتینه شدن در دانشی ویژه به معنای عدم ورود به اصل اندیشه دیگری است و بیشتر نوعی بازی منیت در مقابل حریف یا رقیبی به نام دیگری بیگانه[ناآشنامندی] است.و از طرفی اگر مخاطب احساس آشنایی با اندیشه ای داشته باشد همچنان نمی تواند چنین حسن تصادفی را به حساب فهم تمام آن اندیشه تلقی کند و تنها شارحی خودمدار باقی خواهد ماند…
ج-اگر اندیشه ای با ما آشنا گشت، به جان نشست و یا اقناعی عمیق ایجاد نمود آن اندیشه ما است که با نام و موضوعیت و توضیح عامل اندیشه بر ما هویدا گشته و اگر اندیشه ای برای ما غیر قابل فهم می نماید اما شوق و طلب دانستن وجود دارد پس ما در صدد اقناع آن به ابزارهای آشکارگری محصل می گردیم تا نشانه های آن را دریابیم زیرا که چنین اراده ای را در خود سراغ داریم و باز نه ضرورتا در آنچه عامل اندیشه آن را ساخته است.ما با برساخت روش های فهم آن اندیشه موضوعیت اندیشمند را که از وجودش زاییده شده به اطراف و سبک نگرش خویش می کشانیم که دیگر آن موضوع به گستره ای از روش های فهم “زیادت” می یابد و از سرشت خویش برونی می یابد!…
ما به آن اندیشه متصل می شویم،ما از آن اندیشه منفصل می شویم.متصل می شویم چون احساس تقرب می کنیم،منفصل می شویم چون احساس بیگانگی می کنیم.این ما هستیم که ابعاد آشکارمندی را متناسب میل و اراده خویش[در تعلق به گروه های علمی-فکری و غیر آن…] قانونمند می سازیم…
این همان مسئله ای است که واژه منطق را در میدان سلیقه ها و اندیشه ها کژ و مژ کرده و آن را پیر و فرسوده نموده تا جایی که از مفهوم صریح آشناگری آن را بیگانه ساخته است…
د-مسایل فوق ضرورتی بر امر محتوی منطق حول محور موضوعیت و روش بودکه می تواند دانش منطق را از موضع عامل اندیشه و شیوه های تفهیم آن اندیشه بررسی کند.اما دانش منطق در وضعیت خویش تنها محدود به این امور نیست بلکه خود دانشی مستقل برای یافتن روش های مناسب فهم هر اندیشه ای است.به عبارت دیگر منطق قاعده و روش درست اندیشیدن و درست تحلیل کردن[برداشت کردن] را می آموزد.این امر رسالت منطق را می نمایاند که منطق مدار را با شیوه هایی از پیش تعیین شده به سوی موضوعیت های ویژه اندیشه می کشاند و سره و ناسره آن را مشخص می سازد.اما از آنجاییکه این روش ها بر پایه تنظیم و تنسیق واژگانی مبنا اساس یافته اند باز اصل عاملیت اندیشه ای که می تواند آن مبانی را تصدیق یا تردید کند ضروری می سازد.منطق باید آنقدر از واژگانی اکبر برخوردار باشد تا در شناخت هر کلامی توان حل و فصل بیابد.پس منطق نیازمند واژگان “بن شناختی” است یعنی واژه هایی که قابلیت حمایت و هدایتِ امور را داشته باشند و اگر چنین دانشی در بن خویش آشکارمندیِ نارسایی بروز دهد خود به تجدید نظر محتاج است.منطق با معیار آشکارگری موضوع اگر به روش های خویش وابسته است آن روش ها باید چنان نیرومند باشند که سکوی محکم تندیس آن موضوع گردند و آن تندیس را به خوبی در معرض سایه ها و روشنی ها قرار دهند…

ادامه مطالب در کتاب فلسفه مشاهده تالیف معین کمالی

قسمتی از کتاب رساله اُپرا نوشته معین کمالی

0

این شرورانه و غم انگیز است که صحابه سوداگری،ایدئولوژی،و تکنیکی که ممکن است اقبال و علاقه خاصی به هنر نشان دهند و دستی هم در آن داشته باشند را هنرمند بخوانیم…
دانشجویان و فارغ التحصیلان رشته های هنری که جویای کار و درآمد بر پایه عدم “اصالت” هنری هستند و بسیاری از آنان که از زاویه مشاهداتی سوداگری،ایدئولوژیک و تکنیکی برخاسته اند و فقط به خاطر داشتن سه چیز[انگیزه نسبی،هوش نسبی،توان تبعیت از اربابان دانشگاهی و هنرستانی] با پلاک هنرمند شناخته می شوند آنگاه شرارتی بر جامعه هنری نمایان می شود.جلسات تمرین بسیاری از نوازندگان،کارگاه های نقاشی و مجسمه،پشت صحنه تئاتر… آنقدر وابسته به فن-تکنیک و کلام ها و خطاب های سرد و خشک است و تنها چیزی که برایشان مهم است اجرایی خوب برای کسب درآمد خوب،شهرت و جایگاه اجتماعی است! اگرچه اینان حق دارند و راست می گویند اما این طلب و حق خواهی ربطی به جانِ هنر ندارند زیرا اگر براستی از بُن هنر برخاسته باشند پس از شکست در معامله و طرد توسط تکنسین های هنری،هنر را به ابتذال و دون پایگی برای فروش،یا سرخوردگی و پناه به مواد روانگردان،یا بدهنی و وبدخواهی سایر هنرمندان نمی کشانند…
البته یادمان باشد که هر هنری نیازمند تکنسین و تجار خاص خود است اما با دقت باید این نکته را دریافت که هنرنیازمند چنین خدمتکارانی است و نه اینکه چنین خدمتکارانی را هنرمند خطاب کنند.مردم برای انتخاب و خطاب نام هنرمند برای هر تکنسینی نیز آزاد هستند اما کیفیتی شایسته تر لازم است تا هنر را در جایگاه خودش بازشناسند…

نوشته ای از محبوبه سادات محمودی

0

من کیستم؟! پرسشی که دائماً در ذهن ماست… به دنبال نامم یا در پی مفهوم ؟!اگر می‌خواهم نام باشم و شکل، که بهترین نام اشرف مخلوقات است! واژه ای ثقیل که می شود وزنه ای برگردنم، زنجیری بر پایم و قفلی بر ذهنم که محکم مرا بر جای نشاند! هرچه القابم وزین تر باشند منیتم بیشتر پرورش یابد و بزرگتر شوم، تا جایی که دیگری ها را نبینم !
سنگین و سنگین تر شوم ،آنقدر که توان حرکت از من گرفته شود و روز به روز بر اسارتم افزوده گردد…تسلیم جبر زمان شوم و آنگاه وجودم پر از نگرانی و دلواپسی شود هر لحظه ممکن است که زیر فشار این وزنه ها جان دهم…
افکارم یخ زده، تکیه گاهی ندارم جز اینکه دست به دامان ترس شوم …ترسی فلج‌کننده !
می ترسم بمانم و زیر این فشار استخوانهایم خرد شوند! می ترسم حرکتی کنم و این زنجیرها دست و پایم را قطع کنند! می ترسم تفکر کنم و ذهن یخ بسته ام ترک بردارد! می ترسم فروتنی کنم و دیگران بر شانه هایم سوار! می ترسم انتخابی کنم و از جانب دیگران انکار! اگر راه روم می ترسم دارایی هایم جا بمانند ! مقام و منزلتم را چه کنم، اگر بروم؟! می ترسم و می ترسم…
نام و شکل مرا محدود می کند و قدرتم را می ستاند… زنده می مانم اما زندگی نمی کنم… مُهر بر دهان، در حصار و در تنگنا چگونه بیندیشم؟!پس من کیستم؟اصلا آیا کسی هستم که به دنبال اسم و رسمم؟!
من تنها موجودی هستم کوچک از بی نهایت موجود در کره خاکی… مخلوقی هستم ضعیف از بی‌شمار مخلوقات خداوند در کل عالم… و ذره ای ریز از بی کران ذره هستی… من در پی مفهومم نه نام! آری ،اینگونه حس بهتری دارم…
سبک چون غباری در فضا، آزاد و رها ،جاری در مسیر که رهنمایش رانه ام…حرّاک بر امواجی که ناخدایش اراده ام …رقصان، جوشان، و خروشان… مفهوم به وسعت حرکتم می افزاید…
چیزی برای از دست دادن ندارم پس چرا بترسم؟ داشته برای فخر فروشی ندارم پس چرا ببالم ؟ مقامی برای تکبر ورزیدن ندارم پس چرا بمانم؟ پیش رویم مسیری پر از مانع، پر از ابهام و پر از انتخاب …
می روم با ایمان به ممکنات، می روم سوار بر حس و مشاهدات، می روم برای ساخت روایات… می‌روم تا بشوم… می‌روم تا زندگی کنم…
” هستم اگر می روم ، گر نروم نیستم”

کتاب رساله اپرا،تالیف:معین کمالی

0

کتاب رساله اپرا در ادامه مباحث پیشین فلسفه مشاهده می باشد که در آن به طور ویژه به اپرا پرداخته شده است.در این منظر اپرا هنری است که می توان چندین زاویه مشاهداتی را در آن جستجو کرد،زوایایی که در یک امر واحدی به نام اپرا شکل می گیرند.در این کتاب تلاش شده که اپرا به عنوان یک “مفهوم” انسانی درک شود و از شکل های مجسم شده متداول فراتر رود.بخش اول کتاب به مشاهده شناسی اشاره می کند و همچنین اپرا به عنوان یک امر رویگردانی شده در فرهنگ ها و جوامع غیر اروپایی معرفی می شود با دلیل اینکه مفهوم آن وابسته به همه جوامع است اما شکل آن محدود به جامعه اروپایی بوده.بخش دوم شناخت اپرا در چشم اندازی کلی است که هم به اصطلاحات اپرا پرداخته می شود و هم به تاریخ و خاستگاه اپرا.بخش سوم وضعیت مشاهده گر انسانی در رابطه با اپرا بررسی می شود و همچنین سه دوره تاریخ هنر در اروپا یعنی باروک،کلاسیسم و رمانتیسم…
این کتاب توسط نشر پایان در پاییز ۹۸ به چاپ رسید و نوشته هایی از استادان موسیقی آقایان ارسلان حیدری و میرشهاب الدین چیلان در مقدمه کتاب نگارش شده است.

کلاویه خوش نوا اثر یوهان سباستین باخ… نوشته ای از معین کمالی

0

پیانوی خوش خلق یا کلاویه خوش نوا اثری شامل ۲۴ قطعه دوگانه پرلود و فوگ می باشد که توسط یوهان سباستین باخ هنگام دیدار از شهر کوتن در سال۱۷۲۲ ساخته شد و ۲۰ سال بعد با طرحی تحول یافته در شهر لایپزیک بازخوانی و کتاب دوم آن ارایه شد.این آثار در نگاه باخ برای هنرجویان مشتاق تعلیم برای سازهایی چون هارپزیکورد و کلاویکرد و امروزه پیانو ساخته شده است.اگرچه این آثار بیشتر جنبه تعلیمی دارند اما ویژگی موسیقیایی آن آنقدر تاثیرگذار است که می توان از آن به عنوان یک اثر روانشناختی برتر یاد کرد.ویژگی پوشش دهنده همه تونالیته های مینور و ماژور در آن طیف وسیعی از انعطاف روانی را بشارت می دهد.مقایسه این اثر با سایر آثار دیگر حاثز اهمیت است.زیرا اصوات در وضعیت وجودی انسان مشاهداتی را خلق می کنند که نظم و انسجام یا گسست و آشفتگی را ایجاد می کنند.نغمه ای که برای فردی حسِ انسجام است ممکن است برای دیگری حس آشفتگی باشد و این امر به وضعیت وجودی بشر بستگی دارد و از “بن شناخت” فردیت او تبعیت می کند.اصوات متناسبِ وضعیت وراثتی،محیطی،به طور کلی فرهنگی و تا حتی گاهی جنسیتی شنیده و درک می شوند و نوع پیچیدگی و غریب بودن آن بستگی به فردیتِ مشتاق دیدار با دیگری و یا بیزار از دیگری دارد.هنوز کسانی هستند که مقاومت در برابر موسیقی کلاسیک غربی دارند و آن را بیگانه و نامربوط می خوانند و عده ای دیگر آن را موسیقی جهانی و مرتبط با فردیت خویش .می دانند ممکن است فردی از شنیدن سمفونی شماره ۹ بتهوون احساس شادمانی یا حماسی بگیرد و فردی دیگر احساس کلافگی و خستگی!
اما آنچه که در آثار کلاویه خوش نوای باخ شوق برانگیز است طیف وسیعی از انعطاف های روانی است. مانند والدی که می خواهد رسم زندگی را به فرزندش تعلیم دهد به او می آموزد که از ساده ترین نغمه ها چگونه وسعت خود را جستجو کند،چگونه خود را برای مصاف با نت های پیچیده تر آماده سازد…چطور میان دست چپ و راست یا همان مغز چپ و و راست نوبت را رعایت کند و سلسله ای از هماهنگی و انسجام پدید آورد تا این انسجام طرحدانی برای مهیا سازی رشدی جهت ملاقات با پیچیدگی های موسیقی گردد[بی دلیل نبود که شوپن که آثارش از شاهکارهای دوره رمانتیک و گوش نواز زمانه ما می باشد برای آماده سازی خود از اندیشه ها و نغمات باخ بهره می برد].به عنوان مثال قطعه اول پرلود شماره ۱ آنقدر زمان را برای حرکت نت ها عادلانه و برابر تقسیم نموده و از طرفی سکوت و نظم و نوبت را چنان دقیق طراحی شده که هیچ نوسانی در آن به گوش نمی خورد:
دست راست سکوت می کند و دست چپ نت دو و می (خط اتحاد) را می نوازد،حال نوبت دست راست است که با شمارشی دقیق از نت های دولاچنگِ سل-دو-می و دوباره سل-دو-می را بنوازد.اینباربا انعطافی آرام دست چپ به نواختن دو و سپس ر مبادرت می کند و دست راست لا-ر-فا و تکرار دوباره آن را می نوازد،این انعطاف باز در میزان دیگری با اندکی تغییر پیش می رود تا ظرافت دیگری از قانون دییز با نت فا پدید آید…
این اثرِ باخ براستی که درسی از ملایمت و انعطاف پذیری را برای ساخت بنیان اصلِ شدن در تساهلی خوش خلق با جهانی دشوار تربیت می سازد.

Das Wohltemperiete Klavier

علم بهتر است یا ثروت؟ نوشته ای از محبوبه سادات محمودی

0

علم بهتر است یا ثروت؟
یادم می آید که همیشه از زنگ انشاء بیزار بودم، بدتر از زنگ انشاء، موضوع تکراری “علم بهتر است یا ثروت”، و بدتر از آن جواب تکراری” البته که علم بهتر است”…
دو دوست داشتم که همیشه کل کل علم یا ثروت را داشتند و از بحث کردن در مورد آن خسته نمی‌شدند …
پس از سالها که از مدرسه و زنگ انشاء خلاص شده بودم و در حال اتمام تحصیلات عالیه بودم، ناغافل، استاد روزی در کلاس ،ما را مجبور به نوشتن انشاء کرد، آن هم با موضوع تکراری علم بهتر است یا ثروت!
من هم تصمیم گرفتم با آن دو دوست که دورادور با آنها ارتباط داشتم قرار ملاقاتی بگذارم تا شاید کمکی باشند برای نوشتن این موضوع…
روز ملاقات فرا رسید یکی از آن دو، حقیقتا عالم شده بود و دیگری ثروتمند! پس از کمی گپ و گفت، از آنها خواستم تا در مورد علم و ثروتی که همیشه سنگ آن را به سینه می زدند کمی برایم صحبت کنند ،تا من هم از خدا خواسته پروژه علم بهتر است یا ثروت را برای همیشه به پایان برسانم !
عالم شروع کرد به تعریف از خود: چند مدرک دانشگاهی دارم ،۲ لیسانس و ۳ فوق لیسانس نامرتبط، و ۱۰، ۱۲ مدرک از موسسه های معتبر در رشته های هنری ،علمی و فرهنگی…
سالها از این کلاس به آن کلاس کلی هزینه کردم تا این مدارک را جمع آوری کنم…
ثروتمند گفت: خوب حالا چه داری به جز این همه کاغذ پاره؟
عالم گفت :کلی علم و تجربه که می‌توانم از آن بهره ببرم و شروع کنم به درآمدزایی…
ثروتمند گفت: خاک عالم بر سرت که بعد از ۴۰ سال تازه به فکر در آوردن ثروت افتادی! عمری با زحمت زندگی کردی تا شاید امروز پولی درآوردی آن هم برای وراث بگذاری؟!
عالم سکوت کرد و سر به پایین انداخت ،ثروتمند ادامه داد: من از همان زمان که دیپلم گرفتم چون اعتقادی به کاغذ پاره های بی ارزش دانشگاهی نداشتم وارد بازار کار شدم و امروز مسکن و ماشین و ویلای آنچنانی دارم و با پس انداز اموالم روز به روز به دارایی هایم افزوده می شود …
عالم گفت: به اموالت افزوده می شود اما به اعتبارت چطور! آیا به انسانیت تو نیز افزوده شده یا فقط به تکبر و غرورت ؟!
پس خاک عالم بر سر بی سواد تو که اگر دزد به اموالت زند، هیچ سرمایه ای برایت نمی‌ماند…
یکی این می‌گفت و یکی آن هنوز مثل گذشته بر سر علم و ثروت جنگ داشتند ،دیگر صدای آنها را نمی‌شنیدم، خسته شده بودم از این همه گزافه گویی و حرف مفت …با حالتی عصبانی مشتی بر میز کوبیدم و فریاد زدم خاک عالم بر سر هر دوی شما! خودخواه های تثبیت شده!
هر دو هاج و واج به هم خیره شدند خود خواه های تثبیت شده دیگر چه صیغه ایست؟! گفتم: تو که فقط علم اندوختی و به غرورت افزودی و تو که ثروت انباشتی و به اموالت می بالی …هر دوی شما خودخواه تثبیت شده هستید، که فقط به داشتن و انباشتن فکر می کنید نه به مصرف کردن!!!
شما که در باتلاق علم و ثروت فرو رفته اید و فقط با دست و پا زدن بی فایده ، خود را گرفتار تر می کنید… به جای نگاه بالا به پایین، نگاه رو به جلو داشته باشید… به حرکت بیندیشید… از ثروت در راه کسب علم بهره برید و علم را بکار گیرید تا به ثروت دست یابید…
علم و ثروت هر دو مقدسند به شرط آنکه در مسیر هم حرکت کنند و شما را پیش برند… علم و ثروت چون دو حلقه در هم تنیده اند … وجود خود را با به کارگیری علم و ثروت سیراب کنید و از تاثیر آن بر دیگری های خود دریغ نکنید …
نه علم و نه ثروت به تنهایی پشیزی نمی‌ارزند! انباشتن آن نه تنها به شما نمی‌افزاید بلکه چون گردابی شما را به درون می کشد، آن چنان که گنج قارون او را بلعید!
“داشتن” هر چیزی مفید است به شرطی که تو را به سمت “شدن” هدایت کند
آنقدر علم و ثروت در هر دوی شما راکد مانده که بوی تعفن گرفته اید!
اگر علم در تو جریان داشت وجودت سرشار از تواضع میشد و اگر ثروت در تو جاری بود ، وجودت سرشار از سخاوت بود!
افسوس که علم و ثروت لباسی شده بر تن شما که فقط ظاهر شما را آراسته است و به شما شخصیت بخشیده است!
از هر دوی شما متشکرم که چشمانم را به واقعیت علم و ثروت باز کردید!
امروز فهمیدم که نه علم می خواهم و نه ثروت ! بلکه هر دو را با هم و در کنار هم می خواهم… البته علم و ثروتی می خواهم که جاری باشد و من را در مسیرم حرکت دهد، در مسیری که انتها ندارد و به وجودم بیفزاید، به تواضعم، به اخلاصم، به صداقتم ،به اصالتم، به فردیتم و به انسانیتم…

محبوبه السادات محمودی

تنهایی…! نوشته ای از امید قادری

0

تنهایی…!

راه میروم و به خویش نگاهی ژرف خواهم انداخت…
هیچ نمیبینم ، میترسم نکند نباشم نکند تماما توهمی هستم…
بیشتر قدم میزنم سایه ام را میبینم و خیالم راحت میشود گویا هنوز هستم و نفس میکشم…
اما چرا خویش را حس نمیکنم!…
با صدای برگ ها زیر پاهایم بیشتر حس میکنم که وجود دارم…
به کنار جوی ابی میرسم دستانم را درون اب کردم و به صورتم ابی انداختم…
چه حس سرمای دلپذیری دیگر مطمن شدم که هستم و وجود دارم…
به ناگاه اشکهایم از زندان سخت پلک هایم جاری شد
مدت ها بود گریه نکرده بودم نمیخواستم اشکهایم را پاک کنم انها را پس از مدت ها دوست داشتم …
پاهایم را درون اب کردم یکی از اشک هایم را با انگشتم گرفتم و نگاهش کردم…
وقتی نگاهش کردم از اشک های دیگر دیدم تار شد اشک هایم را پاک کردم تا بتوانم او را ببینم…
گفتم سلام زیبایی تلخ درونم…
سلام پرکلام خاموش…
سلام شفاف بی رنگ در درون من پر رنگ…
من از نوای تو اگاه بودم اما ترسان…
تو را میشنیدم و اما کر…
بگذار تا با تو سخن بگویم از هرانچه که هست…
نه از انچه که فکر میکنم…
من اکنون سخت میترسم از هرانچه دارم و ندارم…
داشته و نداشته ام مرا اسیر افکاری سهمگین و مخوف کرده است تو چقدر روشنی ای اشک اما من پر از چیزهای نابکار…
به هرانچه که رسیدم فهمیدم چقدر نابکار است و من به آنها افتخار میکردم…
من بی اندیش به انچه دارم مفتخر بودم و هستم…
ای اشک چه حیرت انگیز است که تو با انکه بسیار کوچک هستی اما هرآنچه را که بنگری گویا ان را دارایی زیرا که شفافی…
کل خویش را درون تو، قطره شفاف میبینم تو مرا داری و من تو را در زنجیر کرده بودم…
از خود سخت خشمگینم که چرا تو را در آغوش نگرفتم و با تو اینچنین سخن نگفتم…
از خود سخت خشمگینم که چرا تو را کوچک می پنداشتم…
نمیدانستم که تو آغاز دل و جانی…
نمیدانستم که تو همانی که هستی و من پرتلاش برای سرکوب تو عرق ریختم…
ای اشک میدانی من کیستم من هیچم و کمی کمتر
حال دانستم کیستم من اکنون چیزی جز تو نیستم
حال میخواهم تو را تمام وجودم بنگرم گویی اخرین اشک منی…
همچنان درحال صحبت با اشک بودم که دیدم از انگشتم بر جویبار افتاد متوجه پاهایم شدم
انها بی حس و سرد شده بودند با تعجب به پاهایم می نگریستم تازه فهمیده بودم چرا بی حس شده اند در جویباری روان پاهای من بسان مقاومتی وصف ناپذیر رونده بودن را نشانه گرفته بود …
جویبار روان…
جویبار زلال…
تو نیز با من حرف میزنی…
اه که تو چه حراکی و من چه ایستا…
چه صبورانه ارام میروی…
چه پر شهامت بر هر سطحی جاری شده ای…
تنها تو بی برگشت گام می نهی…
اه ای جویبار من سراسر گذشته را حمالم و تو بی انکه به عقب برگردی روانی…
ناروانی من فریاد گذشته را خواهد آراست…
چه گذشته هایی را که با ناروانی خویش سهمگین نکرده ام…
پاهایم برای رفتن است دستانم برای ساختن است…
اما من چه کردم با روان خویش
برگشتم و نگه داشتم
ای جویبار حال میدانم که هنگام خرابی است هنگامه تخریبی است شگرف. هنگام برساختی از همین خرابه هاست…
با تو سخن میگویم که ای دستانم بهنگام بزی…
با تو سخن میگویم ای پاهایم بهنگام برو…
ای روان من هنگامه فرمانروایی است برخیز و بیا…
بیا تا هنرمندانه تخریب کنیم…
بیا تا شورمندانه بسازیم…
از کنار جویبار برخواستم و متوجه نبودم که هوا رو به تاریکی رفته است…
خورشید در افق پیدا بود…
ای خورشید تنها به واسطه توست که افق را می بینم…
ای تنهای تنها چه پرشوری در تنهایی خویش…
ای تنهای جوشان چه خالصانه اصالتت را می تابانی…
ای خورشید تنها، برای من نیز هنگامه تنهایی است…